بابا بابا در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۲۴ در پاسخ به عباس دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳:
با سلام و عرض ادب.
این بیت به دو صورت معنا میشود :
اول :اگر کاما را بعد از اثبات در نظر بگیریم :توضیح کلی از نظریه وحدت وجود میدهد. یعنی اگر وجود را حتی برای یک مو اثبات نمائی مشرک هستی زیرا من در پس پرده (ظواهر کثرات) جز نامی برای مرد و زن (تفاوت ها) نمیبینم.
دوم :اگر کاما را قبل از اثبات در نظر بگیریم چنین معنی میشود که باز هم موید نظریه وحدت وجود است اما با ظرافتی شاعرانه:یعنی اگر خارج از پرده محرمیت موئی بیرون نمائی (البته منظور بانوان) یا خارج از آنجا که محرمی هست رازی را افشا نمائی مصداق شرک میشوی در حالی که در پرده محرمیت چنان مرد و زن به هم میپیچند که من برای آنها جز نامی قائل نمیشوم یعنی یکی میشوند.و منظور کلی بیت همان وحدت وجود است با این تفاوت که به شنونده میگوید نباید آن را جائی که محرمیت نیست (پس برده) ابراز نمائی زیرا که مصداق شرک میشود.
Luminous در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۲ در پاسخ به عباس شهسواری دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترجیعات » ترجیع بند - ما گوشه نشینان خرابات الستیم:
SalekaneHagh
این ایدی در تلگرام
رضا از کرمان در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۱۸ در پاسخ به علیرضا فتح آبادی دربارهٔ ایرج میرزا » قطعهها » شمارهٔ ۸۱ - انتقاد از قمهزنان:
درود بر شما
بنظر بنده به همین صورت صحیح است و میگه با نفرین تو بر یزید دوباره حسین ع زنده نخواهد شد .
شاد باشی عزیز
علی احمدی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴:
ساقی بیار باده که ماهِ صیام رفت
دَردِه قدح که موسمِ ناموس و نام رفت
ای ساقی آن باده را بیاور که ماه روزه رفت و خوردن باده آزاد است و قدح ما را پر کن که زمان حفظ آبرو و نام گذشت.طبعا حضرت حافظ مثل همیشه به نحوه طاعت زاهدان معترض است و روزه داری آنان را نه از بهر رسیدن به مستی و آگاهی بلکه از روی ریا و حفظ آبرو می داند و چنین عبادتی بی ارزش است چون حضور معشوق را در این عبادت درک نمی کند.
وقتِ عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صُراحی و جام رفت
وقت گرانبهایمان از دست رفت بیا تا قضای آن را به جا آوریم . قضا به جا آوردن را برای عبادات به کار می برند . حافظ چه عبادتی را از دست داده است که باید قضا کند.در آن ماه عمری صرف شده که بدون جام و صراحی باده صرف شده است یعنی زمانی گذشته و او مست نبوده است .حافظ کسی نیست که از مستی بگذرد و در آن ماه هم قطعا مستی را درک کرده است و این را برای گوشزد به ما بیان می کند که عمرتان را هدر ندهید .و مست باشید.
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصهٔ خیال که آمد، کدام رفت
بیا و با باده ات مستم کن طوری که از این هشیاری فاصله بگیرم و بی خود شوم و در این فضای خیال انگیز اصلا ندانم چه کسی یا چیزی آمد و چه کسی یا چیزی رفته است.او همیشه به دنبال درک حضور معشوق در آن فضای خیال انگیز است گویا هشیاری دیگری را در مستی اش می طلبد.
بر بوی آن که جرعهٔ جامت به ما رسد
در مَصطَبِه دعایِ تو هر صبح و شام رفت
با اشتیاق به اینکه جرعه ای از جام باده ات به ما برسد در این گوشه میخانه هر صبح و شام دعایت می کردیم .یعنی این یک نیاز است که نمی توان آن را فراموش کرد . ما نیاز به مستی داریم.
دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیمِ میاش در مشام رفت
وقتی بویی از باده به مشام دل رسید امیدوار به مستی شد و دوباره زنده شد. نبودن مستی یعنی دلمردگی . مستی نیازیست فراموش نشدنی . نمی توان یک ماه زنده نبود و بعد زندگی کرد.نمی توان روزه بود و مست نشد! عمق نگاه حافظ را ببینید.
زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه
رند از رهِ نیاز به دارالسلام رفت
زاهدی که دلش را به عبادتی مثل روزه سپرده است راه سالمی را طی نمی کند چون به این عبادت می نازد و غرور دارد .اما رند عاشق به بهشت خواهد رفت چون نیاز به مستی و درک حضور معشوق را می فهمد . او از معشوق « بیا » را شنیده است چیزی که زاهد اصلا نمی فهمد.
نقدِ دلی که بود مرا صرف باده شد
قلبِ سیاه بود از آن در حرام رفت
من تمام نقدینگی دلم را صرف باده کرده ام ( چه در ماه روزه و چه غیر آن ) شما فرض کن حرام بوده من هم که ادعایی ندارم دلم سکه تقلبی بود صرف حرام شد ولی در عوض نیازی بود که رفع شد نیاز به مستی و سکه واقعی شدن .
در تابِ توبه چند توان سوخت همچو عود؟
می ده که عمر در سرِ سودای خام رفت
به زاهدان طعنه می زند که بروید یک عمرمثل عود در آتش توبه بسوزید . این سودای خام است ای ساقی باده بیاور که آنها به جایی نمی رسند.
دیگر مکن نصیحتِ حافظ که ره نیافت
گمگشتهای که بادهٔ نابش به کام رفت
دیگر حافظ را نصیحت به برگشت به راه و آیین خودتان نکنید چراکه کسی که گم شود و باده خالصی بنوشد با مستی حاصل از آن راهش را پیدا می کند .
دوستان را توجه می دهم که در این غزل صحبت از راه است .صحبت از نیاز است. صحبت از مستی و درک معشوق است . مطلب از یک باده خواری ساده فراتر است.حافظ این نوع مستی را یک عبادت می داند که اگر به دلایلی انجامش نداد باید آن را قضا کند.
محمد مهدی فتح اللهی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۱۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۲۳ - تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است:
قابل توجه کسانی که میگویند عزاداری محرم از زمان صفوی شروع شده.
الهام در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۳۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱۷ - مثال دیگر هم درین معنی:
🔆لیک تو آیس مشو هم پیل باش🔆
🔆ور نه پیلی در پی تبدیل باش🔆
کوروش در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۳۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۶ - باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطای مخلوق و یاد نعمتهای حق کردنش و انابت به حق از جرم خود ثُمَّ الَّذینَ کَفَروا بِرَبِّهِمْ یَعْدِلونَ:
آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست
تفسیر لطفا
کوروش در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۱۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۹۵ - رجوع کردن به حکایت آن شخص وام کرده و آمدن او به امید عنایت آن محتسب سوی تبریز:
شد سوی تبریز و کوی گلستان
خفته اومیدش فراز گل ستان
مصرع دوم یعنی چه ؟
احمد خرمآبادیزاد در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۱۰ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۱ - این قصیدهٔ را حرز الحجاز خوانند در کعبهٔ علیا انشاء کرده و بر بالین مقدس پیغمبر اکرم صلوات الله علیه در یثرب به پایان آورده:
به استناد نسخه خطی شرح دیوان خاقانی (به شماره ثبت 89712 مجلس)، مصرع دوم بیت 84 («نی از آن روح که در تبت و یغما بینند»)، به شکل زیر درست است:
«نه ز یبروح که در تبت و یغما بینند»
در این نسخه خطی، در شرح بیت 84 چنین میخوانیم:
«یبروح، به یای خطی، بای بسمله و رای مهمله، گیاهی است که شکل آدم دارد و ....»
همانگونه که میبینیم این شرح، تلفظ درست «یبروح» را نیز در بر دارد.
معنی «الیبروح» را میتوان در فرهنگ عربی-فارسی لاروس دید.
همچنین
علی احمدی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۵۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳:
در این غزل موضع یک عاشق را در برابر چالشهای روزگار که از سخن چینی آغاز شده می بینیم .مثل همیشه حافظ این چالشها را به فرصت تبدیل می کند و این کار را به ما می آموزد.
گر ز دستِ زلفِ مُشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندویِ شما بر ما جفایی رفت رفت
در مواجهه با معشوق می گوید زلف تو ممکن است خطا کند و چشمان سیاهت هم جفا کند .یعنی از جانب معشوق دچار رنج شوم .این رنجها مهم نیست چون معشوق خیر مرا می خواهد .
برقِ عشق ار خرمنِ پشمینه پوشی سوخت سوخت
جورِ شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت
اگر عشق یعنی محصول عاشقی خرمن من پشمینه پوش و بی چیز را بسوزاند هم خیالی نیست .اگر دلبر قدرتمند هم بر من گدا تندی کند هم مشکلی نیست .اینها همه مثل می هستند و رنج نمی دهند
در طریقت رنجشِ خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت
در راه عاشقی ذهن دچار رنجش نمی شود چون عاشق مست می امیدواری است و راهی برای رفع رنج خود خواهد یافت.پس همانطور که صفا و خوشی رفتنی است کدورت هم رفتنی است.
عشقبازی را تحمل باید ای دل، پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت
در راه عشق باید استقامت داشته باشی پس پایداری کن .اگر ناراحتی ایجاد شد بشود اگر اشتباهی رخ داد رخ دهد .عاشق دل بزرگی باید داشته باشد.
گر دلی از غمزهٔ دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت
اگر غمزه عاشق کش یار بر دلت سنگینی کرد بگذار چنین کند و اگر میان جان عاشق و معشوق ماجرایی ایجاد شد بگذار بشود .این لازمه عاشقی است.
در مصرع اول برد دوم می تواند ایهام باشد .یعنی اگر دلت زیر بار غمزه رفت ناراحت نشو تو پیروز شده ای (برده ای)
از سخن چینان ملالتها پدید آمد ولی
گر میانِ همنشینان ناسزایی رفت رفت
این ناراحتی ها زیر سر سخن چینان است ولی اگر دراثر این ناراحتی ها بین همنشینان کلمه ناروایی بکار رفت هم طوری نیست .
از همه عبور می کند و گذشت می کند به جز همان سخن چینان .آنان مثل می نیستند و دشمن همیشگی حافظ هستند.
عیبِ حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی؟ گر به جایی رفت رفت
به همین علت هنوز با واعظ حرف دارد و می گوید به او بگوئید خیالت راحت حافظ دیگر از صومعه رفت .من آزاد شده ام و اگر به جای دیگری رفتم دیگر تو پای فرد آزاد را نمی توانی ببندی .
علی احمدی در ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲:
آن تُرک پری چهره که دوش از بَرِ ما رفت
آیا چه خطا دید که از راهِ خطا رفت؟
آن دلبر زیبا رو که دیشب از پیش ما رفت نمی دانم چه خطایی از ما دید که از راه ختا رفت . اگرچه در اینجا خطای دوم به معنای ختا ست که سرزمینی در ترکستان است اما می توان به معنای اشتباه هم در نظر گرفت . در مطلع غزل حافظ این شبهه را برای خودش ایجاد می کند که شاید معشوق نباید می رفته و این رفتن اشتباه بوده است.
تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهان بین
کس واقفِ ما نیست که از دیده چهها رفت
از وقتی که آن چشم حقیقت بین یار از جلو چشمم گذر کرد و رفت کسی نمی داند که چه اشکها از چشم من جاری شده است و چه حقیقتهایی را دیگر نمی بینم.در اینجا عاشق پاسخ خود را می دهد. معشوق چشم حقیقت بین دارد و راه خطا نمی رود.معشوق کارش آمدن و جلوه کردن و سپس رفتن است.آنطور که خود بخواهد عمل می کند و با عاشق قرار نیست مشورت کند.
بر شمع نرفت از گذرِ آتشِ دل، دوش
آن دود که از سوزِ جگر بر سر ما رفت
هجران معشوق سوزان است و آنقدر که جگرما سوزان شد دود از سرم بیرون آمد و دودی که از سر شمع سوزان بلند است در مقابل دود سر ما هیچ است.یکی از اثرات جسمی هجران در عاشق.
دور از رخِ تو دم به دم از گوشهٔ چشمم
سیلابِ سرشک آمد و طوفانِ بلا رفت
وقتی از روی تو دورم هر لحظه از گوشه چشمم چه سیلابها آمد و چه طوفانها رفت . توصیفی دیگر ازتاثیرات جسمی هجران.
از پای فتادیم چو آمد غمِ هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
غم هجران و دوری که می رسد عاشق را از پا می اندازد و از درد می میرد چون معشوق دوای درد عاشق است و دوری از او با درد همراه است.تاثیر سوم احساس درد و از پا افتادگی است .
بسیاری ممکن است این علامت ها را به افسردگی شبیه بدانند . نباید فراموش کرد که در افسردگی ناتوانی در همه امور شخصی فرد رخ می دهد ولی فرد عاشق همیشه خود را بر راه عاشقی استوار می داند و از تک وتا نمی افتد و انگ افسردگی به عاشق نمی چسبد .اگر بنا به فرض این شعر در فراق شاه شجاع سروده شده باشد می دانیم که حافظ خود را برای بازگشت دوباره شاه شجاع به تکاپو انداخته است و همتش را در این راه به کار گرفته است واین ابیات فقط برای بیان شدت غم فراق است و با افسردگی تفاوت دارد .
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کارِ دعا رفت
دل به من گفت که با دعا می توان به وصال او رسید اما دریغ که همه عمرم برای این وصال صرف دعا شد.
احرام چه بندیم؟ چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم؟ چو از مروه صفا رفت
وقتی قبله حاجات ما اینجا نیست بستن احرام چه سودی دارد . وقتی کوه صفایی در کنار کوه مروه وجود ندارد دیگر سعی ( دویدن بین صفا و مروه در حج) چه ارزشی دارد . مبالغه حافظ به معشوق جنبه ملکوتی می دهد ولی منظور نشان دادن اهمیت معشوق برای اوست.
دی گفت طبیب از سرِ حسرت چو مرا دید
هیهات که رنجِ تو ز قانونِ شفا رفت
دیروز پزشک وقتی مرا دید با ناراحتی گفت دیگر شفایی برای این رنج و درد تو وجود ندارد . یعنی به هیچ روال مشخصی ( قانون) نمی توان تو را مداوا کرد . قانون هم اشاره به کتاب طب ابن سیناست و شفا هم کتاب فلسفه اوست . شاید اشاره به این دارد که اگر طبیبِ حاذق هم باشد نمی تواند برای درد عشق کاری بکند .یعنی درد عاشقی با مثلا بیماری افسردگی فرق دارد و فقط حضور معشوق دوای آن است.
ای دوست به پرسیدنِ حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دارِ فنا رفت
ای دوست برای پرسیدن حال حافظ گامی بردار قبل از اینکه دیر شود و بگویند از این دنیای فانی رفته است .مبالغه در بیان حال است یعنی ممکن است درد عاشقی عاشق را کامل از پا درآورد..
چه در عشق زمینی و چه در عشق متعالی ، هجران و دوری عاشق از معشوق با تاثیرات جسمی همراه است و اگر عاشق برای این کار آماده نباشد مستاصل می شود . یک راه چاره درک همیشگی حضور معشوق است که طبعا در زمان حافظ برای عشق های زمینی این امکان وجود نداشت اما در عشق متعالی عاشق همیشه حضور وجهی از معشوق را درک می کند ولی این به معنای وصال نیست.
دکتر حافظ رهنورد در ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲:
برای درک ژرفای زیرمتن، بهتر است این دو بیت را همراه هم درک کرد.
سالک از نورِ هدایت بِبَرَد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضَلالت برود
ای دلیلِ دلِ گمگشته خدا را مددی
که غریب اَر نَبَرَد رَه، به دلالت برود
سالک بهمعنای رهرو طریقت شناخت است.
رهرو از نوری که بهواسطهی هدایت تابیده میشود راه را از بیراهه میشناسد و به مقصود میرسد؛ و اگر نور هدایت نباشد راه گم کرده و گمگشته میشود.
دلیل بهمعنای واسطه است و بهمعنای علّت
ای واسطه و علت دل گمگشته تو را بهخدا کمکی کن
که غریب راه و طریق مقصود اگر راه نشناسد بهواسطه باید که برود.
واسطه در اینجا بهمعنای همان نور هدایت است.
عزیزان توجه داشته باشند که بدرقه هیچگاه بهمعنی راهنما نیست.
محمد مهدی فتح اللهی در ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۱:
باسلام
مصراع اول بیت آخر، از لحاظ وزنی ایراد دارد.
متشکر میشوم که اصلاح کنید.
رسول لطف الهی در ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۸ در پاسخ به یک نکته ازین معنی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۶:
هیچکاک میگوید بیننده به زور میخواد از فیلم های من مزامین درآورد درصورتی که فقط سرگرمی است
رسول لطف الهی در ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۰ در پاسخ به سعیده دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۶:
باید می را لااقل یک بار خورده باشد که بفهمد چه میگوید
امیر گیاهچی در ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۸ در پاسخ به همیشه بیدار دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷:
دوست عزیز ! درود برشما !
دوستانی که به شما و محتوای نوشته تان اعتراض کردند اهل مطالعه نیستند و متاسفانه حتی به خودشان زحمت ندادند که در گوگل یا هوش مصنوعی یک جستجوی ساده بکنند و در مورد درستی و نادرستی ادعاهای تان پژوهش کنند !
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۲۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴
چو طوطی ، خطِّ او ، پَر سَر بر آورد
جهانِ حسن ، در زیرِ پر آوردبه خوش رنگی ، رُخش عالم برافروخت
ز سرسبزی ، خطَش رنگی بر آوردلبِ چون لعلَش ، از چشمم گُهر ریخت
برِ چون سیمَش ، از رویم زر آوردگل از شرمِ رخِ او ، خشک لب گشت
ز خشکی ، ای عجب ، دامن تَر آورددهانِ تنگِ او ، یا رب ، چه چشمه است
که از خنده ، به دریا گوهر آوردسرِ زلفش ، شکارِ دلبری را
هزاران حلقه ، در یکدیگر آوردفلک زان چنبری آمد ، که زلفش
فلک را نیز ، سر در چنبر آوردفلک در پایِ او ، چون گوی میگشت
چو چوگانَش ، به خدمت بر سر آوردچو شد عطّار ، لالایِ درِ او
ز زلفَش ، خادمی را عنبر آورد
علی احمدی در ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱:
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
هنگام صبح بلبل عاشق به گلی که تازه می شکفت گفت ناز جلوه ات را کم کن چرا که گلهای زیادی مثل تو در این باغ شکفته اند.
اشاره به جلوه های متعدد معشوق است .حافظ هیچوقت معشوق واقعی که حقیقت مطلق و اطمینان کامل است را نمی بیند تا خیالش راحت شود و همیشه این غم را در دل دارد .گاهی در این راه ناامیدی به سراغش می آید و مثل بلبل چنین سخنی به گل می گوید گویا این جلوه ها برایش تکراری شده اند .
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گل می خندد و به بلبل می گوید حرف تو درست است و من از این حرف نمی رنجم ولی عاشق نباید سخن درشت و تند به معشوق بگوید .چون همین جلوه ها را هم از دست خواهد داد و دیگر عاشق نخواهد بود .اگر تو به حقیقت مطلق برسی که دیگر راه عاشقی تمام شده و دیگر در مسیر نیستی .تو باید طعم حقیقت و اطمینان را پله پله و آرام آرام بچشی و تجربه کنی .اما چگونه؟
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
ای بسا دُر که به نوکِ مژهات باید سُفت
اگر دوست داری از آن جام شراب ویژه تزیین شده حقیقت بچشی باید کاری دشوار در حد سوراخ کردن دانه مروارید انجام دهی آن هم با مژه هایت .این کار خلاقیت بالایی می خواهد و تو باید از این خلاقیت استفاده کنی .خلاقیت انسان با امید تکمیل می شود و ما را به اطمینان بیشتری می رساند .پس خرد را در راه عشق به کار گیر.
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاکِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت
اگر کسی حاضر نشد با صورتش خاک در میخانه را بروید تا ابد بوی محبت معشوق به مشام او نمی رسد .این کار صبر فراوان می خواهد .باید خاک این راه و درگاه را بخوری تا بزرگ شوی.
در گلستانِ ارم دوش چو از لطف هوا
زلفِ سنبل به نسیمِ سحری میآشفت
در اینجا حافظ می خواهد مسئله طرح شده را حل کند .این بیت با بیت بعدی موقوف المعانی و پیوسته است و این نشانه اهمیت این ابیات است و مرتبط با ابیات بالا .
دیشب وقتی در باغ ارم هوای خوش باعث شد با نسیم سحر زلف سنبل آشفته گردد.
گفتم ای مَسنَدِ جم، جامِ جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولتِ بیدار بِخُفت
رو به تخت جمشید کردم و گفتم پس آن جام جهان بین که گویای حقایق جهان بود و به تو اطمینان می داد کجاست؟و او گفت حیف که آن خوشبختی و بیداری و آگاهی از حقیقت ازبین رفت .
یعنی حتی اگر همه حقایق را هم بدانی چون انسان هستی این ظرفیت را به طور دائمی نداری و این توانایی از بین خواهد رفت .انسان قادر نیست اطمینان کامل را حس کند .فقط می تواند با کمک جلوه های عشق خود را به اطمینان کامل نزدیک کند .
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت
حافظ نتیجه می گیرد حالا که سخن عشق قابل وصف نیست پس ای ساقی بیا و شراب بده و این سخنان را کوتاه کن.
اشکِ حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غمِ عشق نیارَست نهفت
آن حالت شکوه هم به این علت بود که غم عاشقی قابل پنهان کردن نبود و من خرد و صبر را به دریای اشک انداختم . و اشک نمی تواند سوز غم عاشقی را پنهان کند.وگرنه هم خلاقیت در این راه دارم و هم می دانم که در راه وصال باید صبر نمایم.
مهدی هاشمی در ۲ ماه قبل، دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۳۰ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » تکبیتهای برگزیده » تکبیت شمارهٔ ۳۵:
امان از این زهاد
سیدمحمد جهانشاهی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸: