گنجور

 
مولانا

آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار‌؟

کر مادرزاد را با نالهٔ سرنا چه کار‌؟

هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا‌؟

طفلک نوزاد را با بادهٔ حمرا چه کار‌؟

دست زهره در حنا‌، او کی سلحشوری کند‌؟

مرغ خاکی را به موج و غرهٔ دریا چه کار‌؟

بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد

مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار‌؟

قوم رندانیم در کنج خرابات فنا

خواجهٔ ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار‌؟

صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته‌ایم

چون تو افلاطون عقلی‌، رو‌، تو را با ما چه کار‌؟

با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه

تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار‌؟

زخم شمشیر‌ست اینجا زخم زوبین هر طرف

جمع خاتونان‌ِ نازک‌ساق‌ِ رعنا را چه کار‌؟

رُستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند

زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار‌؟

عاشقان را منبلان دان زخم‌خوار و زخم‌دوست

عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار‌؟

عاشقان بوالعجب تا کشته‌تر خود زنده‌تر

در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار‌؟

وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین

رفته تبریز و شنیده‌، رو‌، تو را آنجا چه کار‌؟

از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را

پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه کار‌؟