گنجور

 
ملا احمد نراقی

آن یکی از نیکبختان سعید

عابدی را بعد مردن خواب دید

گفت حق با تو چه کرد ای نیکبخت

گفت بستم چون ازین ویرانه رخت

خواستند از من در آن عالم عمل

هین چه آوردی بیاور بی مهل

عرض کردم من نماز و روزه را

وردهای هر شب و هر روزه را

وعظ و تدریس و جماعاتم همه

فکر و ذکر و علم و طاعاتم همه

صد خلل گفتند هریک را فزون

مانده من حیران و دلگیر و زبون

دست خالی گردن کج ناامید

مانده آنجا لرز لرزان همچو بید

موقعی کان زَهرهٔ شیران درد

دست و پا گم کرده‌ای را چون بُوَد

صد چو جبریل و چو میکائیلِ گُرد

گشته آنجا هر یکی گنجشک خُرد

انبیا در اضطراب و ارتعاش

اولیا در ناله‌های جان خراش

چون بود حال دل درمانده‌ای

آیت نومیدی خود خوانده‌ای

گفت گشتم چونکه نومید از عمل

این خطاب آمد ز حق عزوجل

کز تو اندر نزد ما یک چیز هست

کان تو را این لحظه دست آویز هست

یاد باشد هیچت ای آزاده مرد

می‌شدی در کوچهٔ بغداد فرد

بود هنگام زمستان عنود

دم درون سینه‌ها یخ کرده بود

اشک می‌بارید از چشم سحاب

بُد زمین در بحر باران آشتاب

خانه‌ها را جملگی در بسته بود

بلکه مرغان را همه پر بسته بود

یک هریره دیدی اندر برزنی

نی پناهی بودش و نی مأمنی

از فلک می‌ریخت باران و تگرگ

ریخته زان گربه بچه بار و برگ

هر جهت می‌جست و سوراخی نبود

می‌دوید از هر طرف ناخی نبود

گه خزیدی در بن دیوار و گاه

آستان خانه‌ای کردی پناه

نی بنِ درگاه و نی بنگاه در

سود دادش از تگرگ و از مطر

دل تو را بر آن هریره سخت سوخت

شمعی از رأفت به جانت برفروخت

پس به مهرش برگرفتی از گنا

دادی‌اش در پوستین خویش جا

من پسندیدم همان رحمت ز تو

آفرینها بر تو و رحمت به تو

رو که بخشیدم تو را ای دل‌کراش

من به آن گربه برو آزاد باش

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی