گنجور

 
عطار

مرا با عشق تو جان درنگنجد

چه از جان به بود آن درنگنجد

نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان

که اینجا کفر و ایمان درنگنجد

چنان عشق تو در دل معتکف شد

که گر مویی شود جان درنگنجد

چه می‌گویم که طوفانی است عشقت

به چشم مور طوفان درنگنجد

اگر یک ذره عشقت رخ نماید

به صحن صد بیابان درنگنجد

اگر یوسف برون آید ز پرده

به قعر چاه و زندان درنگنجد

چون دردت هست منوازم به درمان

که با درد تو درمان درنگنجد

دلا آنجا که جانان است ره نیست

که آنجا غیر جانان درنگنجد

تو چون ذره شو آنجا زانکه آنجا

به جز خورشید رخشان درنگنجد

اگر فانی نگردد جان عطار

در آن خلوتگه آسان درنگنجد