گنجور

حاشیه‌ها

مرتضی در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۰۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷:

واقعا حضرت سعدی دوست داره سر از لحد برداره وسر از خاک بیرون بیاره وببینه که استاد محمد رضا شجریان خسرو آوازایران(علیه الرحمه)  با اشعارش چه شاهکاری پدید آورده در آلبو نوا ( مرکب خوانی)

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۳۴ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » گردش دوران [۵۶-۳۵] » رباعی ۴۷:

" رازِ نَهُفت "

مِی خور  که به زیرِ گِل  بسی  خواهی خُفت

بی مونس و  بی رفیق و  بی همدم و  جُفت

 

زِنهار  به کس مگو  تو  این  رازِ نَهُفت

هر لاله که پژمرد  نخواهد بِشکُفت

- زیرِ گِل: زیرِ خاک

- زِنهار: بپرهیز، بر حذر باش

 

برداشت آزاد:

باید همیشه شاد بود و هیچ غمی به دل  راه نداد، چرا که قطعا مرگ ما  فرا می رسد و  تنها و بی کَس و کار باید سالیانِ سال زیر خاک بود و حسرتِ زندگی نکرده را خورد. زندگیِ انسان شبیه به عُمر کوتاهِ گلِ لاله است که وقتی پژمرد، دیگر شکوفایی دوباره نخواهد داشت. ظاهرا کسی از این واقعیتِ محض و قطعی اطلاعی ندارد یا نمی خواهد داشته باشد  که این چنین زندگیِ خویش را  در سردرگمی و بیهودگی سپری می کنند. مبادا این رازِ پنهانیِ مُردن!  را افشا کنی که تو نیز با  این کار عُمرِ خود را به هدر می دهی! چرا که "چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است" !

 

 رفیقِ مهربان و  یارِ همدم

همه کس دوست می دارند و  من هم

 

اگر دانی که  دنیا غم نیرزد

به روی دوستان  خوش باش و  خرم

 

غنیمت دان  اگر دانی که هر روز

زِ عُمرِ مانده  روزی می شود کم

 

بُرو  شادی کن  ای یارِ دل افروز

چو خاکت می خورد  چندین مَخور غم

 

                     سعدی» دیوانِ اشعار» غزل 353

 

- رفیقِ مهربان و یارِ همدم / همه کس دوست می دارند و  من هم: هیچ کس نیست که خواهانِ دوستِ مهربان و همنشینی همفکر نباشد و قطعا من هم از این امر مستثنی نیستم

- اگر دانی که  دنیا غم نیرزد /  به روی دوستان  خوش باش و خرم: اگر باور داری که این زندگیِ دنیا ارزش غصه خوردن ندارد پس با دوستانت با خوبی و شادابی رفتار کن و هیچ گاه اوقاتِ ایشان را تلخ نکن، چراکه زندگیِ دنیا ارزش آزردنِ هیچ کسی را ندارد چه برسد به دوستان!

- غنیمت دان  اگر دانی که هر روز /  زِ عُمرِ مانده  روزی می شود کم: اگر واقعا باور داری هر روزی که می گذرد، یک روز از عُمرِ باقیمانده ات کم می شود، پس باید حسابی قدردانِ لحظاتِ زندگیِ کوتاهِ خود باشی

- بُرو  شادی کن  ای یارِ دل افروز /  چو خاکت می خورد  چندین مَخور غم: ای کسی که توانایی شاد کردن دلِ دیگران را داری، غمِ بیهوده نخور و شادمانی کن چرا که سرانجام طعمه یِ زمین شده  و بلعیده خواهی شد و دیگر هیچ اثری از تو بجای نخواهد ماند

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۱۸ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۳:

 " نَرمَک نَرمَک"

وقتِ سَحَر است  خیز  ای مایه یِ ناز

نَرمَک نَرمَک  باده خور و  چنگ نواز

 

کآنها که بجایند  نپایند بسی

وآنها که شدند ؛ کَس  نمیآید باز

- مایه یِ ناز: ای کسی که مایه یِ فَخر  و  مباهاتِ جهانیان هستی، انسان

- نَرمَک نَرمَک: آهسته و پیوسته، بدون هیچ شتاب و وقفه ای

 

برداشت آزاد:

 با آمدن صبح, روز دیگری  به تو  هدیه شده است. ای انسان، ای کسی که مایه یِ فخر و مباهاتِ جهانیان هستی، از خوابِ غفلت بیدار شو! به یاد داشته باش که زندگی مسیر است نه هدف، پس آهسته و پیوسته بدونِ هیچ عجله ای، با بودن در زمانِ حال،  از تک تکِ لحظاتِ زندگی لذت برده و بدان که روی این کره خاکی  زشت و زیبا ، خوب و بد، شب و روز ، سیاه و سپید،... را بپذیری چرا که زندگی با همه اینها معنا پیدا میکند. فراموش نکن, به زودی زِندگانِ امروز، مُردگانِ فردا هستند و تاکنون به هیچ مُرده ای, فرصتِ زندگی دوباره داده نشده است!

زِ فردا و زِ دی  کس را  نشان نیست

که رفت  آن از میان  واین  در میان نیست

 

یک امروز است ما را  نقدِ ایام

بر او هم  اعتمادی نیست  تا شام

 

بیا  تا یک دهن  پُرخنده داریم

به مِی  جان و جهان را  زنده داریم

 

به تَرکِ خواب  می باید  شبی گفت

که زیرِ خاک  می باید  بسی خُفت

                      نظامی»خسرو و شیرین»بخش ۲۹

- دی: دیروز

- زِ فردا و زِ دی  کس را نشان نیست /  که  رفت آن از میان  واین در میان نیست: اگر خوب نگاه کنی، هیچ اثری از دیروز و فردا نیست، درست همچون خواب و خیال!  چرا که دیروز از بین رفته و فردا نیز هنوز نیامده است, جز باد چیزی در دستان تو نیست!

- شام: آغازِ شب، سرِ شب

- یک امروز است ما را نقدِ ایام /  بر او هم اعتمادی نیست تا شام: تنها چیزی که نقدا موجود است همین امروز است که آنهم  نمی توان تا سرِ شب از آن مطمئن بود و هیچ ضمانتی برای بودن آن نیست! بنابراین بهتر است بگوئیم چیزی که نقدا موجود است همین الان است نه امروز!

- پُرخنده: بسیار خندان، همیشه در حال خندیدن، همیشه شاد

- جان و جهان: جهان درون و بیرون

- بیا  تا یک دهن  پُرخنده داریم /  به مِی  جان و جهان را  زنده داریم: حالا که واقعیت زندگی اینگونه است بیا در لحظه یِ حال زندگی کنیم و همیشه و همه جا شاد باشیم که تنها با همین سرخوشی است که می توانیم درون مان و جهانِ پیرامونِ خود را سرشار از عشق و شور و زندگی کنیم

- به تَرکِ خواب  می باید شبی گفت / که زیرِ خاک  می باید بسی خُفت: فرصتِ زندگی بسیار بسیار کوتاهست، باید از زمانِ خوابِ خود کم کرده  و به زمانِ  آگاهی و بیداری اضافه کرد، چرا که  برایِ خوابیدن آنهم زیرِ خاک! فرصت بسیار زیاد است

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۰۸ دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » گردش دوران [۵۶-۳۵] » رباعی ۵۰:

" صندوقِ عدم"

ما  لُعبَتگانیم  و  فَلَک  لُعبت باز

از رویِ حقیقتی  نه از رویِ مجاز

 

بازی چو هَمی کنیم  بَر نَطعِ وجود

اُفتیم به صندوقِ عدم  یک یک  باز

- لُعبَتگان: عروسک، اسباب بازی

- فَلَک: روزگار، دنیا

- لُعبَت باز: عروسک گردان، کسی که خیمه شب بازی می کند

- خیمه شب بازی: بازی و نمایشی که عروسک‌ها را از پشت پرده (خیمه) یِ کوچکی بوسیله یِ سیم یا نخ به حرکت  در می‌آورند و یک یا چند نفر از پشت خیمه به زبان آن‌ها حرف می‌زنند

- نَطع: فرش یا بساطی که پهن می کردند تا نمایشِ خیمه شب بازی رویِ آن اجرا شود، صحنه­­یِ نمایش

- نَطعِ وجود: جهانِ هستی، دنیا به صحنه یِ نمایشِ ما تشبیه شده است

- صندوق: مجازا  گور (قبر)

- صندوقِ عدم: نیستی و نابودی, گور به صندوقی تشبیه شده که انسانها را همچون عروسک در خود حبس کرده و اجازه نمایش و زندگیِ دوباره به آنها نمی دهد

 

برداشت آزاد:

ما انسانها  در این جهانِ بیرونی (مادی) همچون عروسک هایی هستیم که با دستِ روزگار به بازی درآمده ایم . وقتی خوب نگاه می کنیم، می بینیم که حقیقتا همینگونه هم است نه اینکه فقط شبیه باشیم. همچون عروسک هایی از صندوقِ نیستی بیرون آورده می شویم و برای مدتی کوتاه  بر رویِ صحنه یِ نمایشِ روزگار  به بازی درآمده و  با اتمامِ نمایشِ زندگیمان، دوباره به همان صندوق برگردانده خواهیم شد.

این آمدن و رفتن و  اینکه روی چه صحنه ای بازی کنیم همگی مربوط به کالبدِ (جسم، تن) ما و جهان بیرون است, هیچ اختیاری نداریم. ولی وقتی به جهان درون نگاه می کنیم داستان به گونه ای دیگر خواهد بود. چرا که  جان و  روانِ ما قطره ای است از اقیانوسِ بی کرانِ وجودِ پرودگارِ جهانِ هستی، پس می توانیم تا بینهایت رشد کنیم و جاودان باشیم. می توانیم همیشه شاد باشیم و دیگران هم شاد کنیم حتی بعد از مرگِ ظاهری که تنها مرگِ کالبدِ ماست  نه روحِ ما.  بنابراین اگر انسان تنها به کالبدِ (جسم, بدن) خود نگاه کند جز عروسکی خیمه شب بازی چیزی بیش نخواهد بود که توسط روزگار از نیستی به هستی و سپس از هستی به نیستی خواهد رفت و تمام خواهد شد که این سرنوشت موهومی چه بس دردناک خواهد بود! ولی وَرایِ این صورت موجود،  یک سیرت همیشگی وجود دارد  که نابود شدنی نیست.

رُباطی دو دَر  دارد این  دیرِ خاک

دَری در گَریوه  دَری در مُغاک

 

نیامد کسی زآن دَر اینجا فراز

کزین دَر برونش نکردند باز

 

فِسرده  کسی  کو در این  چاهِ پست

چو برف اندر افتاد و چون یخ  بِبَست

 

خُنُک  برق، کو  جان  به گرمی  سپرد

به یک لحظه  زاد و  به یک لحظه  مُرد

 

نه افسرده شمعی که چون برفروخت

شبی چند جان کَند و آنگاه سوخت

نظامی » خردنامه » بخش 4

- رُباط: کاروانسرا

- دیرِ خاک: دنیا

- گَریوه: سراشیبی تند، گردنه

- مُغاک: ورطه، درّه

- رُباطی دو دَر  دارد این  دیرِ خاک / دَری در گَریوه  دَری در مُغاک: این دنیا شبیه کاروانسرایِ دو دری است، یک درِ آن به گردنه و سراشیبی تند (رحمِ مادر) باز می شود، که از آن در وارد شده  و از دری دیگر که به  قبر باز می شود بیرون می رویم

- نیامد کسی زان دَر اینجا فراز / کزین دَر برونش نکردند باز: تا کنون سابقه نداشته است که کسی از رَحمِ مادر وارد این کاروانسرا شود و با زور رهسپار گور نشده باشد

- چاه پست: دنیا به چاهی بی ارزش تشبیه شده است

- فِسرده  کسی  کو در این  چاهِ پست / چو برف اندر افتاد و چون یخ  بِبَست: بدا به حالِ کسی که همچون برفی داخلِ چاهِ زندگی افتاد و همچون یخ  بدون شور و عشق زندگی کرد

- خُنُک  برق، کو  جان  به گرمی  سپرد / به یک لحظه  زاد و  به یک لحظه  مُرد: خوشا بحالِ کسی که همچون آذرخشی (صاعقه ای)  با شور و حرارت وعشق و البته کوتاه در آسمانِ زندگی درخشید و سپس ناپدید شد

- نه افسرده شمعی که چون برفروخت / شبی چند جان کند و آنگاه سوخت: نه مثل اون کسی که همچون شمع کم نور و کم فروغ ( در قیاس با صاعقه)  برای مدتی طولانی تر زندگی کرد ولی در واقع جان کندنی بیش نبود

فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۰۰ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۲:

 

" سَرگردانی "

 

در گوشِ دلم  گفت  فَلَک  پنهانی

حُکمی که قضا بود  زِ من  می­دانی

 

در گردشِ خویش  اگر  مرا  دست بُدی

خود را  بِرَهاندَمی  زِ سَرگردانی

 

- در گوشِ دلم گفت: به من الهام شد

- فَلَک: این کره خاکی که همیشه در حال گردش است هم به دور خود و هم به دور خورشید، روزگار

- حُکم: سرنوشت، تقدیر

- قضا بود: نوشته شده بود، از پیش تعیین شده بودپ

- گردشِ خویش: سردرگمی، روزمرگی

- مرا دست  بُدی: توانایی تغییر دادن را داشتم

- بِرَهاندَمی: خودم را رها (آزاد) می کردم

- سَرگردان:  اسیرِ روزمرگی، کسی که در بندِ منِ ذهنی خویش گرفتار است و راهِ زندگی  را گم کرده است

 

برداشت آزاد:

در قدیم این باور وجود داشت که از روی موقعیت ستارگان می توان سرنوشتِ انسانها را پیش بینی کرد که حکیم عمر خیام بعنوان یک اخترشناس با این رباعی این باور را نفی می کند. وقتی ستارگان و سیاراتِ آسمان بر روی برنامه و قوانین دقیق در گردش هستند و از خود هیچ اختیاری ندارند، چگونه ما که در برابرِ آنها هیچ هم نیستیم، می توانیم در این جهانِ بیرونی از خود اختیاری داشته باشیم!

تمامی اختیاراتِ ما به جهانِ درونِ ما باز می گردد. جهان درونی، جایگاه احساسات، یافته ها، خرد ، معرفت و از همه مهمتر عشق است. در جهانِ بیرون است که ما به دنیا می آییم، پیر می شویم و می میریم. در واقع همچون مگسی سردرگم مدتی چرخیده و سپس از بین می رویم. ولی اگر به جهانِ درون بنگریم خواهیم یافت که خودِ واقعیمان کیست، از کجا آمده ایم و آمدنِ ما بهرِ چه بوده است. خواهیم یافت که زندگی، تنها چند روزِ این دنیا نبوده و تا زمانی که خدا  خدایی می کند، ادامه خواهد داشت. جهانِ درون است که بودن در بهشت و جهنم را برای ما رقم می زند نه جهانِ بیرون.

بنابراین مادامیکه که در سرگردانی و بندِ منِ ذهنیی که به دنبال عواملی بیرونی است،  باشیم، امکان بازگشت به درون و چشیدن طعمِ خوشبختی را نخواهیم یافت. 

 

جامِ مِی و خونِ دل  هریک  به کسی دادند

در دایره­ یِ قِسمت  اوضاع چنین باشد

 

در کارِ گُلاب و گُل  حُکمِ ازلی این بود

کاین شاهدِ بازاری  وآن  پرده نشین باشد

دیوان حافظ » غزل ۱۶۱

 

- جامِ مِی: نمادِ شادخواری

- خونِ دل: نمادِ غمخواری

- جامِ مِی و خونِ دل  هریک  به کسی دادند / در دایره ­یِ قِسمت  اوضاع چنین باشد: شادمانی کردن را به یکی و غمخواری را به یکی دیگر داده اند. قسمت هرکسی چیزی شده و این قانونی است که از آغاز پیدایش هستی بوده و همیشه خواهد بود. خداوند ازهرکس براساسِ نقشی که برای او در نظر گرفته و استعداد وامکاناتی که دارد، انتظاردارد که تا به بهترین وجه ایفای نقش کند

 

- در کارِ گُلاب و گُل  حُکمِ ازلی این بود / کاین شاهدِ بازاری  وآن  پرده نشین باشد: بسیاری از مسائل جهانِ بیرون، خارج از اختیار و اراده ی ما است. به هرکسی نقشی داده شده که باید آن نقش را به خوبی بازی کند. گُل نمی تواند از پرده نشینی خود (اشاره به غنچه دارد) و بازاری بودنِ گُلاب دلگیر باشد. خواستِ خداوند این بوده و باید پذیرفت. به گفته یِ علی (ع): تو جهانِ درونِ (سیرتِ) خود را زیبا کن، خداوند جهانِ بیرونِ (صورتِ) تو را زیبا خواهد کرد.

ملیکا رضایی در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۵۴ در پاسخ به محمدرضا دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷:

با آنکه میدانم مقصود شما چیست ولی بهتر بود که بهتر مرادتان را به قلم میبردید؛منظور من مردم ای هست که پارسی زبان نیستند ولی در کل حسی که یک پارسی زبان از خواندن و شنودن این غزلیات زیبا از سعدی و حافظ و مولانا و ....میبرد بسیار تفاوت دارد با یک غیر پارسی زبان با خواندن ترجمه ش ؛....

یکی (ودیگر هیچ) در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۳۰ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۵:

به نام او 

جام به معنای جسم است که در شکل کامل آن جام جهان بین می گردد. 

گفت این جام جهان بین به تو کی داد حکیم                گفت آنگاه که این گنبد مینا می کرد 

بنابراین آنگاه که این گنبد مینا را درست می کرد یعنی در نقطه آغازین زمان برای این جهان (ونه جهان های دیگر) او تو را بدرجه حکمت آفرید !؟ ولی چرا الان خبری از این حکمت در تو نیست ؟ برای اینکه تو در دنیای ذهنی خود گرفتاری و از حقیقت سر سوزنی درک نفرموده ای !

حالا منظور خیام چیست ؟ می گوید آفریدگار این جام یعنی جسم را برای منظوری خاص آفریده و به او عقل و درک داده و بسیار لطف و محبت در حق او انجام داده است تا در نهایت این جام به دیدگاه خدای دست یابد و جام جهان بین گردد ولی چه اتفاقی می افتد که او این عزیز کرده خویش را نیست و نابود میکند ؟  جواب بسیار ساده است . چون این جام یا جسم آرزوی خلود در دنیای خیالی خویش را دارد پس محکوم به فنا و نابودی است!

در اینجا این سوال اساسی پیش می آید که در نهایت کار انسان به فنا خواهد کشید پس تفاوت در کجاست؟

اصحاب حقیقت (توجه داشته باشید که نه اصحاب شریعت و نه اصحاب طریقت بلکه تنها اصحاب حقیقت که راستگوی حقیقی هستند!) گویند هنگامیکه انسان در مقابل حقیقت قرار می گیرد یا تسلیم محض آن گردیده و خویش را فنا می کند و بقا می یابد و یا در من ذهنی غوطه خورده و به فنا می رود!

ملیکا رضایی در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۱۳ در پاسخ به عشرت دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۵:

:/

این کار از نظر من بسیار زیبا هست ...من که این کارهای دوست عزیزکیخا را تحسین کرده و از حاشیه هاشان کمال استفاده را میرم  

ملیکا رضایی در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۱۲ در پاسخ به امین کیخا دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۵:

خیلی زیبا ...من با شما موافقم ...

برگ بی برگی در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۹:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۶:

خدا را کم نشین با خرقه پوشان 

رخ از رندان بی سامان مپوشان

خدا را یعنی تو را به خدا، کم نشین یعنی اصلاََ هم نشینی نکن، مراد از خرقه پوشان در اینجا صوفیان یا همهٔ آن باورمندانِ ناآگاهند که با قرار دادنِ باور و اعتقادی تقلیدی و عاریتی در دل و مرکزِ توجهِ خود به آنها تعلقِ خاطر پیدا نموده و هویت، اصل و رستگاریِ خود را در آن سامان یا چیدمانِ ذهنیِ خود جستجو میکنند، و حافظ که پیش از این نیز موعظه ای از این دست داشت ؛"نخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرف است/ که از مُصاحبِ ناجنس احتراز کنید"، پس در اینجا نیز به سالکِ طریقتِ عشق توصیه می‌کند بخاطر خدا با این خرقه پوشان نشست و برخاست نکن، زیرا مراوده با این ناجنسان نه تنها موجب پیشرفت و بدست آوردنِ دانش معنوی نخواهد شد، بلکه بدلیلِ اینکه خرقه پوش حرف دیگری بجز توصیفِ خرقهٔ خود ندارد، موجبِ رفتنِ به ذهن و واماندگیِ سالک و اتلافِ وقتِ ارزشمندش خواهد شد، در مصرع دوم اما در مقابل، توصیهٔ اکید به مراوده و دیدنِ رخِ رندانِ بی سامان میکند که دیدار و هم صحبتی با چنین انسان اهلِ دلی موجبِ خیر و برکاتِ بسیار و آموختن از او میشود، رند که از نگاه حافظ انسان زیرک و رها شده از هر گونه خرقه ای در این جهان شده است چیدمانِ ذهنی و بسامان شده ای ندارد، رخ مپوشان یعنی در پی شناسایی چنین انسانهایی مانند حافظ و دیگر بزرگان باش تا از وجودِ آنها بهرهٔ معنوی ببری. مولانا  نیز در باره هم نشینی و قرین میفرماید: 

از قرین بی قول و  گفتگو        خو بدزدد دل نهان از خوی او 

نهان یا پنهانی یعنی بدونِ اینکه انسان متوجه شود، و یا حتی بدون سخن گفتن و گفتگو بتدرج خوی، منش و رفتارِ همنشین بر او تاثیر می گذارد، هم تأثیر مثبت و هم تاثیر منفی.

در این خرقه بسی آلودگی هست 

خوشا وقتِ قبای می فروشان 

حافظ میفرماید در این خرقهٔ صوفی نمایان که ذکرِ آن رفت، آلودگی های بسیاری وجود دارد، یکی از آن آلودگی ها که منشأ سایرِ ناپاکی ها می‌گردد ریا کاری و عدمِ تطبیقِ گفتار با رفتارِ و عملِ آنان است، در مصرع دوم وقت در ادبیاتِ صوفیانه استعاره از لحظه یا حال است و رهایی از زمانِ گذشته و آینده، پس حافظ ضمنِ اشاره به این‌ اصطلاحِ صوفیان قصدِ آن دارد تا حسابِ آن اندک صوفیانِ حقیقی را از ریاکارانِ این قوم جدا کند و در عینِ حال به وقت در معنایِ معمولش نیز اشاره کند، پس می فرماید خوشا آن دَم و لحظه ای که صوفیِ حقیقی و رندِ پاکبازی چون حافظ از گذشته و حال عبور کرده و به وقت یا مُقام برسد که در این حال مجوزِ مِی فروشی به او داده می شود و قبای آموزشِ معنوی و فروشِ شرابِ عشق بر تن می کند که پاک است و عاری از هرگونه آلودگی.

در این صوفی وَشان دردی ندیدم 

که صافی باد عیش دُرد نوشان 

صوفی وش همان صوفی نما هایی هستند که مولانا  میفرماید؛

"از هزاران اندکی زین صوفی اند       مابقی در دولت او  می زیند"

، این صوفی نمایان هیچ گونه احساس دَردی ندارند، نه غم فِراق و هجران و نه حتی غمِ گذران زندگی مادی خود، فقط به ذکر و لفاظی اکتفا کرده و در گوشه ای منفعلانه در انتظارِ قُوت و رِزقِ روزمره‌ ای می نشینند تا کسی به نذر بر درِ خانقاهشان بَرَد، در مصرع دوم دُرد نوشی به معنی شراب خواری ست و سالکان راه عشق هستند که از رندِ مِی فروشی چون حافظ  شرابِ عشق و خرد را دریافت نموده و عیش و لذت واقعی را درک می‌کنند، صاف و بدونِ دُرد بودن شراب به منزلهٔ بی آلایش شدنِ هرچه بیشترِ آن عیش و مستی ست که خالصانه بوده و سالک این عیش را مقدمه و در راستایِ وصل کامل می داند، و حافظ می‌فرماید این خلوص و شرابِ صافیِ عیشِ و نوشِ سالکان مستدام باد.

تو نازک طبعی و طاقت نداری 

گرانی های  مشتی دلق پوشان 

تو ، خطاب به همهٔ رهپویان و سالکان است که نازک طبع و شکننده هستند، یعنی بدلیلِ اینکه خود پاک و بی آلایشند در صدقِ گفتارِ خرقه پوشان تردید نمی کنند، گرانی های دلق پوشان یعنی تفاخرهای زاهدانه که حافظ قاصداََ آنرا در کنارِ خرقه پوشِ صوفی قرار می دهد تا بگوید در این مورد تفاوتی بینِ مسلک هایِ مختلف نیست و آن آلوده جامگان در هر لباسی داعیه‌ی مرشدی و راهنماییِ دیگران را دارند، پس حافظ از مضراتِ همنشینی با صوفی وشان و مدعیانِ دلق پوش را شکستنِ روح و طبعِ لطیفِ سالکِ تازه کارِ ضعیف و کم طاقت می داند که با گرانی هایِ مُشتی دلق پوشِ ریا کار در مقامِ مقایسه می افتد و در برابرِ آنان اصطلاحن کم آورده و احتمالاََ در دامشان می افتد. اما انسانهای بزرگ و عارفان با قدرت و طاقتی که دارند در مواجههٔ با صوفیانِ دلق پوش دستِ بالا را داشته و بسادگی آنان را به چالش کشیده و رسواشان می کنند. پس بهتر است سالک تا وقتی قدرتمند نشده از مواجهه و همنشینی با دلق پوشان پرهیز کند و از شرابِ دُرد نوشان بنوشد.

چو مستم کرده ای مستور منشین 

چو نوشم داده ای  زهرم منوشان 

اما دُرد نوشانِ صافی که از شرابِ عشق مست شده اند طاقتِ مستوری و پوشیده ماندنِ ساقی را ندارند، پس حافظ از آن یگانه ساقی می خواهد اکنون که او را با دُردش مست نموده رخساره بنماید تا به وصلش برسد که منظورِ اصلی از آن شراب نیز همین است، در مصراع دوم حافظ مستوریِ ساقی یا معشوق را نقطه مقابلِ دُرد نوشی و عینِ زهر نوشی می داند که موجبِ هلاکت است، پس‌ ادامه می دهد حال که نوشم داده ای با مستوریِ خود زهرم منوشان که اگر به دیدارت توفیق نیابم هلاک خواهم شد و حتی محتمل است در کمینِ گرانی هایِ مُشتی دلق پوش افتاده و شکارِ آنان شوم.

بیا و از غَبن، این سالوسیان بین 

صراحی خون دل و بربط خروشان 

بیا می تواند خطاب به ساقی باشد که رخسار بنماید و ببیند، یا خطاب به سالکِ طریقت باشد یعنی آگاه باش، غَبن در اینجا یعنی از سرِ افسوس، سالوسیان نیز همان صوفی وشانِ خرقه پوشِ با سامانِ بیتِ نخست و دلق پوشانند،  پس حافظ می‌فرماید بیا و ببین، یا آگاه باش و عاقبتِ کارِ خرقه و دلق پوشانِ سالوس مسلک را ببین و عبرت بگیر که با رنگ و ریا جامه می درانند اما دردِ عشقی ندارند، در مصراع دوم گواهِ این مطلب را صُراحیِ مملو از خونی ذکر می کند که آن صوفی نماها شراب می پندارند، یعنی بجایِ شرابِ عشق، خون و درد و نفرت را در جهان می پراکنند، اما بربطشان خروشان است و افلاک را در می نوردد، یا بعبارتی ادعاشان گوشِ فلک را کر کرده است. امروزه نیز این بربطِ خروشان و صُراحیِ پر از خون و درد بوضوح در جهان دیده می شود.

ز دلگرمیِ حافظ بر حذر باش 

که دارد سینه ای چون دیگ جوشان 

پس حافظ که به سالکانِ طریقتِ عاشقی توصیه می کند از صوفی وشانِ دلق پوش دوری گزینند، در اینجا آن خرقه پوشان را برحذر می دارد تا مبادا دور و برِ حافظ آفتابی شوند، که او دلی گرم و چون آتش در سینه دارد، دلی که از آتشِ عشق می سوزد و سینه ای که همچون دیگ جوشان است و این جوشش و آتشِ عشقِ درونی می تواند دامنِ آن خرقه پوش را بگیرد، درواقع می فرماید تنها در صورتیکه سالک همچون حافظ و عارفانِ حقیقی به مراتبِ بالای معرفت رسید آنگاه می تواند با اطمینان با چنین سالوس مسلکان و صوفی نمایانِ بی دردی مواجه شده و از آلودگیِ خرقهٔ باورهایِ عمدتاََ خرافیِ آنان درامان بماند.

  

 

 

 

 

ملیکا رضایی در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۰۵ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۵:

از نظر من اگر سوالی بپرسیم باز مثل برخی دیگر از اشعار خیام ،خیام سوالی را از هستی و طبیعت و اطراف و آفرینش و خدا و ... از ما میپرسد. ولی اگر غیر سوالی باشد این سوال نخواهد بود ؛

در دیوان هایی که من دارم برخی ازاشعار علامات نگرانی را گذاشته است ؛در دیوان رباعیات خیام به این رباعی نگاه کردم و علامت ای نداشت ؛

خب پس شاید نباید به این رباعی به صورت پرسشی خوانده شود !

البته تصحیح ها متفاوت است نظرات هم همین طور ؛

ولی در هر صورت چه پرسشی بخوانیم و چه غیرپرسشی در یک چیز اشتراک دارد 

و آن خلقت و مردن آدمی ست ...

و ویژگی های مشابه دیگر :

خیام اینجا عقل آفرین آورده 

چه پرسشی و چه غیر پرسشی بخوانیم عقل آفرین اینجا همان خدا هست ؛

اینکه میگوید عقل آفرین و در کل شعر به مردن و آفرینش انسان اشاره دارد ،نشان میدهد که خیام به خدا ایمان داشته ؛یعنی یقین داشته که خدایی هست و همین که به خدا باور داشته و میدانسته که آدمی میمیرد و به دنیا میآید یعنی که حتی اگر دین هم نداشته باشد باز باورهای خود را داشته ،

بارها هم گفته ام که من از دین او خبر ندارم ؛ولی نظر من به یقین نزدیک است و این نظر من این ست که خیام به هیچ دین ای که بین مردم بوده نبوده و تنها به باورها و افکار خود دین داشته ؛جدا و متفاوت از دیگران ...

این شعر خیام زیبا هست یک زیبایی عجیبی در آن موج میزند ؛با صدای استادشجریان که در تشییع استاد همایون خرم اشک ها ریختم ، ...ولی استاد این شعر را پرسشی نخوانده بود ؛

باز نمیدانم ؛هر کس نظری دارد ...

Polestar در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۵:۱۲ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵۹:

فقط بیت سومش جالب بود به نظرم

سفید در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۱۸ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:

 

معنی یک بیت بودیم از طریق اتحاد

چون دو مصرع گر چه در ظاهر جدا بودیم ما...

 

همیشه شعرهای صائب عزیز، متمایز و مشخص هستند از سایر اشعار. سبک خاص و منحصربفرد خودش را دارد... 

 

ارغوان در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۲۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۰:

اجرای زیبایی از چند بیت این غزل با صدای آقای حمیدرضا خدادادی

در آموزشگاه موسیقی آوای جاوید در لینک زیر قابل مشاهده است.

https://avayejavid.com/deldar/

ارغوان در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۲۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹:

اجرای زیبایی از چند بیت این غزل با صدای آقای حمیدرضا خدادادی

در آموزشگاه موسیقی آوای جاوید در لینک زیر

https://avayejavid.com/kamand-yar/

ملیکا رضایی در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۴۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۵:

استاد شجریان در تشیع استاد همایون خرم خواندند ...

وصال در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۱۵ دربارهٔ سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹:

به تازگی با اشعار ایشون آشنا شده‌ام، فقط در یک کلام میشه نوشت: "عالی!"

ملیکا رضایی در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۵۰ در پاسخ به رضا خانکی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

دوست عزیز این غزل با آن غزل یعنی غزل شماره ۱۸ تفاوت دارد 

ملیکا رضایی در ‫۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۹:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸:

آری شما راست میگویید ؛هر چه هم بگوییم نه من موافقت میکنم و نه شما ؛...

ولی شما فقط معنا ظاهر جمله دیدید ...باز ؛

مهم نیست :)

۱
۱۳۸۷
۱۳۸۸
۱۳۸۹
۱۳۹۰
۱۳۹۱
۵۴۵۸