گنجور

 
جامی

چو پیوند با دوست می خواهی ای دل

ز چیزی که جز اوست پیوند بگسل

مکن شهپر عرش پرواز خود را

درین وحشت آباد آلوده گل

تو را ذروه اوج عزت نشیمن

تو خوش کرده در مرکز خاک منزل

ز آمیزش جسم و آویزش او

چنان گشتی از جوهر خویش غافل

که جان را به صد فکرت از تن ندانی

زهی فکر قاصر زهی جهل کامل

کمالات وهمی و راحات حسی

میان تو و مقصد افتاد حایل

بود غبن فاحش اگر مانع آید

ز لذات آجل تو را حظ عاجل

بر اطراف گلشن کشی جام روشن

به سجع قماری و صوت عنادل

نیی گویی آگه که در کام عیشت

دهد عاقبت تلخی زهر قاتل

به نظاره روی شاهد گشایی

نظر کین بود مهر و مه را مشاکل

یکی پوست در خلط و در خون کشیده

برد صبرت از جان و آرامت از دل

کنی عیش خود تلخ در جست و جویش

که شکر دهان است و شیرین شمایل

ز زلف خم اندر خم پیچ پیچش

نهی دست و پای خرد را سلاسل

نمی دانی آیا که ناگاه بینی

ازو گشته آن خوبی و لطف زایل

گر اول پری بود آخر نماید

به چشم تو چون پیکر دیو هایل

کنی کسب فضل و هنر تا فضولی

تو را از فضولی کند نام فاضل

چه خیزد ز فضلی که محروم دارد

تو را از شناسایی فضل مفضل

گر از شعر و اشعار سازی شعاری

بود یکسر از حلیه صدق عاطل

گهی مدخلی را نهی نام حاتم

گهی حاتم را کنی وصف مدخل

وگر خامه در دست گیری ز خامی

نویسی سراسر سخن های نازل

کنی نامه خود سیه چون لئیمان

به مدح ادانی و قدح اراذل

قلم باد دستی که از جنبش او

بود بهره مرد عض انامل

گرانمایه عمر تو شد صرف تا کی

نشینی ز تصریف ایام ذاهل

مگو حال ماضی که هرگز نبودی

یکی لحظه بر موجب امر عامل

چو جویی ز افعال خود رسم صحت

چو در حد معتل بود جمله داخل

ز خردان نه نیکوست لاف بلاغت

مکن بوالفضولانه ذکر فضایل

گرفتم کند در بیان معانی

کلام بدیع تو نسخ رسایل

نه آخر به میزان دوران دوران

بود سحر سحبان کم از ژاژ باقل

اصول و فروعت مسلم شد اما

نگشتی به اصل خود از فرع واصل

نشد کارگر در تو از فرط غفلت

حدیث اواخر کلام اوایل

ز آداب اهل کرم بحث کردی

ولی نیست دأب تو جز منع سایل

تو را در طریق جدل نیست کاری

به جز هدم اوضاع و نقص دلایل

ز منطق مکن نطق کاندر دو گیتی

نشد حل ز اشکال او هیچ مشکل

مبین نگشت از حدود و رسومش

نه اجناس عالی نه انواع سافل

ز حکمت نبود این که میل طبیعی

ز وحی الهی تو را گشت شاغل

چو نفس تو را نیست رو در ریاضت

ز تحصیل علم ریاضی چه حاصل

مبین هیئت چرخ گردان که باشد

نجومش گهی بازغ و گاه آفل

فلک را چه گیری حساب مدارج

قمر را چه پرسی شمار منازل

خلیل الله آسا به تایید فطرت

جز آیات فاطر مخوان زین هیاکل

اگر قابلی فعل خود یک طرف نه

ببین نور فاعل عیان در قوابل

به نیروی همت بزن دست و پایی

به هم در شکن دام و بند شواغل

ز اجرام و اجسام سفلی چه جویی

به صوب اعالی گرای از اسافل

برآور سر از جیب گردون گردان

ببین عرش را قدسیان گشته حامل

ز هر سو ستاده صفوف ملایک

گروهی مسبح گروهی مهلل

یکی فوج در اوج قربت مهیم

ز ذات جلیل و صفات جلایل

یکی جوق در طوق عزت مکرم

در ایصال افضال واهب وسایل

چو طی گشت تیه حوادث از آنجا

به ملک قدم ران به یک حمله محمل

در آن قلزم نور شو غوطه ای زن

فرو شوی از خویشتن ظلمت ظل

ز قعر محیط قدم منبسط بین

به وادی امکان هزاران جداول

بود بحر و جدول یکی فی الحقیقه

دویی خاست از احو لان سواحل

یکی خوان یکی دان یکی گو یکی جوی

سوی الله و الله زور و باطل

به سر حقیقت کشد شعر جامی

فیا خیر قول و یا شر قایل