گنجور

 
مولانا

از انس فرزند مالک آمدست

که به مهمانی او شخصی شدست

او حکایت کرد کز بعد طعام

دید انس دستارخوان را زردفام

چرکن و آلوده گفت ای خادمه

اندر افکن در تنورش یک‌دمه

در تنور پر ز آتش در فکند

آن زمان دستارخوان را هوشمند

جمله مهمانان در آن حیران شدند

انتظار دود کندوری بدند

بعد یکساعت بر آورد از تنور

پاک و اسپید و از آن اوساخ دور

قوم گفتند ای صحابی عزیز

چون نسوزید و منقی گشت نیز

گفت زانک مصطفی دست و دهان

بس بمالید اندرین دستارخوان

ای دل ترسنده از نار و عذاب

با چنان دست و لبی کن اقتراب

چون جمادی را چنین تشریف داد

جان عاشق را چه‌ها خواهد گشاد

مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد

خاک مردان باش ای جان در نبرد

بعد از آن گفتند با آن خادمه

تو نگویی حال خود با این همه

چون فکندی زود آن از گفت وی

گیرم او بردست در اسرار پی

این‌چنین دستارخوان قیمتی

چون فکندی اندر آتش ای ستی

گفت دارم بر کریمان اعتمید

نیستم ز اکرام ایشان ناامید

میزری چه بود اگر او گویدم

در رو اندر عین آتش بی ندم

اندر افتم از کمال اعتمید

از عباد الله دارم بس امید

سر در اندازم نه این دستارخوان

ز اعتماد هر کریم رازدان

ای برادر خود برین اکسیر زن

کم نباید صدق مرد از صدق زن

آن دل مردی که از زن کم بود

آن دلی باشد که کم ز اشکم بود