به شهرت زد اقبال خلق از تباهی
سپید است نقش نگین از سیاهی
دماغ غرور از فقیران نبالد
کجی نیست سرمایهٔ بیکلاهی
گر این است درد سر زر پرستان
همان اجتماع گداییست شاهی
ندانم خیال دماغ آفرینان
چه دارد درین امتحانگاه واهی
ندیدهست ازین بحر غیر از فسردن
به چشمی که موج گهر نیست راهی
یقین احتیاج دلایل ندارد
در آب افکند سرمه را چشم ماهی
نخواهی شدن منکر آنچه گفتی
دو لب داده در هر حدیثت گواهی
گر اقبال خورشیدیت اوج گیرد
فروزد چراغ از دم صبحگاهی
به هر جا گشادند مژگان نازت
به چشم بتان خواب شد خوش نگاهی
شنیدم قدم میگذاری به چشمم
زمین سبز کردهست مژگان گیاهی
کتان باب مهتاب چیزی ندارد
به هر جا تویی دیگر از من چه خواهی
کرم بسکه گرم امتحانست بیدل
مرا سوخت اندیشهٔ بیگناهی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
برآنم که امروز چون داد خواهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
[...]
من اوصاف حست ندانم کماهی
ولی این قدر روشنم شد که ماهی
مرا در سرست اینکه باشم غلامت
گدا بین که دارد نمای شاهی
به زلف چو شستت گرفتار باشد
[...]
چه باشد اگر زانکه تو گاه گاهی
کنی سوی افتادهگانت نگاهی
چه خوش باشد ارزان که چون من گدارا
نگاهی کند همچو تو پادشاهی
دلم را ربوده است هندوی زلفت
[...]
به طوفان اشکی به غوغای آهی
به غارت دهم محشری از نگاهی
ز دام عدم می کند رم نگاهم
چها می کند چشم او از نگاهی
به حق تمنا به جان تماشا
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.