احمد اسدی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۷ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:
بی سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرا
رشته میگردد سبک چون گردد از گوهر جدا
صائب در این بیت اشک را به گوهر و مژگان را به رشته ای که گوهر با آن آویزان است تشبیه کرده است.
واژه "سبک" در این بیت به معنای بی قدر و بی ارزش است. به تعبیر صائب، همانگونه که رشته وقتی گوهر از آن جدا شود بی ارزش می شود، مژگان نیز بدون اشک در نظر او بی ارزش است و از چشمش می افتد.
"از نظر افتادن" برای مژگان تعبیر بسیار زیبا و جالبی است که در آن بین " نظر" به معنای چشم و "مژگان" مراعات نظیر وجود دارد. اگر چه " از نظر افتادن یا از چشم افتادن" به معنای بی ارزش شدن است، اما "از چشم افتادن" برای مژگان می تواند تعبیر شاعرانه ای در تضاد با متصل بودن مژگان به چشم هم باشد.
رضا شا در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۱۱ دربارهٔ رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۹۳:
هَرز رَوَز، چَرَز / هَرَز خسبد، خواب بیند
هر آن که برود، میگردد / هر آن که بخوابد، خواب میبیند
معادلشون در زبان ایتالیایی:
!Chi dorme non piglia pesci
(برگرفته از کتاب ایتالیایی به زبان ساده، اثر هاله ناظمی، انتشارات دانیال)
احمد اسدی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۰۱ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:
درگذر از قرب شاهان، عمر اگر خواهی، که خضر
یافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا
این بیت اشاره به داستان خضر و اسکندر و جستجوی آنها برای آب حیات دارد. در شاهنامه فردوسی آمده است که اسکندر در جستجوی چشمه آب زندگانی بود که با آن عمر جاودان بیابد و برای این کار از خضر خواست تا او را به سمت چشمه راهنمایی کند. بعد از دو روز سفر، آن دو در یک دو راهی هم را گم میکنند. خضر از مسیری می رود که در دل تاریکی آب زندگانی را میابد و از آن مینوشد و عمر جاودان می یابد اما اسکندر در رسیدن به آب زندگانی ناکام می ماند.
صائب در این بیت می گوید که قرب و نزدیک بودن به پادشاهان را رها کن اگر دنبال عمر طولانی هستی. تلویحا اشاره ای است به مخاطرات نزدیک بودن به پادشاهان. صائب برای تایید این گفته خود، خضر را مثال میزند که وقتی اسکندر را (که پادشاه وقت بود) رها کرد به آب زندگانی رسید.
حافظ در این مورد میگوید:
گَرَت هواست که با خِضْر همنشین باشی
نهان ز چشمِ سِکَندَر چو آبِ حیوان باش
احمد اسدی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۳۳ در پاسخ به محمدامین دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:
گرامی محمد امین،
بی تکلف، مصحفِ بر طاق نسیان ماندهایست
حسن نوخطی که از صاحبنظر باشد جدا
معنی مصراع اول این بیت با مصراع دوم آن کامل میشود. واژه "بی تکلف" صفتی است در توصیف مصحف، و کل مصراع اول تشبیهی است برای مصراع دوم.
"بی تکلف" به معنای بی پیرایه و بی آلایش و هر چیز به دور از جلوه گری است. مصحف به معنای کتاب، مجلد و در معنای خاص آن قرآن است. "طاق نسیان" هم به معنای طاقچه فراموشی است.
اما زیبایی بیت بیشتر در ایهام واژه "نوخط" است. "خط" هم معنای دستنوشته و خوشنویسی میدهد و هم در ادبیات عاشقانه کهن ایران معنای موهای نورسته بر گرد چهره زیبارویان میدهد که به آن خط عذار هم میگویند.
خط دورِ صورت در ادبیات فارسی معمولاً به نشانهای از جوانی، زیبایی و طراوت اشاره دارد. این تعبیر ریشه در سنتهای ادبی و فرهنگی ایران دارد، جایی که خط سبز نمادی از رویش اولین موی چهره (سبزهرویی) در دوران جوانی است. این اصطلاح غالباً در اشعار عاشقانه و توصیفهای زیباییشناسانه برای بیان لطافت و جذابیت اوایل جوانی به کار میرود.
"خط" در کنار "خال" از جذابیتهای دلبرانه معشوق است. حافظ و سعدی هم بسیار به خط و خال در چهره معشوق اشاره کرده اند و ترکیباتی نظیر "خط مشکین" یا " خط سبز" را در ابیات بسیاری به کار برده اند.
با همین برداشت، دهخدا در لغتنامه خود واژه "نوخط" را به معنای معشوقِ نوجوان نیز می داند.
لذا با دو برداشت ایهام گونه از واژه "نوخط"، اول به معنای "خوشنویسی نو" و دوم به معنای "خط دور چهره معشوق" میتوان دو برداشت از این بیت نمود که هر دو نیز درست است:
زیبایی خوشنویسی تازه ای که از چشم صاحبنظر دور مانده است مانند کتابی است که بدون جلوه گری در طاقچه فراموش شده است.
و معنای عاشقانه تر: زیبایی چهره معشوق نوجوانی که کسی دلداده آن نشده باشد مانند کتابی (یا قرآن برای عشق معنوی) است که در طاقچه فراموش شده است.
بهرام خاراباف در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۱۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۵۱ - جواب گفتن آن قاضی صوفی را:
این همه چون و چگونه ، چون زَبَد
بر سرِ دریای بیچون می طپد
#مولوی
زَبَد = کف
آب دریا دراثربرخوردبه ساحل ضمن تولید کف صدایی ایجاد می کندشبیه چه،چه چه به نظرمی رسد مولوی این صدارابه چون وچگونه تعبیر کرده.وحال آنکه خوددریا فاقدچنینصدایی است
اززیبایی های این بیت:
صدای چ (چهاربار)که صدای برخوردآب به ساحل راتداعی می کند
هم آوایی چون وبی چون
چون درمعنی مثل مانند،چون دروضعیت سوالی
#بهرام_خاراباف
کوروش در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۰۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۲۶ - داستان آن شخص کی بر در سرایی نیمشب سحوری میزد همسایه او را گفت کی آخر نیمشبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرا کسی نیست بهر کی میزنی و جواب گفتن مطرب او را:
بس که افزود آن شهنشه بختشان
مینتاند که کشیدن رختشان
یعنی چه
مهر و ماه در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۴۸ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶۱:
قاعدتا اینطور هست:
آنچه با آیینه، تاریکْ گلخن میکند...
HRezaa در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۲۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۹ - قصهٔ آدم علیهالسلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک تاویل:
درود و عرض ادب خدمت همزبانان گرامی
از نظر این کمترین، مرتبط است با عکسالعمل حضرت آدم زمانیکه اشتباهش را دریافت
رسم ادب پیشه کرد و سرنوشتش را پذیرفت ....
حسین غفوری در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۱۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۹:
این رباعی یک هشدار و یک فراخوان است:
فریب زیباییهای فانی دنیا را نخور، چون تو نیز فانی هستی. با درک این حقیقت تلخ، تنها راه منطقی این است که در این مسابقهی نفسگیر با زمان، پیشدستی کنی و سهم خود را از زندگی همین حالا برداری، پیش از آنکه خودت ربوده شوی.
علی احمدی در ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰:
قرار است حضرت حافظ با ما از عشق ورزیدن سخن بگوید و برخی جزئیات این راه عاشقی را آشکار کند
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چارهگر از چارسو ببست
زلف معشوق هزاران دل را به یک تار مو می بندد طوری که هزاران چاره اندیش و هوشمند راه چاره ای برای آزادی آن دلها نمی یابند عاشق در راه عاشقی گیر می افتد و راه گریز ندارد با عقل و تدبیر هم به جایی نمی رسد باید با مستی راهش را ادامه دهد.مستی شرط عشق است.
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهایّ و دَرِ آرزو ببست
این طور نیست که در راه عاشقی بتوانی هر طور که بخواهی از بوی نسیم این زلف (راه عاشقی)بهره ببری معشوق گاهی گرهی را باز میکند و سریع می بندد تا بیقرار بمانی .بیقراری شرط عشق است
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نُمود و جلوهگری کرد و رو ببست
وقتی معشوق ابروی خود را مثل ماه نو زمانی کوتاه نشان می دهد و بعد روی خود را می گیرد و محو می شود شیدا و دیوانه می شوم .آری شیدایی هم شرط عشق است
ساقی به چند رنگ، می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
حکایت من و معشوق مثل پیاله کدویی شکل و ساقی است .هر رنگ از می در درونم بریزد نقشی جدید پیدا می کنم و به خوبی نقشی که معشوق می خواهد را بازی می کنم .نقش پذیری هم شرطی برای عاشق ماندن است
یا رب چه غمزه کرد صُراحی که خون خُم
با نعرههای قُلقُلش اندر گلو ببست
یا من مثل خم شراب و معشوق مثل صراحی است .هر چه غمزه می کند من خونم را بیشتر به وی می دهم تا جاییکه این خون من است که باعث نعره های قلقل مانندش در هنگام ریختن می می شود گویا خون من گلویش را می بندد.آری عاشق آماده خون دادن و جانفشانی برای معشوق است.
مطرب چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع
بر اهل وجد و حال، درِ هایوهو ببست
شرط دیگر عشق ورزیدن اهل وجد و حال بودن است.باید دم را غنیمت شماری و اشارت ها را دریابی .مطرب عشق می خواند و این اهل وجد و حال هستند که در هنگام سماع دیگر های و هوی نمی کنند و درک و معرفتی خاص دارند
حافظ هر آن که عشق نَورزید و وصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل، بیوضو ببست
خلاصه اینکه اینها شروط عشق ورزیدن است و هرکس عشق نورزد و طمع وصال معشوق داشته باشد مثل کسی است که می خواهد برای طواف کعبه احرام ببندد ولی وضو نگرفته است. باید برای وصال معشوق این مراحل را طی کنی .
محمد مهدی فتح اللهی در ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۴ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات ترکی » غزل شمارهٔ ۱۹:
اشعار ترکی صائب تبریزی پر است از واژگان فارسی که چندین معادل در زبان ترکی دارند.
علّتش را اگر دوستان میدانند، لطفا ما را هم بهرهمند کنند
Hasib Nazari در ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۱۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۳:
زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم
ای گسسته رگت از زخمه آهسته من
رضا از کرمان در ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۱:
عالیجنابان شوشتری و سیاوش گرامی درود بر شما
بنظر بنده وبرداشتی که من با توجه به اندیشههای مولانا از این بیت دارم با پارهای توضیحات به اختصار خدمتت ارایه میدم
شک نیست طبق تفکرات مولانا آدمی از جنس این جهان مادی نیست ومتعلق به عالم معنویت است که در درون او همواره خار خاری است که به دنبال اصل خود میگردد و تا آن را نجوید آرامش ندارد واز آن به هجر وفراق از دلدار یاد میکند پس حجر که از نسخه فروزانفر آوردهاید اشتباه است
شش تو کردن به معنی کلافگی است وحال شخصی است که در حل یک مشکل وکاری دچار شک وتردید و سردر گمی وعدم دانش در حل معما گردیده پنج کنایه از پنج حس آدمی ویا کنایه از عقل وتدبیر است
معنی بیت :در حل غم فراق دلدار وهجران دوست، این عقل معاش هرچه تدبیر میکند بیشتر کلافه وسر درگم میشود پس فایدهای ندارد و من به امید آنکه طالب خون یعنی معشوق دل ما را بوکند یعنی حال مارا ببیند دل به دریای عشق او زدیم وجگر خون شدهایم . این برداشت شاید خالی از اشتباه نباشد
شاد باشی عزیز
HRezaa در ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۰ در پاسخ به رضا از کرمان دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم:
درود بر شما همزبان گرامی
سپاس فراوان
رضا صدر در ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۰ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۲ - حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست:
کاربرد شیخ اجل از کلمهی «هیبت» در بیت ۴۴ جالب و غیرمعموله. به نظر میاد هیبت در اینجا معنی «نمود ظاهری» میده مثلاً معادل کلمهی انگلیسی appearance. من این کاربرد رو هنوز جای دیگه پیدا نکردم، به طور مثال در لغتنامه دهخدا نیست.
HRezaa در ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۷ - فرجام کار بهرام و ناپدید شدن او در غار:
ببنهاااایت زیبا و غیرقابل وصف
Hasib Nazari در ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۱:
گفت گل، راز من اندرخور طفلان نبود
رضا از کرمان در ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۷ در پاسخ به HRezaa دربارهٔ نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم:
درود
با رجوع به لغت نامه سایت گنجور برای باغی معنی ظالم،سرکش ونافرمان آمده که با تظلم خواهی باغبان کاملا منطبق میباشد .
شاد باشی عزیز
علی احمدی در ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹:
ما را زِ خیالِ تو چه پروایِ شراب است؟
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است
با وجود خیال تو ای معشوق شراب جای ملاحظه ندارد.به خمره شراب بگویید سرش را ببندد که میخانه خراب و بی استفاده شده است.
می در باور حافظ عاملی برای امید به مستی بود چه شده که از اعتنا افتاده .گویا حافظ حالتی از نا امیدی را تجربه می کند اما چرا؟
گر خَمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شَربَتِ عَذبَم که دهی، عینِ عذاب است
می گوید حتی اگر این شراب بهشتی هم باشد نمی خواهم چون دوست (معشوق) نیست پس هر شربت گوارایی هم به من بدهید عذاب است .
افسوس که شُد دلبر و در دیدهٔ گریان
تحریرِ خیالِ خطِ او نقشِ بر آب است
و این ناامیدی ادامه دارد .حیف که معشوق رفته و اشک فراوان حافظ هرگونه تصویر خیال معشوق را می شوید و نقش بر آب می کند
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیلِ دمادم که در این منزلِ خواب است
مثل همیشه بر خود نهیب می زند و در نا امیدی نمی ماند چون ناامیدی شرایطی نا ایمن و نا مطمئن است و ناامید و خواب ماندن باعث غرق شدن در سیل پی در پی اشکهای ناامیدی خواهد شد .اشک در پی هجران معشوق خوب است ولی وقتی زیاد شد تو را غرق می کند پس باید به خود آیی و بیدار شوی.این موضوع در تمام از دست دادن ها هم کاربرد دارد وقتی عزیزی از دست می رود باید پس از مدتی اشک ریختن به خود آمد و دوباره به زندگی و امید بازگشت.
معشوق عیان میگذرد بر تو، ولیکن
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
ای حافظ ،معشوق دیگر نیست و دلبر رفت یعنی چه؟ معشوق از دست نرفته است و همیشه بر تو آشکار است و جلوه گری می کند ولی چون در اطراف خود آشنایی نمی بیند خود را در نقاب پنهان می کند.اصلا لازم نیست تصویر خیالی اش را در ذهن مجسم کنی او عیان است.
این چه معشوقی است که همیشه حضور دارد و برای برخی عیان و برای برخی دیگر نهان است .این معشوق باید تمام حقیقت باشد.اصل وجود ،اصل اطمینان که ما را می طلبد .چرا برخی نمی بینند چون فکر میکنند آنها خود با میل به دنبال حقیقت هستند ولی افرادی چون حافظ می پندارند که حقیقت کل ، موجودی هشیار است که او را می طلبد و می گوید بیا پس عیان است و حافظ می تواند او را درک کند.
گل بر رخِ رنگین تو تا لطفِ عرق دید
در آتشِ شوق از غمِ دل، غرقِ گلاب است
می گوید بیا مثل گل باشیم .آنقدر رخ رنگین گرم و عرق کرده معشوق را دید که از شوق تبدیل به گلاب شد. ما هم باید تاثیر عاشقی و درک معشوق را حس کنیم و مثل گلاب شویم و بوی خوش خود را هدیه دیگران کنیم نه اینکه ناامید در کناری بنشینیم.
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سرِ آبی که جهان جمله سراب است
ببین که در و دشت هم سبز شده و این سبزی به خاطر آب حیاتیست که معشوق می بخشد و نباید از این معشوق گذشت چون او سرچشمه آب است و باقی موجودات سرابند چون حیات را از او وام می گیرند.
در کُنجِ دِماغم مطلب جای نصیحت
کـاین گوشه پر از زمزمهٔ چنگ و رَباب است
اینجا دیگر حافظ نا امید نیست او چالش ناامیدی را به فرصت حضور تبدیل کرده و در گوشه های ذهنش آنقدر گوشه های زیبای موسیقی معشوق جای گرفته که دیگر نصیحتی را نمی تواند بشنود واین یکی دیگر از ویژگی های مکتب عاشقان و رندانی چون حافظ است.
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طُورِ عجب لازمِ ایامِ شباب است
او به خود می گوید عاشقی و رندی و نظر بازی را ادامه بده و ناامید نشو هنوز در این راه جوانی و طبیعیست که در جوانی به گونه ای رفتار کنی که دیگران تعجب کنند.
سوره صادقی در ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۳۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۲۵ - دیدن خسرو شیرین را در چشمهسار: