داتیس محمدی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۷:
دوستان گرامی،
آیا برگردانی از این غزل به زبان انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی یا اسپانیایی میشناسید؟
سپاسگزار
علی میراحمدی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۴۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۶:
کاموس کشانی دلاوری است که برای کمک به تورانیان به سپاه افراسیاب پیوسته است و سپاهی را نیز همراه خود آورده است و یکی از افراد مهم در این جنگ به حساب می آید تا جایی که این فصل اصلا به نام او و به عنوان داستان کاموس کشانی نامگذاری شده است.در همین فصل ما اشکبوس که همشهری کاموس است را هم داریم اما گویا مرتبه کاموس بسیار بالاتر است و او سرکرده سپاه کشانی است که اکنون به خدمت تورانیان درآمده است.کاموس قبل از نبرد با رستم تقریبا به طور همزمان هم با گیو و هم با طوس نبردی دارد و پهلوانان ایرانی نیرو و قدرت او را دریافته اند و اینچنین او را توصیف میکنند:
ز کاموس خود جای گفتار نیست
که ما را بدو راه دیدار نیست
درختیست بارش همه گرز و تیغ
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ
ز پیلان جنگی ندارد گریز
سرش پر ز کینست و دل پر ستیز
همین توصیف کاموس از زبان ایرانیان نشان از قدرت و ابهت بالای او دارد.
پیش از نبرد با رستم یکی از شاگردان و همشهریهای تهمتن داوطلب جنگ با کاموس یا بهتر بگوییم داوطلب مرگ میشود
یکی زابلی بود الوای نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام .....
شد الوای آهنگ کاموس کرد
که جوید بآورد با او نبرد
نهادند آوردگاهی بزرگ
کشانی بیامد بکردار گرگ
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
بینداخت آسان بروی زمین
عنان را گران کرد و او را بنعل
همی کوفت تا خاک او کرد لعل
الوای زابلی برای کاموس چیزی بیش از یک حریف تمرینی نیست و ابیات بالا نشان میدهد کاموس چقدر آسان او را از پای درآورده و زیر سم اسب خود له میکند.
حالا نوبت به آمدن رستم دستان به میدان جنگ و رویارویی او با کاموس کشانی میشود.شاید با توجه به پرداختی از قدرت و جنگ آوری کاموس در نبردهای پیش شده ،مخاطب انتظار جنگی برابر و یک رویارویی طولانی بین دو پهلوان را دارد.
اما پس از رجز خوانیهای معمول ،ما فقط یک تلاش ناموفق از طرف کاموس میبینیم و سپس رستم او را به آسانی در کمند خویش گرفتار کرده ،زیر بغل میزند و نزد ایرانیان میبرد و سرانجام کاموس به دست ایرانیان کشته میشود.
بینداخت و افگندش اندر میان
برانگیخت از جای پیل ژیان
بزین اندر آورد و کردش دوال
عقابی شده رخش با پر و بال
سوار از دلیری بیفشارد ران
گران شد رکیب و سبک شد عنان
همی خواست کان خم خام کمند
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند
شد از هوش کاموس و نگسست خام
گو پیلتن رخش را کرد رام...
نهایت رزم کاموس با آن یال و کوپال در برابر رستم و در میدان نبرد به همین پنج بیت ختم میشود و عاقبت کاموس در نهایت:
بیفگند بر خاک پیش سران
ز لشکر برفتند کنداوران
تنش را بشمشیر کردند چاک
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک
کاموس اگر برای گیو ،طوس یا گودرز جنگاوری قدرتمند و باابهت نمود میکرد برای رستم حریف قابل ذکری نبود.
ما در همین بخش و در همین جنگ تفاوت قدرت رستم با گیو ،طوس و دیگر پهلوانان شاهنامه را به خوبی درمیابیم و میفهمیم که چرا فردوسی در مقدمه این بخش که بنام داستان کاموس کشانی است و پس از آن ابیات توحیدی و معرفتی بسیار عالی ،اینچنین رستم را میستاید:
شگفتی به گیتی ز رستم بس است
کزو داستان بر دل هرکس است
سر مایهٔ مردی و جنگ از اوست
خردمندی و دانش و سنگ از اوست
به خشکی چو پیل و به دریا نهنگ
خردمند و بینادل و مرد سنگ
کنون رزم کاموس پیش آوریم
ز دفتر به گفتار خویش آوریم
افسانه چراغی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۲۵ در پاسخ به مهرناز دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۴ - بر تخت نشستن خسرو به مدائن برای بار دوم:
بله کاملا درست است؛ با توجه به بیت پیشین که میگوید: عشق و پادشاهی با هم سازگاری ندارند؛ یکی از این دو را باید خواست
و بعد، این بیت را تمثیل میآورد.
حسین خسروی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۰:
به نظر من این غزل یکی از قلّههای ادبیات پارسی هست. حقیقتا کم نظیر است. تشبیههایی که در این شعر برای توصیف حالات و احساسات درونی انسان بکار رفته، حقیقتا اعجاب انگیز است.
من میخوام به یک نکته فنی هم اشاره کنم، لطفا اگر این تحلیل من اشتباه هست دوستان اشتباه من را تصحیح کنند:
در بیت شمارهی ۵، در هر مصراع از یک آرایهی تشبیه (مجموعا دوتا در یک بیت) استفاده شده است:
( صبح شب نشینان) و ( شام روزه داران)
ولی نکتهی جالب این است که علاوه بر آرایهی تشبیه، همزمان از آرایهی تضاد هم استفاده شده
یعنی همزمان با ارائهی آرایهی تشبیه در دل خود این ۲تشبیه، تضاد وجود دارد
این نکته را من در هیچ بیتی تا حالا مشاهده نکردم.
اگر دوستان نمونهی مشابهی سراغ دارند ممنون میشم ذکر کنند
باتشکر از همهی عزیزان وسایت گنجور
افسانه چراغی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۳۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۱ - مراد طلبیدن خسرو از شیرین و مانع شدن او:
نظامی در این بیت و چند بیت پیش و پس از آن، مصداق این ضربالمثل را بیان میکند: «با دست پس میزنه؛ با پا پیش میکشه» یا «زبونش یه چیز میگه؛ دلش یه چیز دیگه».
فرهود در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۴ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۶۲ - حکایت عیاضی رحمهالله کی هفتاد غزو کرده بود سینه برهنه بر امید شهید شدن چون از آن نومید شد از جهاد اصغر رو به جهاد اکبر آورد و خلوت گزید ناگهان طبل غازیان شنید نفس از اندرون زنجیر میدرانید سوی غزا و متهم داشتن او نفس خود را درین رغبت:
درود
در هنگام جنگ همراه مسلمانان است و وقت گریز، بر نمیگردد. (یعنی در وقت گریز دیگران، او نمیگریزد و به نبرد ادامه میدهد)
کر و فر: جنگ و گریز
(شاید اشاره به غزوه احد نیز باشد)
علی میراحمدی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۲۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۷:
در نبرد میان رستم و سهراب ابتدا سهراب پشت رستم را به خاک میمالد ولی رستم حیله ای در کار میکند و میگوید در شهر ما رسم است که اگر پهلوانی در نبرد برای بار اول پشت حریف را به خاک مالید از جان او درگذرد و به او مهلت بدهد و با این سخن سهراب را فریب میدهد وجان خود را حفظ میکند.این برای بار چندم است که سهراب فریب میخورد.او پیش ازین فریب افراسیاب و سپس گردآفرید را خورده بود.درینجا میتوانیم جوانی و خامی و بیتجربگی بسیار سهراب را مشاهده کنیم .البته نباید از احساسات پاک او که نشان جوانی است هم به آسانی گذشت زیرا سهراب همچنان احتمال میدهد که شاید هم نبردش پدرش باشد.
اما هومان به عنوان پهلوانی باتجربه و میدان دیده وقتی ازین ماجرا (مهلت دادن سهراب به رستم)آگاه میشود درمییابد که کار سهراب تمام است و این رستم است که در نهایت جنگ را پیروز میگردد و به سهراب میگوید:
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
اما چرا هومان به چنین نتیجه ای میرسد؟!
چرا هومان دیگر از سهراب ناامید شده و رستم را پیروز قطعی جنگ میداند؟!
هومان مانند سهراب جوانی خام و بی تجربه نیست و خوب درمیابد که در نبرد تن به تن و برابر اگر پهلوانی را یکبار بر زمین زدی برای بار دوم نمیتوانی به روش بار اول چنین کاری بکنی،زیرا حریف به اصطلاح از فوت و فن و شگردهای تو آگاه شده و دیگر دستت را خوانده است .شاید هم خوب میداند که پهلوانی مثل رستم را نمیتوان دوبار بر زمین زد
نکته دیگر یک مسئله اعتقادی است و آن رسیدن و یا نرسیدن زمان مرگ است .هومان درمیابد که اگر رستم از چنگ سهراب رهایی یافته پس زمان مرگش نرسیده و زمان سهراب سرآمده است.
رسیدن یا نرسیدن زمان (مرگ) یکی از اعتقادات پایه ای میان شخصیتهای شاهنامه است
در ادامه ابیات مربوط به گفتگوی سهراب و هومان را میخوانیم:
همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبردبه هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بودبدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جاندریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال توهژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خامنگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبردبگفت و دل از جان او برگرفت
پر انده همی ماند ازو در شگفتبه لشکرگه خویش بنهاد روی
به خشم و دل از غم پر از کار اوی
دکتر یزدانی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۳۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۸۰ - بیان سبب فصاحت و بسیارگویی آن فضول به خدمت رسول علیهالسلام:
دوستان ادب دوست. سلام و ممنون که شعر و بحث را زنده نگاه می دارید.
آنچه که به عنوان متن جایگزین نوشته و نقد کردید از شیخ اوحد کرمانی است که از کتاب کشکول جناب شیخ بهایی نقل شده و ازقضا در گنجور هم آمده:
در لینک زیر کل متن را می توانید پیدا کنید:
شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش چهارم - قسمت دوم » باده نی در هر سری شر می کند ...
شیخ اوحدالدین کرمانی راست:
آن کس که صناعتش قناعت باشد
کردار وی از جمله ی طاعت باشد
زنهار طمع مدار الا زخدا
کاین رغبت خلق نیم ساعت باشد
جور کم به زلطف کم باشد
که نمک بر جراحتم پاشد
جور کم بوی لطف آید از او
لطف کم محض جور زاید از او
لطف دلدار اینقدر باید
که رقیبی از او به رشک آید
در خانه دلم گرفت از تنهائی
رفتم به چمن چو بلبل شیدائی
چون دید مرا سر و سهی سر جنباند
یعنی به چه دلخوشی به بستان آئی
هر که سخن را به سخن ضم کند
قطره ای از خون جگر کم کند
باده نی در هر سری شر می کند
آنچنان را آنچنان تر می کند
گر بود عاقل نکوتر می شود
ور بود بد خوی بدتر می شود
لیک چون اغلب بدند و بد پسند
بر همه می را محرم کرده اند
حکم غالب راست چون اغلب بدند
تیغ را از دست رهزن بستدند
مجموعه ی کونین به آئین بستن
کردیم تفحص ورقا بعد ورق
حقا که نخواندیم و ندیدیم در او
جز ذات حق و شؤون ذانیه حق
خاقانیا به تقویت دوست دل مبند
ور غصه و شکایت دشمن جگر مخور
بر هیچ دوست تکیه مزن کو به عاقبت
دشمن نماید و نبرد دوستی به سر
گر دوست از غرور هنربیندت نه عیب
دشمن به عیب کردنت افزون کند هنر
ترسی طعن دشمن و گردی بلند نام
بینی غرور دوست شوی پست و مختصر
پس دوست دشمن است به انصاف بازبین
پس دشمن است دوست به تحقیق درنگر
گر عقلت این سخن نپذیرد که گفته ام
این عقل را نتیجه ی دیوانگی شمر
از اهالی ادب به دور است که آداب را مکرم نشمارند. در نقد هم شمشیر نکشیم و از دایره ادب ایرانی نگذریم. از دست اندرکاران گنجور که نامشان در تاریخ این سرزمین دیجیتال فارسی باقی خواهد ماند سپاسگزارم که بنای مفیدی به پا کرده اند.
فاطمه زندی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:
آن شکل بین ، و آن شیوه بین ، و آن قدّ و خَدّ و دست و پا
آن رَنگ بین ، و آ هَنگ بین ، و آن ماهِ بَدر اندر قبا
آن شکل و کرشمه و آن قامت و رخسار و دست و پا را ببین . و به آن رنگ و وقار درنگر و بدان ماه کامل بنگر که در پوششی از صُوَر خلقی است . یعنی در مظاهر و موجودات تجلّی کرده است . [ اگر این توصیفات را به حق راجع گردانیم . شکل و شیوه و قد و خد و دست و پا و رنگ و هنگ بر اوصاف و تجلّیات گوناگون حضرت حق دلالت دارد . ]
[ شیوه = کرشمه و غمزه ای که به حرکات ابرو کنند / خدّ = رخسار ، گونه / هَنگ = وقار و سنگینی / بَدر = ماه کامل ، ماه شب چهاردهم که نورش کامل است / قَبا = جامه ای بلند و جلو باز که توسط تکمۀ قیطانی بسته می شود ، در اینجا مطلق پوشش و حجاب است
از سَرو گویم یا چَمن ؟ از لاله گویم یا سَمَن ؟
از شمع گویم یا لگن ؟ یا رقص گُل پیشِ صبا ؟
همۀ مظاهر طبیعت و همۀ اشیاء بدون استثنا جمال حضرت معشوق را به تماشا نهاده اند . از سرو یا از جمن ، از لاله یا یا از سمن ، از شمع یا از جبابِ نور آن ، یا از رقصیدن گُل به گاه وزیدن باد صبا بگویم ؟ همۀ اینها را که نام بردم آینه های جمال الهی هستند و تو با نظر کردن به آن می توانی جمال حضرت معشوق را در آنها تماشا کنی .
[ سرو = درختی است پیوسته سرسبز و نشاط انگیز و آرامش بخش که در نواحی ایران و غرب آسیا و جنوب اروپا می پرورند و غالباََ بر کناره های جویباران می کارند .
لاله = نام عربی آن شقایق است . بطور خودرو در کوه و شت و از میان سنگ ها می روید . لاله را چراغ باغ و شمع دشت گفته اند . نوع دیگر آن بوستانی و پرورشی است و نوع وحشی آن در اکثر مناطق کوهستانی ایران و به ویژه در خراسان فراوان می روید .
سَمَن = گل سه برگه ، گلی است سپید و خوشبو / لگن = سرپوش شمع ، حُباب چراغ .
صَبا = بادی است معتدل و روح پرور و شکوفا کنندۀ گل ها و رونق دهندۀ گیاهان و درختان است . طبعِ باد صبا معتدل است و از بُرج حَمَل بوزد . این باد براب بدن سودمند است و اخلاطِ بَد را دفع می کند . ]
ای عشق چون آتشکده ، در نقش و صورت آمده
بر کاروانِ دل زده ، یک دَم امان دِه یا فَتی
ای عشق آتشین که در نقوش و صورت ها و مظاهر هستی تجلّی کرده ای ، یعنی همان سان که در آیین باستان ایران ، حضرت زرتشت آتش را نماد حضرت حق و نه خود حق معرفی کرد . مظاهر و نمودهای هستی نیز خودِ حضرت حق نیستند . بلکه آینه وار فقط نمایانگر او هستند . ای معشوقی که همچون غارتیان به کاروان دل ها حمله آورده ای و هست و نیست شان را به یغما برده ای . ای جوانمرد ، لحظه ای امان بده . [ موجودات در مقایسه با وجود حق تعالی وجود حقیقی نیستند ، بلکه فقط نمود و تجلّی گاه حق اند و همچون آینه او را نشان می دهند . ]
آمدن عشق در نقش و صورت = کنایه از تجلّی حضرت معشوق در نمودها و مظاهر و موجودات .
آتشکده = محل نیایش زرتشتیان ، حضرت زرتشت هرگز دعوت به آتش پرستی نکرد بلکه آتش را نماد خداوند دانست : « اَللهُ نورُالسَّماواتِ وَالَأرض » . طبق آیین اُشو زرتشت به هنگام نیایش باید روی به سوی روشنی داشت . خواه مهر و ماه باشد خواه چراغ روشن و زبانۀ آتش ، و این به معنی پرستش آتش نیست .
فَتی = فتا ، جوان ، جوانمرد ، اهل فتوّت [ پایه فتوّت ، پرهیز از گناه و یاری به همنوعان بود صرف نظر از دین و آیین شان
در آتش و در سوز ، من ، شب می بَرَم تا روز ، من
ای فرُّخِ پیروز ، من ، از روی آن شَمسُ الضُّحی
این منم که در آتش و سوزِ عشقِ توشب و روز را می گذرانم . این منم که بواسطۀ جمالِ آن خورشید تابان ، نیک بخت و پیروزم . [ ضُحی = در لغت به معنی گستردگی نور خورشید است / شَمسُ الضُّحی = خورشید نیمروزی ، خورشید بامدادی ، برگرفته از آیه نخست سورۀ شمس ]
بر گِردِ ماهش می تنم ، بی لب سلامش می کنم
خود را زمین بر می زنم ، زآن پیش ، کو گوید : صَلا
بر ماهِ وجود حضرت معشوق ، طواف می کنم ، یعنی شیفته و بی قرار وجود او هستم . درودی بر او نثار می کنم امّا نه با زبان بلکه با دل . و پیش از آنکه او بانگی سر دهد و مرا دعوت کند خود را در برابر او به زمین می زنم و خاکسار می شوم ، چون او فقط خریدار شکستگان و خاکساران است . [ می تنم = از مصدر تنیدن به معنی بافتن است . امّا در مثنوی و دیوان غرلیات غالباََ به معنی انجام دادن کار و ملتزم شدن بر امری است . ]
گُلزار و باغِ عالَمی ، چشم و چراغِ عالَمی
هم درد و داغِ عالَمی چون پا نهی اندر جَفا
ای حضرت معشوق ، تویی باغ و گلزار جهان هستی و تویی چشم و چراغ جهان هستی . و همینکه ارادۀ قهر کنی مایۀ درد و سوختگی کلّ جهان می شوی .
گُلزار = گلشن ، گلستان ، باغ و گلزار جملگی نماد جهان برین الهی و مرتبۀ لاهوت است . مولانا در دیوان غزلیات ، بیت 3 از غزل 568 می گوید :
دلا بگریز از این خانه که دلگیر است و بیگانه / به گُلزاریّ و ایوانی که فرشش آسمان باشد
باغ = در نگاه مولانا تجسم زندگی و شادی است . باغ از جمله نمادهای پر بسامد مولاناست . باغ ، نماد جهان برین است : *غزل 648 ، بیت 6*
یک دستۀ گُل کو اگر آن باغ بدید ؟ / یک گوهرِ جان کو اگر از بحرِ خدایید ؟
آیم کنم جان را گِرو ، گویی : مَده زحمت ، برو
خدمت کنم تا وارَوَم ، گویی که : ای ابله ، بیا
ای حضرت معشوق ، می خواهم جان را نثارت کنم . ولی می گویی : برو پی کار خود ، یعنی گاهی در عین آمدن بنده ای به سویت ، جهت امتحان او ، قهر نشان می دهی . و همینکه ناامید می شوم و می خواهم برگردم ، صدایم می کنی که ای ابله ، چرا مفهوم حرف مرا که گفتم : برو ، نفهمیدی ؟ در واقع یعنی بیا . [ مگر ندیده ای که مادری به فرزندش نهیب می زند که : برو گم شو ، ولی با صد دل او را صدا می زند که عزیزم بیا پیش من . ]
مولانا در ابیات ۱ تا ۳ غزل ۷۶۵ فرماید :
هِله نومید نباشی که تو را یار براند اگر امروز براند ، نه که فردات نخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا
ز پسِ صبر تو را او به سَرِ صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
گشته خیالش همنشین با عاشقانِ آتشین
غایب مبادا صورتت یک دَم ز پیشِ چشمِ ما
یاد و خیال حضرت معشوق با عاشقان آتشین دل ، همراه و همنشین شده است . ای حضرت معشوق ، مبادا که لحظه و آنی خیالِ تو از برابر چشمان ما عشّاق ، غایب شود .
خیال = مرتبه ای از عالَم هستی است که از مادّه و عوارض آن مجرّد است . بدان عالَم مثال ، عالَم اشباح ، عالَم برزخ هم گویند . این عالَم میان عالَم عقل و عالَم طبع (عالَم جسم و ناسوت) است . عالَم عقل ، مجرّد است و عالَم طبع ، مادّی و متکلّف . صوَری که در رویا مشاهده می شود از این سنخ است . لیکن در زبان مولانا غالباََ بر پندارهای یاوه و گمان های بیهوده اطلاق می شود که بر عقل و فهم آدمی سایه می افکند و او را به سوی سراب می برد .
ای دل قرارِ تو چه شد ؟ و آن کار و بارِ تو چه شد ؟
خوابت که می بندد چنین اندر صباح و در مَسا ؟
ای دل ، آرامش و راحت تو چه شد و کجا رفت ؟ و آن کار و زندگی عادی ات چه شد ؟ چه کسی جز حضرت معشوق می تواند جلوی خوابت را در صبح و شب بگیرد ؟ [ خواب بستن = جلوی خواب را گرفتن / صباح = بامداد / مساء = شامگاه ]
دل گفت : حُسنِ رویِ او ، و آن نرگسِ جادوی او
و آن سُنبلِ ابرویِ او ، و آن لعلِ شیرین ماجرا
دل عاشق در پاسخ به سؤال بیت قبل گفت : جمال حضرت معشوق و چشمان جادویی او و آن ابروان زیبا و آن لبانِ سرخ فام شیرین گفتار او ، خواب از چشمانم ربوده است . یعنی جمال حضرت معشوق ، خواب غفلت را از دیدگان بندگان عارف دور می دارد .
نرگس = گُلی معروف که شاعران نازک خیالِ قدیم آن را به چشم و چشم معشوق تشبیه کرده اند . شش گلبرگ سپید نرگس همراه با دایره زرد میانی آن مجموعاََ شکل چشم را به ذهن متبادر می کند ( گل و گیاه در هزار سال شعر فارسی ، ص 371 ) .
نرگس جادو = کنایه از چشم زیبا و افسون کننده .
ای عشق ، پیشِ هر کسی ، نام و لقب داری بسی
من دوش ، نامِ دیگرت کردم که : دردِ بی دوا
ای عشق ، تو نزد هر کسی نام و لقبی جداگانه داری . امّا من دیشب نامی دیگر بر تو نهادم . نام تو ای عشق ، دردِ بی درمان است .
عشق = سرمایۀ عرفان و تصوّف است و عرفان حقیقی بدون عشق ، قابل فهم نیست . عشقبازی نیز کار هر کسی نیست چرا که عشق ، اغلب با خواهش های لگام گسیخته نفسانی و هوی و هوس های پست حیوانی اشتباه گرفته می شود .
عشق از مصدر عَشق ( = چسبیدن و درآویختن ) است . به گیاه پیچک ( = لَبلاب ) نیز عَشَقه گویند . زیرا بر تنۀ درخت می پیچد و می بالد و آن را می خشکاند . و این نقد حال عشق است که چون بر دلی درآید ، احوال عادی او را محو می کند .
عشق در نزد مولانا و سایر بزرگان تعریف شدنی نیست بلکه آن را تنها به آثارش شناسند . عشق ، تعریف ذاتی و حدّ و رسم منطقی ندارد . « حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی » . سلطان العلما (پدر مولانا) می گوید : « اگر نمی شناسی با تو چه گویم و اگر می شناسی با تو چه گویم » کسی که اهل معرفت و محبت باشد خود مزۀ معرفت و محبّتِ اَلله یابد بی شرح . و اگر کسی اهل آن نباشد هر چند شرح کنی مزه نیابد ( معارف بهاء ولد ، ص 143 ) . مولانا در دفتر اول مثنوی ، ابیات 112 تا 115 گوید :
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم ، خَجِل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک ، عشق بی زبان ، روشن تر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد ، قلم بر خود شکافت
عقل ، در شرحش چو خر در گِل بخُفت
شرحِ عشق و عاشق هم ، عشق گفت
و در دفتر پنجم مثنوی ، ابیات 2189 و 2731 گوید :
شرحِ عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد ، و آن ناتمام
در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریایی است قعرش ناپدید
ای رونقِ جانم ز تو ، چون چرخ ، گردانم ز تو
گندم فِرِست ای جان ، که تا خیره نگردد آسیا
ای حضرت معشوق که مایۀ رونق و شکوفایی دل و جانم هستی . منِ بندۀ عاشق مانند چرخِ گردانی هستم که چرخِش و گردشم و کُلاََ همۀ حرکات و سکناتم از عشق تو است . پس مدام فیض جمالت را به وجودم برسان تا بیهوده زندگی نکنم . چرا که زندگیِ منهای تو سرگردانی و گم گشتگی است ، چنانکه مثلاََ رونق و اعتبار آسیاب به گندم است . و اگر گندمی وجود نداشته باشد ، آسیاب از گردش و چرخش بازمی ماند و اگر هم بچرخد بیهوده می چرخد . [ رونق = آب و رنگ داشتن ، طراوت و شادابی داشتن / چَرخ = چرخ چاه ، چرخی چوبین است و با ریسمان آب از چاه می کشند ، به «فلک و سپهر» نیز چرخ گویند / نگردد = گردش نکند ، نچرخد ]
دیگر نخواهم زد نَفَس ، این بیت را می گوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ، اُرفُق بِنا یا رَبَّنا
مولانا خطاب به نفسِ نفیس خود می گوید : دیگر دَم فرو می بندم و هیچ سخن نمی گویم و فقط همین بیت را بگو و هیچ چیز دیگر مگو . پروردگارا ، با ما مدارا کن زیرا جانم در آتش عشق تو می سوزد . [ می گوی = بگو / هوس = در اینجا اشاره به عشق ربّانی است / اُرفُق بِنا یا رَبَّنا = مدارا کن با ما ای پروردگار ]
منبع و مرجع :
شرح دیوان شمس تبریزی از مولانا جلال الدین محمد بلخی
جلد اوّل نوشته استادکریم زمانی
احمد اسدی در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۵:
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
واژه "روان" در مصراع اول ایهام دارد. در برداشت اول به معنای "جان" است و حافظ میگوید جان و دل را از من بخواه و جانم را بستان.
در معنای دوم که حافظانه تر مینماید، واژه "روان" به معنای "بی درنگ و سهل و آسان" آمده است.
این معنا برای واژه روان که در لغتنامه های دهخدا و معین هم آمده است، توسط حافظ نیز در غزل دیگری به کار رفته است.
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم
لذا حافظ در بیت مورد بحث میگوید که اگر جان و دلم را طلب کنی بی درنگ و به آسانی آنها را می ستانی. در این برداشت حافظ به آسانی هم جان را میبخشد و هم دل را که حافظانه تر به نظر میرسد.
زیبایی دیگر بیت اضافه بر ایهام واژه "روان" در مصراع اول، کاربرد آن به معنای "جاری و ساری بودن" در مصراع دوم است. جایی که حافظ میگوید که حکم تو بر آزادگان جاری و ساری است و حکم تو در مورد آنها اجرا خواهد شد.
کوروش در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۶۵ - ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را بدین خلیفه تا خونریز مسلمانان بیشتر نشود:
کی جمادی محو گشتی در نبات
کی فدای روح گشتی نامیات
نامیات یعنی چه ؟
کوروش در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۶۳ - حکایت آن مجاهد کی از همیان سیم هر روز یک درم در خندق انداختی به تفاریق از بهر ستیزهٔ حرص و آرزوی نفس و وسوسهٔ نفس کی چون میاندازی به خندق باری به یکبار بینداز تا خلاص یابم کی الیاس احدی الراحتین او گفته کی این راحت نیز ندهم:
معنای میان تی در مصرع پایانی چیست
کوروش در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۴۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۶۲ - حکایت عیاضی رحمهالله کی هفتاد غزو کرده بود سینه برهنه بر امید شهید شدن چون از آن نومید شد از جهاد اصغر رو به جهاد اکبر آورد و خلوت گزید ناگهان طبل غازیان شنید نفس از اندرون زنجیر میدرانید سوی غزا و متهم داشتن او نفس خود را درین رغبت:
با مسلمانان به کافر وقت کر
وانگشت او با مسلمانان به فر
یعنی چه ؟
کوروش در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۶۱ - نصیحت مبارزان او را کی با این دل و زهره کی تو داری کی از کلابیسه شدن چشم کافر اسیری دست بسته بیهوش شوی و دشنه از دست بیفتد زنهار زنهار ملازم مطبخ خانقاه باش و سوی پیکار مرو تا رسوا نشوی:
کار ترکانست نه ترکان برو
جای ترکان هست خانه خانه شو
یعنی چه ؟
علی میراحمدی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۷ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۵:
درست است که قدرت و زور بازو در نتیجه نبرد بسیار موثر است ولی بخشی از پیروزی یا شکست در نبرد هم به مسائل روانی برمیگردد .بنابراین پهلوان علاوه بر جنگاوری باید رجزخوانی هم بداند و با مسائل روحی روانی نیز آشنا باشد.
پاسخ رستم به رجزخوانی های اشکبوس بسیار شگفت آور است.
اشکبوس با غرور فراوان که در نتیجه فرار رهام به او دست داده چنین میگوید :
بدو گفت خندان که نام تو چیست؟
تن بیسرت را که خواهد گریست؟و اما پاسخ شگفت انگیز رستم:
تهمتن چنین داد پاسخ که نام
چه پرسی؟ کزین پس نبینی تو کام
مرا مادرم نامْ مرگ تو کرد
زمانه مرا پتکِ ترگِ تو کرد
اشکبوس در ادامه به پیاده بودن رستم اشاره کرده و آن را نقطه ضعف تهمتن دانسته و به خیال خویش این نقطه ضعف را به رخ جهان پهلوان میکشد:
کَشانی بدو گفت بیبارگی
به کشتن دهی سر به یکبارگی
رستم در ابتدا پاسخی جدی و در خور به کشانی میدهد :
پیاده ندیدی که جنگ آورد؟
سر سرکشان زیر سنگ آورد؟
و در ادامه پاسخهایی با لحن طنز و تمسخر آمیز به اشکبوس میدهد که نشان از قدرت رجزخوانی و همچنین روحیه بالای او میدهد:
به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آیند هر سه به جنگ؟
هم اکنون ترا ای نَبَرده سوار
پیاده بیاموزمت کارزار
و در ادامه دلیل پیاده آمدن خود را اینچنین بیان میکند که پاسخی بسیار در خور وشگفت انگیز است:
پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
اشکبوس که به خوبی درمییابد که رستم دست بالا را در رجزخوانی گرفته و دیگر تحمل طعن و تمسخر توسط حریف را ندارد به اصطلاح زمینه بحث را عوض کرده و سعی میکند وضعیت را به نفع خویش تغییر دهد:
کَشانی بدو گفت با تو سَلیح
نبینم همی جز فُسوس و مَزیح
و رستم که گویی منتظر چنین سخنی از کشانی بوده است دیگر طعن و تمسخر حریف را کنار گذاشته و عملا سلاح خویش را رو میکند و چنین میگوید:
بدو گفت رستم که تیر و کمان
ببین تا هم اکنون سرآری زمان
در ادامه رستم ابتدا اسب اشکبوس و سپس خود او را هدف تیر کمان قرار داده و کار کشانی را تمام میکند.
نبرد رستم با اشکبوس نقطه اوج رجزخوانی و جنگ روانی در نبرد با دشمن است.درین بخش ما تصویری شگفت از پهلوان آرمانی فردوسی و شاهنامه میبینیم .
پهلوانی که خوب میداند در سخت ترین شرایط چه بگوید و چه پاسخ دهد و چگونه عمل کند.
علی میراحمدی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۲۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۵:
پیران احتمال میدهد که رستم به یاری ایرانیان آمده است و همچنین میداند که هیچکس حریف رستم نمیشود ولی با این سخنان کاموس کشانی را به اصطلاح شیر میکند تا به جنگ رستم برود...
ابا این شگفتی به روز نبرد
سزد گر نداری تو او را به مرد
و در ادامه...
بسی آفرین خواند پیران بدوی
که ای شاهِ بینادل و راستگوی
بدین شاخ و این یال و بازوی و کِفت
هنرمند باشی ندارم شگفت
به کام تو گردد همه کار ما
نماندست بسیار پیکار ما
افسانه چراغی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۹:۱۶ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۰ - رفتن شاپور دیگر بار به طلب شیرین:
بَرسَم یعنی سپاسِ نعمتِ رُستنیها را به جا آوردن
افسانه چراغی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۳ در پاسخ به فرهود دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۲۳ - پیدا شدن شاپور:
از توضیحات جناب عالی سپاسگزارم. البته در این بیت توصیف لب مطرح نیست بلکه سخنان شکرینی است که در دل شیرین هست و میخواهد بر زبان بیاورد و همان طور که عرض کردم، جناب دهخدا دقیقا این بیت را زیر معنی «بار شکر» آوردهاند.
افسانه چراغی در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۳۴ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۲۴ - گریختن شیرین از نزد مهینبانو به مداین:
سراغُج یعنی سرپوش
رضا از کرمان در ۲ ماه قبل، چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۵۲ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۶۵ - ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را بدین خلیفه تا خونریز مسلمانان بیشتر نشود: