گنجور

حاشیه‌ها

بهزاد رستمی در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۱۶ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۴ - هفتاد سالگی:

گفته میشه یکی از راه‌های کاهش اضطراب مرگ این هستش که یک اثری از خودمون بر جهان به جا بزاریم، حالا این اثر هر چیزی می‌تونه باشه مثل نوشتن یک کتاب یا احداث مدرسه یا هر چیز دیگه‌ای. در واقع ما با این کار در قلب و ذهن دیگران به حیات خودمون ادامه می‌دیم و این اون دلیلیه که باعث میشه اضطراب مرگ برامون کاهش پیدا کنه. اما شهریار توی این بیت «گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند//دگر چه فایده از یاد می‌رسد ما را»، داره خط بطلانی می‌کشه به این شیوه و این استدلال کاهنده‌ی اضطراب مرگ، که خب از لحاظ منطقی کاملاً درست است و من هم کاملاً با شهریار موافقم. اما ما چه چیزی رو باید جایگزین این تدبیر کاهنده‌ی اضطراب مرگ، یعنی به جا گذاشتن یک اثر از خودمون و زنده موندن در قلب و ذهن دیگران، بکنیم؟ برای جواب این سوال باید به یک موضوع مهم که اتفاقاً توی همون بیت شهریار هم بهش اشاره شده توجه کنیم، و اون اینه که ما با مردن آگاهیمون هم از بین میره، یعنی وقتی که ما بمیریم، از اینکه مردیم دیگه آگاهی نداریم. یا به عبارتی، هیچ نوعی از رنج و اضطرابی که قراره بعد از مرگ به وجود بیاد ما رو تحت تاثیر قرار نمیده، چرا که دیگه مایی وجود نداره.

پس با این توضیحات به این نتیجه می‌رسیم که ترس ما از اینکه بعد از مرگ دیگه در خاطر کسی نمونیم، که همین موضوع هم باعث ایجاد اضطراب میشه، اصلاً نمی‌تونه وجود داشته باشه، و بنابراین لازم نیستش که ما از این شکل از اضطرابِ مرگ کوچک‌ترین نگرانی‌ای داشته باشیم.

و اتفاقاً ما نباید انرژیمون رو صرف کاری بکنیم که اون کار قراره نتیجه‌اش این باشه که در خاطر دیگران بمونیم. در واقع میشه گفت ما هر کاری که برای غیر از خودمون انجام بدیم مساوی با این می‌مونه که عمرمون رو تلف کردیم و اکنونمون رو و تنها داراییمون رو از بین بردیم. و به نظرم این باید خیلی ترسناک‌تر از اضطراب مرگ باشه.

امیرحسین صدری در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:

جزء معدود غزل‌های حافظ هست که نتونستم باهاش ارتباط بگیرم

برمک در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۱ دربارهٔ مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۹ - مدح سیف الدوله محمود و تهنیت فتح اگره:

 

گرد او بیشه و کوه گشن و سبز چنانک

گذر باد و ره مار درو ناخوش و تنگ

پشته ها کرد ز بس کشته در و پنجه جای

جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ

برمک در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۱۴ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶ - رزم‌نامه:

 

کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی

مهترانی چو کیامرز و چو آذرهوشنگ

آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم

وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ

تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر

اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ

محمد حسین طالبیان شهرضا در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۱ دربارهٔ جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲:

ساز و آوازی با صدای عبدالوهاب شهیدی و تار جلیل شهناز در دستگاه چهارگاه
روز به آخر رسید و یار نیامد
هیچکس از پیش آن نگار نیامد
این همه بر من ز روزگار بد آمد

گلهای رنگارنگ 558

همایون در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۳۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۴:

چه زیبا درودی چه نازک سرودی

به خرسند مستی رسیدی که نوشت 

تا به حال همه سرمستی و شادکامی بود اینجا مرحله‌ای بالاتر پیش می آید و آن آفرین گفتن به این می و این مستی است گویی مستی دیگری پیدا شده که مست به خودش نوش باد میگوید و به این مستی و این شرابی که پیدا کرده‌است آفرین میگوید، یافتن شمس و آوردن او به گلستان بودن شرابی دیگر است و مستی دیگر که تاکنون نبود‌است

مهدی هاشمی در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۱۴ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » تک‌بیتهای برگزیده » تک‌بیت شمارهٔ ۱۰:

فکر می‌کنم منظور شاعر اینه وقتی آدم تازه داره به ثمر میشینه مرگ میاد سراغش

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲
               
خطَت خورشید را ، در دامن آورد
ز مُشکِ ناب ، خرمن خرمن آورد

چنان خطّت برآوردست ، دستی
که با خورشید و مَه ، در گردن آورد

کُلَه‌دارِ فلک ، از عشقِ خطّت
چو گل کرده قبا ، پیراهن آورد

خطِ مُشکینت ، جوشی در دل انداخت
لبِ شیرینت ، جوشی در من آورد

فلک را ، عشقِ تو در گردش انداخت
جهان را ، شوقِ تو در شیون آورد

ندانم تا فلک در هیچ دُوری
به خوبیِّ تو ، یک سیمین‌تن آورد

فلک ، چون هر شبی زلفِ تو می‌دید
که چندین حلقهٔ مردافکن آورد

ز چشمِ بد ، بترسید از کواکب
سرِ زلفِ تو را ، چوبک‌زن آورد

از آن سر رشته گم کردم ، که رویت
دهانی ، همچو چشمِ سوزن آورد

از آن سرگشته دل ماندم ، که لعلت
گُهَر سی‌دانه ، در یک ارزن آورد

ز بهرِ ذرّه‌ای وصلِ تو ، هر روز
اگر خورشید وجهی روشن آورد

چون آن ذرّه نیافت ، از خجلتِ آن
فرو شد زرد و سر در دامن آورد

دلِ عطّار در وصلت ، ضمیری
به اسرارِ سخن ، آبستن آورد

صدرا رحمتی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۱۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵:

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکرده‌ست از انتظار تو دوشم

تکرار واژه‌های «امروز» و «امشب» در کنار هم، تأکیدی بر فوریت و تمنای شاعر دارد: او نمی‌خواهد این آشتی به تأخیر بیفتد.

شاعر با لحنی عاشقانه و ملایم، از معشوق می‌خواهد که کدورت و رنجش را کنار بگذارد و امشب به دیدارش بیاید.

می‌گوید: دیشب از بی‌قراری و چشم‌به‌راهی تو نخوابیدم، پس امشب بیا تا دلِ بی‌تابم آرام گیرد و صلح و صفا بازگردد.

 

صدرا رحمتی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

چو با حبیب نِشینی و باده پِیمایی

به یاد دار مُحِبّانِ بادپیما را

چو با حبیب نشینی: وقتی با یار محبوب خود می‌نشینی،

 

و باده پیمایی: و شراب (نماد عشق یا سرور) می‌نوشی،

 

به یاد دار محبان بادپیما را: به یاد دوستدارانِ در راه‌مانده یا آوارگانِ عاشق باش که در سفرند (بادپیما = کسانی که در مسیر باد، در سفرند).

این بیت اشاره به وفاداری و همدلی عارفانه دارد. شاعر می‌گوید:

اگر تو در حال وصال و شادی با محبوب خودی، فراموش مکن آنان را که هنوز در فراق و دوری‌اند؛ آنان که در طوفان عشق سرگردانند و هنوز به وصال نرسیده‌اند.

به بیان دیگر، در نعمت و آرامش، یاد رنج‌دیدگان و عاشقانِ در راه‌مانده را زنده نگه دار.

سام در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۷ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۱:

سبحان من تقدس بالعز و الجلال سبحان من تقدس بالعز و الجلال شاعر : خواجوی کرمانی سبحان من تفرد بالجود و الجمال سبحان من تقدس بالعز و الجلال وان قادری که قدرت او هست بر کمال آن مالکی که ملکت او هست بر دوام دیان بی نظیر و خداوند لا یزال سلطان بی وزیر و جهاندار لم یزل دانای بی تفکر و دارای بی ملال گویای بی تلفظ و بینای بی بصر ورد زبان کبک دری رب ذوالجلال سبیح بلبل سحری حی لا ینام وز قاف تا بقاف برین حرف گشته دال حرفیست کاف و نون ز طوامیر صنع او وز باد قهر او متزلزل...

محسن عبدی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۹ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین‌بانو شیرین را:

چو طاووسِ فلک بگریخت از باغ ...

این بیت وصف غروب آفتاب است.

طاوس فلک استعاره از روز و سیه زاغ استعاره از شب است.

محسن عبدی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۷ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین‌بانو شیرین را:

از آن نخجیر پرداز جهان‌گیر ...

در اینجا به نظر میگه که خسرو خودش شکار چشم شیرین شد.

محسن عبدی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۹ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین‌بانو شیرین را:

به هر گویی که بردی باد را بید ...

این چند بیت در وصف چوگان بازی ایشان و مهارت آن ها در چوگان بازی است.

محسن عبدی در ‫۲ ماه قبل، شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین‌بانو شیرین را:

ز بهر عرض آن مشکین‌نقابان به ...

غُرض به معنی صورت به کار رفته به نظر

۱
۱۰۵
۱۰۶
۱۰۷
۱۰۸
۱۰۹
۵۶۷۳