احمـــدترکمانی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۳۹ دربارهٔ عطار » پندنامه » بخش ۶ - در بیان فواید خاموشی:
هرکه را گفتار بسیارش بود
دل درون سینه بیمارش بود
عاقلان را پیشه خاموشی بود
پیشه جاهل فراموشی بود
افشین در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۵:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱۸:
یکی از زیبا ترین و پر مفهوم ترین اشعار مولاناست.
تو نه آنی که فریبی ز کسی صرفه بجویی
تو همه لطف و عطایی تو به ایثار فریبی
با صدای بهمن شریف شنیدنی است.
افشین در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۱:
گهی در کوی بیماران چو جالینوس می گردد
گهی بر شکل بیماران به حیلت زار می آید
عجبا
nabavar در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۴۲ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۴:
گرامی حسینی ! کرم بس که گرم امتحان ست بیدل،،،،مرا سوخت اندیشه ی بی گناهی می گوید: درین اندیشه ام که چه بی گناه در آتشِ امتحانِ لطف و مهرِ تو می سوزم.
nabavar در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۴۷ - حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن:
گرامی کورش! اعتماد را {اعتمید} بخوانید که ممال اعتماد است، شاید برای ساده کردن قافیه اعتماد نوشته اند:
اعتمید
لغتنامه دهخدا
اعتمید. [ اِ ت ِ ] (از ع ، مص ) تکیه کردن بر پشت و وثوق و اطمینان . (ناظم الاطباء). همان اعتماد است که در فارسی الف ممال به یا شده است :
گذشت آن کز آن چرخ با اعتمید
چو شب دور باشی ز روز سفید.
که دایم چو دارای با اعتمید
شتابد سویم چون بمقصد امید.
کوروش در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۱۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۴۷ - حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن:
گفت دارم بر کریمان اعتماد
نیستم ز اکرام ایشان ناامید
اندر افتم از کمال اعتماد
از عباد الله دارم بس امید
چرا قافیه ها اینطوری هستن ؟
حسینی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۸:۱۸ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹۴:
محضر مدبران و استادان عزیز درود و حرمت نثار...
در باب بیت مقطع تفسیر میخواستم ، اگر عزیزان توجه نموده و محوری کنند درین حاشیه غریب، خوشحال خواهیم شد
جهن یزداد در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷:
صنعان گویه ای از کنعان است از انجا که در عربی فصیح چ نبود و هرجا به چ بر میخوردند انرا ص مینوشتند و بسیاری از قبایل عرب کنعان را چنعان می گفتند انرا در نوشتن صنعان می نوشتند ابوریحان بیرونی نیز درباره صاد نوشتن چ در صیدنه که همان چبپنه باشد به این داستان اشاره کرده
م نظرزاده در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۲۶ دربارهٔ غبار همدانی » لیلی و مجنون:
تصویرسازی و توصیف در این شعر فوق العاده است.
در این بیت لف و نشر مشوش و مرتب جالبی وجود دارد:
ز اشک و آه در صحرا شب و روز/گهی ماهی شدی گه کرم شب سوز
گاهی از اشک در روز ماهی میشد و گاه از آه در شب کرم شبتاب.
برگ بی برگی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸:
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز میِ چون ارغوان نمی بینم
غمِ زمانه غمی ست که ناشی از درد و رنجِ انسان در این زمانه است و کسی نیست که از آن بی خبر باشد، در قرآن کریم و سوره بلد آیه ۴ نیز به روشنی فرموده است لقد خلقنا الانسان فی کَبَد، یعنی همانا انسان را با درد و رنج آفریدیم، برخی این معنا را ناگزیر بودنِ انسان به تحملِ رنج در این جهان تا پایان عمر تعبیر کرده اند، غمهایی که از دورانِ کودکی با چیزهایِ ابتدایی و ناچیز مانند از دست دادنِ توپ و عروسک شروع شده و در بزرگسالی بزرگتر می شوند مانندِ غمِ فوتِ عزیز و یا غم و دردِ ناشی از خیانت و از دست دادنِ همسر، یا غمِ ناکامی های فرزندان و در سالخوردگی غم و حسرتِ طی شدنِ عُمرِ بی ثمر، اما بدونِ شک هر دردی درمانِ خود را دارد و حافظ میفرماید غمِ زمانه که ساحل و کرانی نداشته و پایان ناپذیر است نیز دوایی دارد و آن هم شرابِ ارغوانی رنگ است، اما آن چگونه شرابی ست که دوایِ دردهایِ بیشمارِ انسان است؟ برخی همین شرابِ انگوری را دوایِ درد می دانند اما اگر دوا را به معنیِ معالجه قطعی بگیریم خواهیم دید این شراب مُسَکِنی بیش نیست و بعد از مدتی کوتاه که مستی از سرِ انسان پرید بارِ دیگر غمها باز خواهند گشت، پس بطورِ قطع شراب ِ ارغوانیِ حافظ که درد و غمِ انسان را علاجِ قطعی می کند از جنسِ دیگری ست.
به ترک پیر مغان ، نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم
ریشه یابیِ پیرِ مُغان را بارها شنیده ایم که با موبدِ زرتشتیان مرتبط است و مُراد پیرِ راهنما و راه بلدی ست که اتفاقاََ هر دو گونهٔ شرابِ ارغوانی را نزدِ او می توان یافت، برای تسکینِ غم و درد شرابِ انگوری به رنگِ ارغوان دارد و برای معالجه و درمانِ دردها شرابی از جنسِ عشق، و هر انسانِ دردمند اما عاقلی علاج را بر تسکین ترجیح می دهد و حافظ میفرماید او نیز مصلحت نمی بیند که چنین پیری را ترک کرده و از دست بدهد.
زآفتاب قدح ارتفاع عشق بگیر
که چرا که طالع وقت آنچنان نمی بینم
قدح به پیمانهٔ بزرگتر از جام گفته می شود یا به بیانِ دیگر بزرگترین پیمانه ای که می توان در آن شراب ریخت و آفتاب استعاره از خورشیدِ بینهایتِ خداوندی ست، پس شرابِ مورد نظرِ حافظ در اینجا کسبِ معرفتِ الهی ست که انسان می تواند ارتفاعِ عشق بگیرد، یعنی بوسیلهٔ شرابِ عشق تا بینهایتِ خداوندی اوج گرفته و بالا رود، در مصراع دوم طالع یعنی اختر شناسی که در اینجا معنیِ شانس را نیز به ذهن متبادر می کند، در قدیم عوام معتقد بودند گردشِ ستارگان و تصمیم هایِ مهمِ انسان با یکدیگر ارتباط داشته و موجبِ طالعِ نحس و یا سعدِشان می گردد، پس حافظ که علاجِ درد و غمِ بی کرانِ انسان را در برداشتنِ قدحی به بزرگیِ آفتاب و شرابی از جنسِ عشق و نور تشخیص می دهد می فرماید زیرا که بختِ وقت و مدت زمانی که انسان در این جهان بسر می بَرَد محدود است و آنچنان فرصتِ زیادی در اختیار ندارد تا به پیمانه هایِ کوچک بسنده کند، بویژه اگر عُمر از نیمه گذشته باشد، اما طالعِ او حتی ممکن است اجازهٔ رسیدن به میانسالی را نیز ندهد، پس بهتر است انسان با فرضِ بسر آمدنِ عُمر در هر روز و هر لحظه قدح های شراب را سر کشد.
نشانِ اهل خدا عاشقی ست، با خود دار
که این نشان در مشایخ شهر نمی بینم
پسحافظ که شرابِ عشق و نور را درمانِ قطعیِ غم و درد ورنجِ انسان تشخیص داده و به آن توصیه می کند می فرماید انسانی که چنین قدحِ پیشنهادی او را برگرفته و نوشیده است عاشقی ست اهلِ خدا که نشانِ او نیز عاشقی ست، یعنی تمامیِ صفاتِ خداوند که عشق است و مِهر در او تجلی یافته و ظاهر می گردند، در مصرع دوم مشایخ جمعِ شیخ است و نمادِ انسانهایی که بجایِ عشق و مِهرِ خداوندی با ایجادِ خوف از قهر و خشم و جبّاریِ خداوند قصدِ آن دارند تا بگویند نسخهٔ درمانِ درد و غمهایِ انسانها نزدِ آنان است که اگر به آن عمل کنند در جهانِ آخرت از غم و رنج رهایی یافته و در بهشت به آرامش می رسند، حافظ می فرماید با خود دار، (یعنی بینِ خودمون باشه)؛ آن مشایخ که نشانِ عشق را با خود ندارند و خود سرشار از غم و درد هستند چگونه می توانند انسان را از غم رهایی بخشند، اهلِ خداوندی که عاشق است باید بوسیلهٔ شراب و اکسیرِ عشق دردهای خود را در همین جهان درمان کند تا در سرایِ دیگر نیز به آرامش دست یابد. مولانا نیز در این رابطه می فرماید؛ " چون به بُستانی رسی زیبا و خَش وانگهی دامانِ خلقان گیر و کَش"
بدین دو دیدهٔ حیرانِ من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمی بینم
در این بیت حافظ به مرتبه حیرت خود یا سالک عاشق اشاره میکند، مرتبه حیرانی توضیحات مفصلی دارد و پس از حیرت و حیرت در حیرت است که او انتظار دیدن روی حضرت معشوق را دارد که در او متجلی شود ، اما حافظ با وجود رسیدن به این مرتبه عرفانی و تجربه یا دیدن حیرانی، بازهم هزاران افسوس میخورد که به دیدار حضرتش نایل نشده ، ولی در مصرع دوم میفرماید که رویش را عیان نمی بیند، یعنی به مقام ذات حضرتش راه پیدا نکرده است و ما پی می بریم که دیدار و تجلی بر سالک روی داده است اما هزاران افسوس او برای عدم راهیابی به ذات خدا میباشد که حافظ خود در ابیات بسیاری آن را از محالات ممکن می داند .مراد از دو آینه ، دیدن روی خود در حضرت معشوق است ، کنایه از یکی شدن با حضرتش یا مقام و وصل است که فنای در حق و بالاترین مرتبه عرفانی میباشد . حافظ در چندین جای دیگر نیز در باره عدم امکان راه یابی انسان به ذات پروردگار فرموده است :
مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد
با هیچکس ندیدم زان دلستان نشانی یا من خبر ندارم ، یا او نشان ندارد
عکسِ روی تو چو در آینه جام افتاد عارف از خنده می در طمع خام افتاد
طمع خام یعنی طمع به وصل کامل و رسیدن به ذاتِ عشق، زندگی یا خداوند.
قد تو تا بشد ، از جویبار دیده من
به جای سرو جز آب روان نمی بینم
پس از آن دیدار روی حضرت معشوق که حافظ یا سالک را از خود بیخود کرده و حتی موجب طمع خام راهیابی به ذات گردید ، وقت جدایی دیگری فرارسیده و آن بلند قامت رعنا که به سرو می ماند از حضور غایب شد ه و پس از آن حافظ بجای آن سرو روان چیزی جز آب و اشک دیدگان خود را که روان و جاری ست نمی بیند و او یا سالک باید تا دیداری دوباره صبر و تحمل پیشه کند تا حجاب بار دیگر برداشته شده و او لحظه ای دیگر به حضور و دیدار او زنده شود .
در این خمار کسم جرعه ای نمی بخشد
ببین که اهل دلی در میان نمی بینم
حافظ این صبر و کار بیشتر برای رسیدن دوباره به حضور را دوره خماری کشیدن عاشق نامیده است که هیچ کسی را یارای کمک به سالک نمی باشد مگر پیر مغان فرزانه ای که أهل دل و در میان باشد ، میان دارای ایهام بوده که یکی به معنی وسط میدان بودن و دیگر اینکه میان به معنی نبودن حجاب بین آن انسان کامل و حق تعالی ست . و حافظ یا سالک در آرزوی ارتباط با چنین اهل دلی ست تا در ایام خماری جامهایی از شراب معرفت را از دستان آن پیر خرد دریافت کند . آن اهل دل میتواند اولیاء خدا یا انسان کامل باشد .
نشان موی میانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در میان نمی بینم
موی میان یعنی برداشته شدن حجاب بین سالک و حضرت معشوق ، یا همان لحضه دیدار و حضور که در آن لحظه تنها به اندازه یک موی ، میان عاشق و معشوق فاصله است و همین مو یا فاصله بسار کم مانع رسیدن سالک به ذات حضرتش میباشد . پس حافظ میفرماید نشان و چگونگی آن لحظات وصل را از من مخواه که بیان کرده و حالات روحی آن را برای شما تصویر کنم ، زیرا که من خود چنین تجربه ای را نداشته و خود را در چنین حالتی (در میان ) ندیده ام ، یعنی تا کنون این حجاب بین ما وجود داشته و لحظه وصل را ندیده ام که بتوانم آنرا شرح دهم ، قطعآ عارفی مانند حافظ شکسته نفسی میکند یا قصد آن دارد به ما بگوید این لحظات بوسیله زبان و ذهن انسان قابل توصیف نیستند و فقط با دیدن خود در "میان" است که قابل درک خواهد بود .
من و سفینه حافظ که جز در این دریا
بضاعتِ سخنِ دُرفشان نمی بینم
کشتی نجات حافظ علاوه بر اینکه غزلیات ناب و آموزشهای عرفانی آن بزرگ است ، حافظ و حفاظت کننده سالکان کوی عشق برای عبور از دریای پر تلاطم عاشقی ست و در این دریایِ سخن و شعر و غزل هیچ بضاعتی به اندازهٔ سخنانِ دُر فشانِ حافظ در این دریا یافت نمی شود، یعنی کشتیِ حافظ جویندگانِ دُرّ و مروارید را به دریایی خواهد برد که چون در آنجا غواصی کنند دُرّ و جواهرات فَوَران کرده و او را ثروتمند از آن دریا به ساحلِ نجات می رساند، درحالی که از غمهایِ خود نیز رهایی یافته است .
احمـــدترکمانی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۳ دربارهٔ نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم » بخش ۲ - حکایت یک - یعقوب اسحاق کندی:
ممنون از حمید رضای عزیز بخاطر خوانش صحیح این حکایت.
همیرضا در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۳۲ دربارهٔ نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم » بخش ۲ - حکایت یک - یعقوب اسحاق کندی:
در لهجهٔ مردم ما (سنجان اراک) به تشک «نالی» گفته میشود همچنان که در این متن «نهالی» معنی زیرانداز میدهد.
nabavar در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۰۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۲۲ - معجزه خواستن قوم از پیغامبران:
گرامی کورش
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
گفت افزون را تو بفروش و بخر
بذل جان و بذل جاه و بذل زر
تا ثنای تو بگوید فضل هو
که حسد آرد فلک بر جاه تو
گویا چنین باشد:اگر میخواهی شرمنده نباشی از مال و کبر و غرور بگذر، و چون گذشتی، هم جان و مقام و ثروت فراهم کرده ای و هم رضای خدا را، به جایگاهی خواهی رسید که گردون به حال تو غبطه خواهد خورد.
کوروش در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۳:۵۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۲۲ - معجزه خواستن قوم از پیغامبران:
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
گفت افزون را تو بفروش و بخر
بذل جان و بذل جاه و بذل زر
این دوتا بیت رو کسی میتونه تفسیر کنه ؟؟؟
کوروش در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۳:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۲۱ - آمدن پیغامبران حق به نصیحت اهل سبا:
هر که اوشد آشنا و یار تو
شد حقیر و خوار در دیدار تو
هر که او بیگانه باشد با تو هم
پیش تو او بس مهاست و محترم
اشاره به آدمای بی ذات داره که هرچی بیشتر ازشون فاصله بگیری و بهشون بی محلی کنی براشون عزیز تری
برگ بی برگی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، جمعه ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷:
در خراباتِ مُغان نورِ خدا می بینم
این عجب ، بین که چه نوری ز کجا می بینم
آورده اند که خرابات همان خور آباد بوده است، یعنی مکانی که خورشید آنرا آبادان نموده و مربوط به آیینِ مهر پرستی بوده است و این واژه که با دِیرِ مُغان و محلِ عبادتِ زرتشتیان اشتراک دارد بتدریج واردِ ادبیاتِ عرفانیِ پارسی شده است چنانچه دیگر بزرگان و عارفانِ پیش از حافظ نیز بمنظورِ القای مفاهیمِ عرفانی از آن بهره برده اند. اما چنین واژگانی فقط تمثیل هستند و درواقع از نظرِ عارف آنچه باید خراب و ویران گردد تا انسانِ عاشق بتواند نورِ خداوند را در آن ببیند دلِ اوست، یعنی دلی که آباد است و همهٔ تعلقاتِ دنیوی با نظمِ خاصِ خود در آن قرار داده شده باید خراب و ویران گردد تا نورِ خداوند در آن جلوه گر و دیده شود، اما با توجه به متنِ غزل بنظر می رسد شخصی متدین که به کَرّات سفرِ حج رفته است دچارِ وهم شده و با تقلیدِ این سخنِ بزرگان و عارفان بدونِ اینکه چنین معنایی را دریافته باشد قصدِ جلوه گری و تظاهر به رسیدن به مراتبِ عالیِ معرفتی دارد، پسمدعی می شود که در خرابات و جایی که در آن فسق و فجور می کنند نورِ خدا را می بیند و چه عجیب است که چنین نوری را در چنین مکانی می بیند، ادعا هایی از این دست را شطحیات گفته اند که اتفاقاََ حافظ مکرر آنها را مردود دانسته و "شطح و طامات را به بازارِ خرافات می برد" و در این غزلِ زیبا قصدِ آن دارد تا بگوید یکی از آبادی هایِ دلِ ملک الحاج عباداتِ اوست، پس در ادامه خواهیم دید فرایض ِ مذهبی که مناسکِ حج نیز یکی از آنهاست دلِ عابد را آبادان کرده و با جلوهگری مانع جلوهٔ خداوند در او می شود اما می تواند منجر به بیانِ چنین شطحیاتی شود.
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من ، خانه خدا می بینم
پس حافظ در ادامه خطاب به عابدی که به تعددِ سفرهایِ حج می بالد و آنرا با نظمِ خاصی در گوشهٔ ای از دلِ آبادِ خود قرار داده و در نتیجه شطح و طامات می بافد که نورِ خداوند را در خرابات دیده است میفرماید بر کسی چون حافظ جلوه مفروش و بر آن مباهات مکن زیرا که تو خانهٔ خدا را دیده ای و من کُلِّ این جهان را خداوند می بینم، این سخن می تواند انسان را به اشتباه انداخته و فرضیههای طبیعت گرایانهٔ فیلسوفانی چون اسپینوزا را به ذهن متبادر کند که جهانِ هستی را همان خداوند پنداشته اند، اما عرفا و بزرگان جهان و بطور کلی وجود را تنها جلوه ای از خداوند می دانند چنانچه حافظ کُلِّ هستی را تنها یک فروغِ رُخِ ساقی می داند که در جام افتاده است.
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا می بینم
زلفِ بُتان یعنی کثرتِ جذابیت هایِ این جهانی که جلوه ای از آن ذاتِ لایزال است و ذات یا حقیقتِ ورایِ آن بر انسان پوشیده است، برای مثال گُل را می بینیم و از رنگ و بویِ آن لذت می بریم اما ذاتِ آن بر ما پوشیده است، دلبر یا بُتی زیبا روی را می بینیم و از جمال و کمالِ او شگفت زده می شویم اما حقیقتِ درونیِ او را که خداوند است نمی بینیم، پس حافظ که رسالتِ خود را نافه گشایی کردن از سرِ زلفِ بُتان یا پراکندنِ عطرِ حقیقتِ جلوه هایِ ذاتِ حق در این جهان می داند همانا چنین فکری را دور یا اندیشهٔ بلند می بیند، پس خطا ها را می بیند و جلوه گریِ ملک الحاج و عبادت هایِ او را که در بیتِ بعد به آن می پردازد نیز خطا میبیند، (در ادیان خطا را گناه نامیده اند)، دیگرانی که فکرِ دور نداشته و خیالِ نافه گشایی کردن از زلفِ بتان را ندارند خطاها را نمی بینند و یا کمتر می بینند.
سوزِ دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطفِ شما می بینم
حافظ در ادامه می فرماید عابد و ملک الحاج علاوه بر اینکه بر سفرهایِ مکررِ حجِ خود مباهات می کند، سوزِ دل نیز دارد، اشکِ او نیز روان است و به اصطلاح امروزی اشکش دَمِ مَشکَش است، آهِ سحرگاهی او هم دلِ سنگ را آب می کند و نالهٔ شبانهٔ او دلِ هر شنونده ای را به درد می آوَرَد، پرسش اینجاست که آیا اینهمه فضایل نیز جلوه گری ست؟ بعید است که چنین باشد چرا که ملک الحاج در خلوتِ شبانه و سحرگاهیِ خود به این کار می پردازد و قصدی برای جلوه فروشی به حافظ و دیگران ندارد. حافظ در مصراع دوم پاسخِ چنین سؤالی را داده و می فرماید که او همهٔ این عبادات و راز و نیازهایِ شبانه و سوزِ درونیِ ملک الحاج و عابد را بدلیلِ لطفی که شنونده به او دارد می بیند، در معنایِ دیگر لطف به معنای لطافتِ درونی ست و حافظ اینچنین سوز و گداز های عابد در نماز و عباداتِ شب و سحرگاهیِ او را ناشی از لطافتِ درونیِ او می داند که از جنسِ خداوندِ لطیف و اصلِ اوست و نه بر اثرِ تحولِ واقعی که در نتیجهٔ این عبادات در وی ایجاد شده باشد.
هر دم از رویِ تو نقشی، زندم راهِ خیال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم
پس حافظ بار دیگر ملک الحاج را مخاطبِ خود قرار داده و می فرماید او می خواهد چنین خیال کند که ملک الحاج واقعاََ به تحولی درونی رسیده است و این راز و نیاز های شبانه و سوز و اشک و آهِ او نیز گواهِ این مطلب است اما هر دَم نقشی متفاوت از رویِ تو می بیند، یعنی یک لحظه می بیند که تو نقشِ انسانِ نیکوکار و مردم دوستی را ایفا کرده و به کمکِ مستمندان می شتابی، زندانیان را با پولِ خود آزاد می کنی، جهیزیه برای دخترانِ دَمِ بخت فراهم می کنی و روزی دیگر نقشِ خَیِّرِ مدرسه ساز را ایفا می کنی و ساعتی بعد برای مثال چماق در دست گرفته بر سَرِ کسی که اندک انتقادی به تو یا به باورهایت داشته باشد می کوبی، و دقایقی بعد نیز کسی که اسمِ شراب را بر زبان بیاورد تکفیر کرده و نقشِ محتسب را بازی می کنی و قس علیهذا، حافظ میفرماید این نقشهایِ مختلفی که روی و صورتِ تو در هر دَم و لحظه ای ایفا می کند راهِ خیالِ مثبت در بارهٔ تو را می زند، و پرده ای دیگر را بر او می گشاید که چیزهایی ورایِ آنچه گفته شد را در آن می بیند، یعنی چیزهایی دیگری نظیرِ آنچه چون به خلوت می روی آن کارِ دیگر می کنی که قابلِ بیان نیست و عارف با چشمِ عدم بینِ خود آن را هم می بیند، پس همهٔ شواهد را که در کنارِ یکدیگر قرار دهیم نشان دهندهٔ این مطلب است که آن حج و سوزِ دل و اشکِ روان، راز و نیازهایِ شبانه و ناله هایِ سحرگاهیِ ملک الحاج کار نمی کند و اصطلاحن خروجیِ مطلوبی ندارند. مولانا نیز در این رابطه می فرماید؛" نه تو اعطیناکَ کوثر خوانده ای؟ پس چرا لب خشک و تشنه مانده ای؟" ، اما آیا این یک قاعده است؟ قطعاََ چنین نیست چرا که حافظ میفرماید هر دَم نقشی متفاوت را از رویِ ملک الحاج می بیند، یعنی اگر همواره یک نقش که عشق به انسان و هم نوع است را می دید و می دید که او به شخصِ معتاد و شرابخواره هم کمکِ مالی می کند و یا تهیه جهیزیه بدونِ تبعیض شاملِ دخترانی که حجابِ مطلوبِ او را هم ندارند می شود، و یا کمکِ مالی به زندانیانِ ورشکستهٔ بی نماز هم تعلق می گیرد، و در محله هایِ فقیر و غیرِ مسلمان نیز به ساختِ مدرسه می پردازد در آنصورت نقشِ رویِ او متغیر نبود و راهِ خیالِ مثبتِ حافظ را در بارهٔ او نمی زد و او می پذیرفت که این طوافِ کعبه و سوزِ دل هایِ شبانه و آهِ سحرگاهی کارگر واقع شده است، پس درونِ پرده و اندرونی را نیز زیبا و پسندیده می دید.
کس ندیده ست ز مُشکِ خُتَن و نافهٔ چین
آنچه من هر سحر از باد صبا می بینم
مُشکِ معروف به خُتن را که از نافهٔ آهویِ چین بدست می آورند اگرچه ندیدیم و استشمام نکردیم اما همگان می شناسیم و عطرِ دل انگیزش را که در گرانبها ترین عطر فروشی های اصلِ پاریس هم یافت نمی شود تنها پادشاهان و توانگران بودند که می توانستند ببینند، پسحافظ میفرماید بادِ صبا که از جانبِ کویِ معشوق می وزد در سحرگاهان چنین مُشکی را که کسی ندیده است برای او به ارمغان می آورد، این عطر و مُشک تمثیلِ فضایِ بازِ درونی ست که ملک الحاج ها از آن بی خبرند، هرچند که آنان بوسیلهٔ ذهنِ خود به ناله و زاری و راز و نیازهای شبانه و سحرگاهی بپردازند و به همین دلیل است که دلی آباد دارند و بر حج و عباداتِ خود مباهات می کنند. در اینجا لازم به ذکر است چنین گفته اند که خواجوی کرمانی در واکنش به این غزل و این بیت سروده است " کِی دلِ مُرده ات از بادِ صبا زنده شود نَفَسِ عیسوی از بادِ هوا می شنوی" که بنظر میرسد این غزلِ منتسب به خواجوست و چنین واکنشِ تُندی می تواند به این دلیل باشد که سُرایندهٔ آن از بیتِ هر "دَم از رویِ تو نقشی زند... " بی خبر بوده است و یا اینکه به معنایِ کُلیِ غزل توجه نداشته که اینچنین بر حافظِ نازنین تاخته است، بزرگوارِ ناباوری ناباورانه در حاشیه ها به خطا غزلِ حافظ را در پاسخ به غزلِ خواجو مطرح نموده که بزرگوارِ دیگر یعنی جنابِ ساقی نیز با سعی و کوششِ ستودنی و افزودنِ شاخ و برگ بر این نظریه چنین کردند، اما اطلاعاتِ ارزشمند و درستی در بارهٔ مَشربِ فکریِ خواجوی کرمان به ما داده اند که جایِ سپاس دارد، با اندک تأمل در می یابیم که شاعرِ را گمان بر این بوده است که حافظ عارفی ست بی قید و بند نسبت به فرایضی چون مناسکِ حج و یا راز و نیاز های شبانه و آهِ سحرگاهی، پس آنها را ناکارآمد و بی فایده می داند، در نتیجه هم او که به قصدِ کسبِ فیض از محضرِ حافظ به شیراز آمده است تصمیم به ترکِ آن شهر و روی نهادن بسمتِ اصفهان می گیرد، لابد به تصور اینکه در اصفهان عارفی را می یابد که همچون خود و دیگر عرفا متعهد به انجامِ مناسکِ مذهبی نیز باشد، پس احتمالن او که خود را در اندازهٔ نقدِ حافظ نمی بیند از زبانِ خواجو می سُراید " خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت به سپاهان رو اگر زانک نوا می طلبی" ، شاید خواجو یا درواقع آن شاعرِ منتقد از این بیتِ خواجه نیز بی خبر بوده است که " فرضِ ایزد بگزاریم و به کَس بد نکنیم وآنچه گویند روا نیست نگوییم رواست" وگرنه تجدید نظر می کرد و شانسِ مجالست و بهرمندی از این دریای معرفت را از دست نمی داد.
دوستان عیب نظر بازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما می بینم
حافظ که گویی از این عیب جوییِ منتقدان باخبر بوده است آنان را دوستانِ خود خطاب کرده و می فرماید اینچنین سخنانی نظر بازیِ حافظ است، پسعیبِ آن را مکنید چرا که آنچه را بر زبان آورده حقیقتِ محض است و او بدلیلِ اینکه از محبان و دوستدارانِ شما می باشد از سرِ خیرخواهی آنها را بیان می کند. یعنی اگر از محبانِ شما نبود که بقولِ معروف می گفت دخترِ همسایه هرچه چِل تر بهتر و این آگاهی را به شما نمی داد.
رسا صفائی نمین (ر.ص.ن) در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، جمعه ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۱۵:۱۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲۹:
دکلمه ی این غزل توسط رسا صفائی نمین در صفحه ی پیوند به وبگاه بیرونی
کوروش در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، جمعه ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۴۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰۱ - تصورات مرد حازم:
آنچنانک ناگهان شیری رسید
مرد را بربود و در بیشه کشید
او چه اندیشد در آن بردن ببین
تو همان اندیش ای استاد دین
منظور اینه که فلانی که توی یک موقعیت بد میافته به این فکر میکنه که اگه فلان کارو میکردم این اتفاق نمیافتاد ، تو زرنگ باش و قبل این که اون اتفاق بیافته فکر کن به افتادنش و خودتو آماده کن
MatinRGI در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۴۰ در پاسخ به mehdi دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۳:
بیت سوم (که با مادر زنا کردم...) در دیوان اشعار عطار به کوشش و تصحیح تقی تفضلی که استوان ترین(معتبر ترین) ویراستار(تصحیح) در میان سایرین است دیده نمیشود(رویه ی 405_غزل 504) دیوان های بی پایه و اساس دیگری هستند مانند تصحیح م؛درویش!(محمود علمی) که یک درویشی! بدون هیچ بنمایه ای آن را تصحیح کرده است و اندیشه های آلوده صوفی گری خودش رو هم در حاشیه آورده است [به ویژه در باب ازدواج محارم در دین زرتشت] تصحیح تقی تفضلی از نسک ها و نسخه های تاریخی دیوان عطار کد می آورد و این بیت در آن وجود ندارد اگر دانشیک(تخصصی) بخواهیم آن را واکاوی(بررسی) کنیم در ده نسخه ی تاریخی که دیوان تفضلی بر پایه آن نگارش شده است تنها شش نسخه این غزل را دارا میباشند و نسخه های قدیمی و بنیادین(اصلی) آن را ندارند این غزل در نسخه پیشین کتابخانه ی مجلس، نسخه کتابخانه سلطنتی، نسخه استاد فروزانفر و نسخه استاد مهدی بیانی وجود ندارد ولی به این مانا(معنی) نیست که غزل ساختگی میباشد خیر بیش از یک سوم از غزلیات دیوان در نسخه های آغازین وجود ندارد و از سایر نسخه ها باید گرفته شود در نسخه ی دکتر نورانی وصال که در آن نه تنها غزلیات بلکه نگارنده پنج هزار بیت دیگر از سایر آثار عطار را هم نوشته است! بدون حتا یک خط خوردگی،یک غلت نوشتاری و یک جا افتادگی در ابیات! این غزل وجود دارد نگارنده آن را دویست سال پس از عطار با دست نوشتی بسیار زیبا نوشته است و در نگارش آن بسیار موشکافی به کار برده است این نسخه به همین شوند ها(دلایل) بسیار استوان(معتبر) است و بر نسخه های دیگر برتری دارد[سایر نسخه ها دارای خط خوردگی،افزودنی ها و جا افتادگی های بسیار است] در این نسخه بیت با مادر زنا کردم وجود ندارد در مجموعه ی کتابخانه ی مجلس که شامل اشعار سی و شش شاعر دیگر همراه با عطار است و یکی از نسخه های دقیق و پاکیزه میباشد غزل زیر بدون بیت زنا وجود دارد در نسخه ی دیگر کتابخانه مجلس، نسخه ی منتخب مجلس و نسخه مرحوم ناصرالدوله به همین شیوه آورده شده است تنها در این میان دیوان چاپی شادروان استاد نفیسی آن بیت[که با مادر زنا کردم...] را آورده است که برپایه نسخه های بی ارزشی همچون تذکره بتخانه و... است و بسیار سست میباشد استاد نفیسی درباره زادروز عطار هم هرچند پژوهش هایی داشته اند ولی اشتباهات تاریخی زیادی دارند به هر روی!! این زیاده گویی ها نیاز بود که روشن شود بی تردید بیت سوم از عطار نیست کماکانکه همچنین بسیار روشن است که آوردن بیت سوم وزن غزل را هم به هم زده است شوربختانه در گنجیبنه ارزشمند سایت گنجور هم این بیت آورده شده است و نادانشی های زیادی بدون پژوهش در حاشیه ی آن گفته شده است بهتر است این چکامه(بیت) برداشته شود تا در اندیشه کهتران(عوام) که سایت را نگاه میکنند چنین بیتی وارد نشود
سپاس🌷💗
برگ بی برگی در ۳ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴: