گنجور

 
نظامی

بیا ساقی آن راح ریحان سرشت

به من ده که بر یادم آمد بهشت

مگر ز آن می آباد کشتی شوم

وگر غرقه گردم بهشتی شوم

خوشا روزگارا که دارد کسی

که بازار حرصش نباشد بسی

به قدر بسندش یساری بود

کند کاری ار مرد کاری بود

جهان می‌گذارد به خوشخوارگی

به اندازه دارد تک بارگی

نه بذلی که طوفان برآرد ز مال

نه صرفی که سختی درآرد به حال

همه سختی از بستگی لازم است

چو در بشکنی خانه پر هیزم است

چنان زی کزان زیستن سالیان

تو را سود و کس را نباشد زیان

گزارنده درج دهقان نورد

گزارندگان را چنین یاد کرد

که چون شاه یونان ملک فیلقوس

برآراست ملک جهان چون عروس

به فرزانه فرزند شد سر‌بلند

که فرخ بود گوهر ارجمند

چو فرزند خود را خردمند یافت

شد ایمن که شایسته فرزند یافت

ندارد پدر هیچ بایسته‌تر

ز فرزند شایسته شایسته‌تر

نشاندش به دانش در آموختن

که گوهر شود سنگ از افروختن

نقوماجس آنکو خردمند بود

ارسطوی داناش فرزند بود

به آموزگاری بر او رنج برد

بیاموختش آنچه نتوان شمرد

ادب‌های شاهی‌، هنر‌های نغز

که نیروی دل باشد و نور مغز

ز هر دانشی کاو بود در قیاس

وزو گردد اندیشه معنی‌شناس

برآراست آن گوهر پاک را

چو انجم که آراید افلاک را

خبر دادش از هر چه در پرده بود

کسی کم چنان طفل پرورده بود

همه ساله شهزاده تیزهوش

به جز علم را ره ندادی به گوش

به باریک‌بینی چو بشتافتی

سخن‌های باریک دریافتی

ارسطو که هم‌درس شه‌زاده بود

به خدمت‌گر‌ی دل بدو داده بود

هر آنچ از پدر مایه اندوختی

گزارش‌کنان در وی آموختی

چو استاد دانا به فرهنگ و رای

ملک‌زاده را دید بر گنج پای

به تعلیم او بیشتر برد رنج

که خوش‌دل کند مرد را پاس گنج

چو منشور اقبال او خواند پیش

درو بست عنوان فرزند خویش

به روزی که طالع پذیرنده بود

نگین سخن مُهر گیرنده بود

به شهزاده بسپرد فرزند را

به پیمان در افزود سوگند را

که چون سر بر‌آری به چرخ بلند

ز مکتب به میدان جهانی سمند

سر دشمنان بر زمین آوری

جهان زیر مُهر نگین آوری

همایون کنی تخت را زیر تاج

فرستندت از هفت کشور خراج

بر آفاق کشور خدایی کنی

جهان در جهان پادشایی کنی

به یاد آری این درس و تعلیم را

پرستش نسازی زر و سیم را

نظر بر نداری ز فرزند من

به جای آوری حق پیوند من

به دستوری او شوی شغل سنج

که دستور دانا به از تیغ و گنج

تو را دولت او را هنر یاور است

هنرمند با دولتی در خور است

هنر هر کجا یافت قدری تمام

به دولت خدایی برآورد نام

همان دولتی که‌ارجمندی گرفت

ز رای بلندان بلندی گرفت

چو خواهی که بر مه رسانی سریر

ازین نردبان باشدت ناگزیر

ملک‌زاده با او به‌هم داد دست

به پذرفتگاری بر آن عهد بست

که شاهی چو بر من کند شغل راست

وزیر او بود بر من ایزد گواست

نتابم سر از رای و پیمان او

نبندم کمر جز به فرمان او

سرانجام که‌اقبال یاری نمود

برآن عهد شاه استواری نمود

چو استاد دانست کان طفل خرد

بخواهد ز گردن‌کشان گوی برد

از آن هندسی حرف شکلی کشید

که مغلوب و غالب درو شد پدید

بدو داد کاین حرف را وقت کار

به نام خود و خصم خود برشمار

اگر غالب از دایره نام توست

شمار ظفر در سرانجام توست

وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس

ز غالب‌تر از خویشتن در هراس

شه آن حرف بستد ز دانای پیر

شد آن داوری پیش او دلپذیر

چو هر وقت کان حرف بنگاشتی

ز پیروزی خود خبر داشتی

بر اینگونه می‌زیست با‌رای و هوش

ز هر دانش آورده دیگی به جوش

هم او همّتی زیرک‌اندیش داشت

هم اندیشه زیرکان بیش داشت

به فرمان کار‌آگهان کار کرد

بدین آگهی بخت را یار کرد

هنر‌پیشه فرزند استاد او

که هم‌درس او بود و هم‌زاد او

عجب مهربان بود بر مرزبان

دل مرزبان هم بدو مهربان

نکردی یکی مرغ بر بابزن

که‌ارسطو نبودی بر آن رای‌زن

نجستی ز تدبیر او دوری‌یی

به‌هر کار ازو خواست دستوری‌یی

چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت

برین دایره مدتی چند گشت

ملک فیلقوس از جهان رخت برد

جهان را به شاهنشه نو سپرد

جهان چیست بگذر ز نیرنگ او

رهایی به چنگ آور از چنگ او

درختی است شش پهلو و چاربیخ

تنی چند را بسته بر چار میخ

یکایک ورق‌های ما زین درخت

به زیر اوفتد چون وزد باد سخت

مقیمی نبینی درین باغ کس

تماشا کند هر یکی یک نفس

در او هر دمی نوبری می‌رسد

یکی می‌رود دیگری می‌رسد

جهان کام و ناکام خواهی سپرد

به خود کامگی پی چه خواهی فشرد‌؟

درین چارسو هیچ هنگامه نیست

که کیسه بر مرد خودکامه نیست

به دام جهان هستی از وام او

بده وام او‌، رَستی از دام او

شبی نعل‌بند‌ی و پالان‌گر‌ی

حق خویشتن خواستند از خری

خر از پای رنجیده و پشت ریش

بیفکندشان نعل و پالان به پیش

چو از وام‌داری خر آزاد گشت

بر آسود و از خویشتن شاد گشت

تو نیز ای به خاکی شده گَرد‌ناک

بده وام و بیرون جَه از گرد و خاک