گنجور

حاشیه‌ها

امین مروتی در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱:

شرح غزل شمارهٔ ۹۱۱ (به روز مرگ)

مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

 

محمدامین مروتی

 

این غزل مولانا بسیار معروف است و شمخصاً در مورد مواجهه متفاوت عارف با مرگ است. این که مرگ برای عارف، فرصتی برای کامل شدن و رهایی از زندان تن است.

 

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد،

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

مولانا می گوید مرگ و جدایی از جهان، برای من امر دردناکی نیست.

 

برای من مگری و مگو «دریغ دریغ»

به دوغ دیو درافتی، دریغ آن باشد

از مرگ من دریغ و افسوس مخور تا گرفتار فریب شیطان نشوی و مانند مگس در دوغ فریب نیفتی.

 

جنازه‌ام چو ببینی مگو «فراق، فراق»

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

چرا که مرگ به معنی فراق و جدایی نیست بلکه زمان وصال و دیدار است.

 

مرا به گور سپاری مگو «وداع، وداع»

که گور، پردهٔ جمعیت جنان باشد

از من خداحافظی مکن. گور، پرده ای است که پیش چشم ما قرار می گیرد و بهشت را پنهان می کند.

 

فُروشدن چو بدیدی، برآمدن بنگر

غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟!

مرگ مانند غروب خورشید و ماه است که طلوعی مجدد خواهند داشت. غروب به معنی مرگ و نابودی نیست.

 

تو را غروب نماید، ولی شروق بود

لحد چو حبس نماید، خلاص جان باشد

ظاهرا! غروب به نظر می رسد ولی در واقع طلوعی مجدد است. قبر مثل زندان به نظر می رسد ولی عین خلاصی جان و روح است.

 

کدام دانه فرورفت در زمین، که نَرُست؟!

چرا به دانهٔ انسانت این گمان باشد؟!

انسان هم مانند دانه ای که در زمین کاشته می شود، دوباره سبز می شود.

 

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد

ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟!

و مانند دلوی خالی که در چاه بیاندازیم، دوباره پر از آب می شود. چنان که دلوی خالی، یوسفی را از چاه برون آورد.

 

دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا

که های‌هوی تو در جوّ لامکان باشد

مولانا در مقطع غزل می گوید در این دنیا خاموش باش. زیرا دنیای دیگر که لامکان اس، جای های هوی و شادی توست.

 

7 فروردین 1403

 

عدوی در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳:

به نام او

جناب حافظ در این غزل چندین بار اشاره می‌کنند که راه رهایی از تعلقات بدن و رسیدن به آنجا که دیگر جز معشوق هیچ ندید درک سحر است و طلب و درخواست در سحر ها

کما اینکه مشاهده می‌کنیم غالبا برای عرفا مکاشفه‌ و یا حالت انبساط در این ساعات مبارک رخ می‌دهد

ره چونان رو که رهروان رفتند🌱...

محمد مهدی در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۱۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷:

در بیت ۷

مصرع دوم 

نباید می شد‌ از دل نمی آید نفس؟ حس می کنم واژه «بر» زیادی هست.

هم عروض و وزنش رو بهم زده

هم خوانش رو سخت کرده

AliKhamechian در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۳۲ دربارهٔ نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۸:

عشق بی‌تعلیم می‌آید بر این معنی گواست

کودکان را عشق با هم در دبستان باختن!

عباس جنت در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۰۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۰:

دوست عزیز رضا جان

داستان «یوسف و شکستن سبو» در قرآن یا کتاب مقدس نیامده است—حداقل به این شکل خاص. این داستان در اصل از ادبیات عرفانی و سنت‌های شعری فارسی و صوفیانه سرچشمه می‌گیرد، و به عنوان حکایتی نمادین برای بیان مفاهیم معنوی به‌کار می‌رود.

نکات کلیدی دربارهٔ منبع داستان:

در متون دینی نیامده است:
داستان حضرت یوسف در قرآن (سوره یوسف) با جزئیات بیان شده، اما هیچ‌گاه به شکستن سبو یا ظرف آب توسط زنی اشاره‌ای نمی‌شود. خاستگاه عرفانی و ادبی دارد:
این حکایت بیشتر به صورت تمثیلی آموزشی (حکایت پندآموز) توسط صوفیان و شاعران عارف بیان شده و هدف آن نشان دادن اثری است که دیدار جمال الهی یا عشق حقیقی بر دل انسان می‌گذارد. در ادبیات فارسی نقل شده است: مولوی (رومی) در مثنوی معنوی از چنین تصویرهایی استفاده می‌کند، هرچند ممکن است همین حکایت با همین جزئیات در اشعار او نیامده باشد. عطار، جامی و دیگر شاعران کلاسیک فارسی نیز در حکایات خود از یوسف، زلیخا، جمال، و فراق برای بیان مفاهیم عرفانی بهره برده‌اند. تصویر شکستن سبو در غزلیات فارسی بسیار رایج است و نماد بریدن از وابستگی‌های دنیوی و فانی شدن در عشق است. احتمالاً الهام‌گرفته از ماجرای زلیخا است:
برخی این داستان را با ماجرای معروف قرآن (سوره یوسف، آیه ۳۱) اشتباه می‌گیرند که زلیخا زنان مصر را دعوت کرد و آنان هنگام دیدن یوسف، چنان مبهوت جمال او شدند که دستان خود را بریدند. این ماجرا قرآنی است و احتمالاً الهام‌بخش داستان‌هایی همچون «شکستن سبو» بوده است.

خلاصه:

بنابراین، منبع داستان «یوسف و شکستن سبو»، به‌احتمال زیاد سنت ادبیات شفاهی و عرفانی فارسی و صوفیانه است، و نه متون مقدس. این داستان نمادین و تمثیلی است و هدف آن نشان دادن تأثیر عمیق دیدار با حقیقت یا جمال الهی بر جان انسان می‌باشد.

حضرت مولانا میفرماید

ای آب زندگانی ما را ربود سیلت / اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را

 ویا

شکن سبوی قالب ساغر ستان لبالب / تا چند کاسه لیسی تا کی زبون لوسی

داود شبان در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۵۸ در پاسخ به نواب رستمی قصیرایی دربارهٔ رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۳:

من الان خوندمش،فقط میتونم بگم دمت گرم همین.

داود شبان در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۲۷ در پاسخ به علی دربارهٔ رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴۵:

لطفا کل شعر  به زبان ساده بیان کنین

داود شبان در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۱۷ در پاسخ به ثریا کهریزی دربارهٔ رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۸:

درود برشما،شما که سوادشو داری لطفا تمام شعرهارو همین جوری معنی کن،آدم های کم سوادی مثل منم از خوندن شعر لذت ببرن ،ممنون،همین رودکی ،کلی شعر داره که هیچ حاشیه ای براشون تو گنجور موجود نیست. 

داود شبان در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۳ دربارهٔ رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۹۷:

معنی ثامور هیج جا نیافتم

ب دلارام در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۹ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:

با سلام وعرض ارادت

آقا رها کنید این هوش مصنوعی مسخره را با این اراجیفش، مگر ما کم اساتید بر جسته ادبی داریم؟

Nadir Pasha در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵:

در بیت آخر « مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد

بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم»

ببرم (از بردن)bebaram قرائت کرده اند، به نظر من ببرم( از بریدن) beboram صحیح هستش. یعنی کجا برم که از غمت بریده باشم( رها شده باشم)

داود شبان در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۳ دربارهٔ رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴۵:

با شماره ۳۱ مطابقت داره که ؟فقط حرف آخرشون متفاوته

داود شبان در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۲۹ دربارهٔ رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴۳:

اینجا نغل همان آغله ولی ترجمه گوگل زده قاطر

محمد علی سلطانی در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۹:

بادرود

قسمت هوش مصنوعی در این مقال بسیار نا کار امد و ناتوان است وبرداشتهای ان در حدی است که از هر زبان اموز پارسی زبانی بر می اید

اگر به جای ان معانی کلماتی که در محاوره فعلی زبان پارسی نا مانوس است گذارده شود بسی کارگشا تر است

و کاربر را به تفکر وا می دارد و چه بسا که تفاسیر گرانقدری از کاربران مستعد ذات به جامعه ادب اهدا گردد

پیروز باشید

رضا از کرمان در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۳۰ در پاسخ به عباس جنت دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۰:

درود بر شما 

عباس آقای گرامی 

 من داستان تقاضای  خریدن یوسف در قبال کلاف نخ در بازار توسط پیرزنی ونقل قرآنی بریدن دست زنان در هنگام خوردن ترنج را شنیده‌ام  ولی بنده از داستان شکستن سبو در حضور یوسف چیزی  نمیدانستم  وآنطور که شما فرمودید  از روایتهای بسیار  مشهور در ادبیات عرفانی ماست برای شما عزیز دلم، امکان داره ،شواهد دیگر یا رفرنس و مرجعی را معرفی بفرمایید تا مطلب بر حقیر روشنتر گردد  چون برداشتم از معنی این بیت جور متفاوتی بود تا کنون ، والان با نوشتار شما معنی بیت فرق خواهد کرد .

ممنون میشم پاسخ را محبت بفرمایید .

محمود صبورنیا در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۷ در پاسخ به اصیلا دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹:

نوا

 

امام محمد غزالی :آدمی به اندازه عقلش عاشق میشود و به اندازه عشقش عاقل است 

 

در حقیقت انسان عاشق خودش میشه 

محمود صبورنیا در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹:

نوا

 

هست در این بادیه جمله جانها چو ابر
قطره باران او درد و دریغای عشق

 

در این بیابان  ابر زیاد  هست  ولی فقط ابرهایی باران میشوند که سوز عشق را بچشند  ، در بین انسانها آنهایی به سعادت میرسند که عاشق شوند 

محمود صبورنیا در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۰ در پاسخ به جمال دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹:

نوا

 

هست در این بادیه جمله جانها چو ابر
قطره باران او درد و دریغای عشق

 

در این بیابان  ابر زیاد  هست  ولی فقط ابرهایی باران میشوند که سوز عشق را بچشند  ، در بین انسانها آنهایی به سعادت میرسند که عاشق شوند 

reply flag link star_border

رضا از کرمان در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۵۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۵۶ - داستان آن عاشق کی با معشوق خود برمی‌شمرد خدمتها و وفاهای خود را و شبهای دراز تتجافی جنوبهم عن المضاجع را و بی‌نوایی و جگر تشنگی روزهای دراز را و می‌گفت کی من جزین خدمت نمی‌دانم اگر خدمت دیگر هست مرا ارشاد کن کی هر چه فرمایی منقادم اگر در آتش رفتن است چون خلیل علیه‌السلام و اگر در دهان نهنگ دریا فتادنست چون یونس علیه‌السلام و اگر هفتاد بار کشته شدن است چون جرجیس علیه‌السلام و اگر از گریه نابینا شدن است چون شعیب علیه‌السلام و وفا و جانبازی انبیا را علیهم‌السلام شمار نیست و جواب گفتن معشوق او را:

نور دیده و نوردیده بازگشت ...

درود بر شما 

در دو بیت قبل  توجه بفرمایید که مولانا چه میفرماید : ارجعی بشنود نور آفتاب //سوی اصل خویش باز آمد با شتاب 

بیت آخر که مورد پرسش دوست عزیز آقا کوروش است  در ادامه وتوضیح این بیت آمده  نور دیده  یعنی کسی که نور رادیده است وکنایه از انسان کامل واولیای الهی است  یا بقول ادبیات عرفانی مردمک چشم حق  یا یک چنین چیزی  حالا معنی بیت : 

وقتی که یک انسان کامل ،که نور حق را دیده است وبمثابه نور جهان است پاسخ ارجعی الی ربک را پاسخ گفته وبه مبدا خود باز میگردد جهانی از فراق او در تاریکی وظلمت گرفتار خواهد گردید واهل دنیا در حسرت فراق او میمانند .

شاد باشید

عباس جنت در ‫۳ ماه قبل، چهارشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۱۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۰:

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمال

داستان «یوسف و شکستن سبو» یکی از روایت‌های مشهور در ادبیات عرفانی فارسی است، به‌ویژه در آثار مولانا و سایر شاعران صوفی، که از آن به‌عنوان تمثیلی از سلوک و فداکاری در راه عشق الهی یا حقیقت استفاده می‌شود.

روایت کلی داستان:

روایت به این صورت است:

زمانی که یوسف (پیامبر زیبا و محبوب) در مصر عزیز و محترم شده بود، مردم برای دیدنش صف می‌کشیدند. زنی که سبویی (ظرفی از سفال یا شیشه) در دست داشت و برای آوردن آب رفته بود، وقتی یوسف را دید، چنان مجذوب جمال او شد که بی‌اختیار شد، و سبو از دستش افتاد و شکست.

مردم به او اعتراض کردند که:

– چرا این ظرف را شکستی؟

زن پاسخ داد:

– من یک بار یوسف را دیدم و نتوانستم ظرف آب را نگه دارم. شما که هر روز با این زیبایی سر و کار دارید، چگونه ظرف دل‌تان نمی‌شکند؟

مفهوم عرفانی داستان:

در ادبیات عرفانی، «شکستن سبو» نمادی از شکستن نفس، رها شدن از وابستگی‌های دنیوی، و فنا شدن در عشق الهی است. این داستان نشان می‌دهد که دیدار جمال حقیقی (که در اینجا نماد خداوند یا حقیقت مطلق است) چنان تأثیری بر انسان دارد که عقل، هوش، و اختیار از او سلب می‌شود، و او دیگر قادر به حفظ تعادل در جهان مادی نیست.

۱
۱۰۳
۱۰۴
۱۰۵
۱۰۶
۱۰۷
۵۴۷۸
لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود