رضا از کرمان در ۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۷ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۱۴:
درود بر شما
از این منظر که شما فرمودید موضوع قابل هضمه ومیشه قبول کرد
ممنونم دوست گرامی شاد باشی
علی میراحمدی در ۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹:
سیصد و شصت و پنج روز در صحبت حافظ
حسین الهی قمشه ای
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است
در باغ هستی من شمشادی هست که مرا از تمنای هر سرو و صنوبر در باغهای جهان بی نیاز کرده است و آن حضور مستمر آفریدگاری است که در دل من خانه دارد:
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
سعدی
کوروش در ۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۴۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶:
برتاس در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میبرد
برتاس یعنی چه .؟
کوروش در ۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۲۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳:
من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول
گر تو را از من و از غیر ملالی دارد
یعنی چه ؟
دکتر حافظ رهنورد در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰:
خواجه در این غزل سیاسی اجتماعی تمام نقدهای اعتقادی و اجتماعیش را از زبان چنگ و عود بیان کرده. زبان موسیقی انتزاعیترین شکل زبان است و رندانه برای گذر از تهدید شیخ و محتسب در بیت آخر نام خودش را هم به عنوان تزویر کار آورده؛ در حقیقت خودش مستقیم خودش را محکوم نکرده (چون از زبان چنگ و عود گفته) و در عین حال محکوم کرده چون شاعر غزل خود اوست.
علی در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۲۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۳۲ - حکایت نذر کردن سگان هر زمستان کی این تابستان چون بیاید خانه سازیم از بهر زمستان را:
می گویند شکر نعمت خودش نعمت دیگری است و اگر آن را فهمیدی آنوقت شاکر هستی (اسم فاعل)
شکرمغز است ونعمت همچوپوست
روغن مغزاین که شُکرت هم ازاوست
شکر نعمت خود بود یک نعمتی
آن که این نعمت نداند نقمتیست
شکرنعمت می برد تا کوی دوست
نعمت شکرت برد در کوی دوست
علی میراحمدی در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:
یَـٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ أَنتُمُ ٱلۡفُقَرَآءُ إِلَی ٱللَّهِۖ وَٱللَّهُ هُوَ ٱلۡغَنِیُّ ٱلۡحَمِیدُ
(سوره فاطر آیه ۱۵)
...........................................................
او بی نیاز و ستوده است و ما نیازمند و فقیر....
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ وخال و خط چه حاجت روی زیبا را.
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه ات بیاراید .
به مُشکِ چین و چِگِل نیست بویِ گُل مُحتاج
که نافههاش ز بندِ قَبایِ خویشتن است.
اما فقیر باید به درگاه منعم برود و عاشق باید ناز معشوق را بکشد:
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز وِلایِ تواَم نیستْ هیچْ دست آویز.
اگرچه روی تو از عشق غیر مستغنی است
من آن نیم که ازین عشقبازی این باز.
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از راه طلب ننشستم.
عاشق ناز معشوق را میکشد و جفایش را تاب می آورد و به امید وصالش صابری پیشه میکند:
در انتظار رویت، ما و امیدواری
در عشوهٔ وصالت، ما و خیال و خوابی
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
و همه این نازکشیدنها و صبوریها به یک نظر و نگاه آن یار می ارزد:
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
(تمامی ابیات از حافظ است)
Mahdi Kalhor در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۶ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴۵:
بنظر میاد اینطور چالبتر میشه اگر بخونیم:
شوی زنِ زشت، رویِ نابینا بِه
علی احمدی در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸:
سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست
که هر چه بر سرِ ما میرود ارادتِ اوست
سر ارادت یعنی سر سپردگی .یعنی ما سرسپرده آستان معشوق هستیم و می پذیریم که در این راه هرچه بر سر ما آید از دایره خواست و اراده او خارج نیست.
این موضوع برخلاف اراده انسان نیست همه تصمیمها طبق قوانینی انجام می شود که خداوند بر جهان وضع کرده است و از این جهت خواست خدا هم تلقی می شود ولی ممکن است مطلوب او نباشد .مثلا مدیری اختیار کاری را به کسی می دهد ولی او سوء استفاده می کند طبیعیست که مدیر خواسته تا او این اختیار را داشته باشد ولی کاری که او انجام داده مطلوب او نبوده است .در قرآن کریم در آیه ای این مطلب آمده است .وَإِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ یَقُولُوا هَٰذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ۖ وَإِنْ تُصِبْهُمْ سَیِّئَةٌ یَقُولُوا هَٰذِهِ مِنْ عِنْدِکَ ۚ قُلْ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ می گوید همه کارهای خوب و بد مورد خواست خداست یعنی امکان انجام کار خوب و بد برای انسان فراهم شده ولی خداوند به انجام کار بد فرمان نمی دهد.
نظیرِ دوست ندیدم، اگر چه از مَه و مِهر
نهادم آینهها در مقابلِ رخِ دوست
هرچند از ماه و خورشید بعنوان آینه ای از رخ دوست بهره گرفتم باز هم خود دوست چیز دیگریست و مانندی ندارد.
صبا ز حالِ دلِ تنگِ ما چه شرح دهد؟
که چون شِکَنجِ ورقهایِ غنچه تو بر توست
به همین علت دلم برایش تنگ است مثل غنچه بسته ای که گلبرگ هایش آنقدر به هم فشرده و بسته اند که باد صبا هم نمیتواند از آن باخبر شود و برای دوست شرح دهد
نه من سَبوکش این دیرِ رندسوزم و بس
بسا سَرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
سبو همان کوزه است که وقتی حافظ خودش را سبوکش می داند می تواند کوزه می باشد . حافظ دنیا را دیر رند سوز می داند .رندان پاکانی بودند که در ظاهر خوشایند نیستند .یعنی افرادی با ظاهر ناخوشایند و باطن پاک .دنیا برای این افراد کار را سخت می کند و آنان را می سوزاند .حافظ می فرماید فقط من نیستم که در این دنیا دچار گزند و چالش می شوم و با سنگ بر سبویم می زنند.
در مصرع دوم بسا سرا یعنی چه بسیار سر ،مثل ترکیب بسا کسا که به دیدار تو آرزومند است که یعنی چه بسیار کس که به دیدار تو آرزو دارد.
پس می گوید غیر از منِ سبوکش افراد زیادی هستند که سری چون سبو دارند و هدف سنگ دنیا قرار می گیرند .سری که پر از باده امید است و عشق می شناسد و بر آستان دوست ارادت دارد هدف سنگ ملامت قرار می گیرد.
مگر تو شانه زدی زلفِ عنبرافشان را؟
که بادْ غالیهسا گشت و خاکْ عنبربوست
شاید تو زلف خود را که بوی خوش عنبر دارد شانه زده ای که هم باد و هم خاک بوی تو را به خود گرفته اند و خوشبو شده اند .مهم نیست که سنگ بر سبوی سرم بزنند بوی تو همه جا پیچیده است
نثارِ رویِ تو هر برگِ گل که در چمن است
فدای قَدِّ تو هر سروبُن که بر لبِ جوست
هر گلبرگی در چمن نثار روی زیبای تو باشد و هر سرو بلند قدی که در کنار جوی آب است فدای قد تو باشد. بودن تو به ما امید می دهد .
زبانِ ناطقه در وصفِ شوق نالان است
چه جای کِلکِ بریدهزبانِ بیهُدهگوست؟
زبان گویا در وصف شوق وصال تو نالان است و تو را می خواند.قلم که زبانش بریده باد سخن بیهوده زیاد می گوید و شکایت می کند تو به خود نگیر.
رخِ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حالِ نکو در قَفایِ فالِ نکوست
خیال رخ تو در دلم افتاد پس به مرادم که وصال توست خواهم رسید چون این را به فال نیک می گیرم و حالم نیکو خواهد شد
نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است
که داغدار ازل همچو لالهٔ خودروست
اینکه من هوس وصال تو را دارم فقط مربوط به این زمان نیست بلکه مثل گل لاله خودرو (شقایق) که از روز ازل داغدار است من هم از پیش از آفرینش داغ هوس وصال را در دل دارم(ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم)
آنچه از روز ازل و ابتدای آفرینش با آن آشنایی دارد عدم اطمینان است که پیش از آفرینش ما هم بوده است و از طرفی معشوق نماد اطمینان کامل است و انسان همیشه شوق وصال به اطمینان کامل دارد و معشوق او را به سوی خود می طلبد. پس عشق ازلی و ابدی است همیشه بوده و همیشه خواهد بود.
شمس (ساقی) در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷:
«اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خانمان فراق»
قطعاَ در این بیت منظور حضرت حافظ از «فراق»، جدایی نیست زیرا جدایی حاصل شده و جای وصال را گرفته است و در واقع فراق در دست است؛ اما حافظ «فراق» را عامل جدایی میداند یعنی فراق که در اصل مصدر است (جداشدن) را در اینجا با صنعت «تشخیص و جانبخشی» فاعل فارق (جداکننده) میداند. یعنی آنچه و یا آنکه موجب جدایی، شده است، که میگوید او و خانمانش را میکُشم و از بین میبرم لذا وقتی عوامل جدایی از بین بروند آنگاه وصال رخ میدهد.در زندگی معمول افراد فتنهانگیزی هستند که موجب قهر و جدایی انسانها میشوند و گاه اشتباهات و یا خلق و خوی خود افراد موجب مفارقت میشود و این افراد با اشتباهات و یا خلق و خوی خود عامل جدایی و فراق میشوند.
بین عاشق و معشوق گاه عوامل عدم وصال، تفاوت طبقاتی و طایفهای است که وصال رخ نمیدهد. مثلا دختر و پسری که همدیگر را دوست دارند گاه به همین علل به وصال هم نمیرسند مانند داستان استاد شهریار که اختلاف طبقاتی با معشوقهاش داشته است.
مثلا در عرفان اسلامی یکی از علل هجران امام زمان (ع) دوری از خدا و همچنین «گناهکاری» انسانهاست که موجب «فراق و جدایی» شده که از دیدگاه عرفانی، انسانهایی که مبرا از گناه و معصیتاند امام زمان را زیارت میکنند و فراقی وجود ندارد.
رادین رادین در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۶ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۹:
رضا ترکمان سروده:در برنامه گلهای رنگارنگ شماره ۵۰۱ هم هست البته.
از خرابی میگذشتم، منزلم آمد به یاد
دستوپا گمکردهای دیدم، دلم آمد به یاد
سربههمآورده دیدم برگهای غنچه را
اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد
که البته بیت را از صائب آورده
علی میراحمدی در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۵ در پاسخ به مظفر طاهری دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۵:
رستم مسافت زیادی را تا محل سپاه ایران با رخش پیموده و رخش خسته است و رستم تصمیم گرفته به او استراحت بدهد.
درین ابیات به این موضوع اشاره شده است:
درنگی نبودم براه اندکی
دو منزل همی کرد رخشم یکیکنون سم این بارگی کوفتست
ز راه دراز اندر آشوفتستنیارم برو کرد نیرو بسی
شدن جنگ جویان به پیش کسیداستان کاموس کشانی
بخش ۱۴
ابیات ۱۶۲ تا ۱۶۵
فرهود در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۹ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی:
و زمانیکه ترازو نباشد، حتی اگر به او بیشتر (از حقش) ببخشی؛ بخششها را نمیفهمد و راضی نیست.
قِسَم (جمع قسمت): بخششها
آگهی: فهم
مظفر طاهری در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۰۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۵:
در این نبرد چرا رخش با رستم نبود؟
برمک در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۵۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۲:
شوربختانه کار خالقی مطلق نیز بسیار درهم است تا جایی که توانستم این داستان را پیراستم انچه در این زدوده نیامده از فردوسی نیست و سست است . در این بخش هیچ واژ بیگانه نیست و انچه در ان واژ بیگانه آمده بود سست بود(هشداریم که نگفتم هرچه را واژه بیگانه است سست است )
باری
بزرگان ایرانشهر نزد زال رفتند تا امدن افراسیاب را چاره جویند آن زمان رستم نوجوان و هنوز رخش نایافت بود تا آن هنگام هرچه کوشیدند رستم را رخشی نیافتند کدام باره که رستم را برد ؟ زال به بزرگان ایران گفت
کنون گشت رستم چو سرو سهی
برو بر برازد کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش یابد همی
کزین اسپ اورا نتابد همی
بجویم یکی بارهٔ پیلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم
ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
به رستم بگفت ای گو پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم
چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بیسپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
چنان شد ز گفتار او پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گله هرچ بودش به زابلستان
بیاورد لختی به کابلستان
همه پیش رستم همی راندند
برو داغ شاهان همی خواندند
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش
به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم
چنین تا ز کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگرنگ
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار
یکی کره از پس به بالای او
سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و افراشته گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
چو رستم بران مادیان بنگرید
مر آن کرهٔ پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم
به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسپ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپ کیست
که دو رانش از داغ آتش تهیست
چنین داد پاسخ که داغش مجوی
کزین هست هر گونهای گفتوگوی
خداوند این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم و بس
سه ساله ست و تا این به زین امده است
به چشم بزرگان گزین امدست
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار
بینداخت رستم کیانی کمند
سر و گردنش اندر امد ببند
بیامد چو شیر ژیان مادرش
همی خواست کندن به دندان سرش
بغرید رستم چو شیر ژیان
از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش
کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست برگشت از اوی
بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست
کنون کار کردن به دست منست
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چندست و این را که خواهد بها
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
برین بر تو خواهی جهان کرد راستلب رستم از خنده شد چون بسد
همی گفت نیکی ز یزدان سزد
به زین اندر آورد گلرنگ را
سرش تیز شد کینه و جنگ را
گشاده زنخ دیدش و تیزتگ
بدیدش که دارد دل و تاو و رگ
کشد جامه و خود و کوپال او
تن پیلوار و بر و یال او
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآیین و فرخ سوار
در گنج بگشاد و دینار داد
از امروز و فردا نیامدش یاد
برمک در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۵۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۲:
شوربختانه خالقی مطلق میان این بیتها چندین بیت سست آورده که مایه شگفتی است
به باورم پیراسته این است
کنون گشت رستم چو سرو سهی
برو بر برازد کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش یابد همی
کزین اسپ اورا نتابد همی
بجویم یکی بارهٔ پیلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم
ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم
چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بیسپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
چنان شد ز گفتار او پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
گله هرچ بودش به زابلستان
بیاورد لختی به کابلستان
همه پیش رستم همی راندند
برو داغ شاهان همی خواندند
هر اسپی که رستم کشیدیش پیش
به پشتش بیفشاردی دست خویش
ز نیروی او پشت کردی به خم
نهادی به روی زمین بر شکم
میان بیت شش و هفت بیتی آورده اند بدینگونه که بسیار بیخود می نماید و هیچ جایی در اینجا نداردهمه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت
به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
برمک در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۱:
شوربختانه خالقی مطلق میان این بیتها چندین بیت سست آورده که مایه شگفتی است
به باورم پیراسته این است
کنون گشت رستم چو سرو سهی
برو بر برازد کلاه مهی
یکی اسپ جنگیش یابد همی
کزین اسپ اورا نتابد همی
بجویم یکی بارهٔ پیلتن
بخواهم ز هر سو که هست انجمن
بخوانم به رستم بر این داستان
که هستی برین کار همداستان
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم
ببندی میان و نباشی دژم
همه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
یکی کار پیشست و رنجی دراز
کزو بگسلد خواب و آرام و ناز
ترا نوز پورا گه رزم نیست
چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی
چگونه فرستم به دشت نبرد
ترا پیش ترکان پر کین و درد
چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا مهی و بهی
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز
اگر دشت کین آید و رزم سخت
بود یار یزدان پیروزبخت
ببینی که در جنگ من چون شوم
چو اندر پی ریزش خون شوم
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آبست و بارانش خون
همی آتش افروزد از گوهرش
همی مغز پیلان بساید سرش
یکی باره باید چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه
گرآیند پیشم ز توران گروه
سرانشان بکوبم بدان گرز بر
نیاید برم هیچ پرخاشخر
که روی زمین را کنم بیسپاه
که خون بارد ابر اندر آوردگاه
میان بیت شش و هفت بیتی آورده اند بدینگونه که بسیار بیخود می نماید و هیچ جایی در اینجا نداردهمه شهر ایران ز گفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی
ز هر سو هیونی تکاور بتاخت
سلیح سواران جنگی بساخت
به رستم چنین گفت کای پیلتن
به بالا سرت برتر از انجمن
فرشته پورابراهیمی در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱۰:
ثنا گویی به مذاق امیر دزدان خوش نیامد اما ناسزاگویی خوش آمد. و شاعری که باید بداند با هر طیف و دسته ای از مردمان چگونه و با چه لحنی سخن بگوید که اگر غیر این کند نه تنها به او مرحمتی نمیکنند بلکه لباسش که نمادی از آبرویش است را نیز از او میگیرند.
علی میراحمدی در ۱ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۶ دربارهٔ مولانا » فیه ما فیه » فصل بیستم - شریفِ پایسوخته گوید::
بدون شک خداوند از بود و نبود و کفر و ایمان ما بی نیاز است.
او غنی بالذات است و ما فقیرانی بیش نیستیم.
یَـٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ أَنتُمُ ٱلۡفُقَرَآءُ إِلَی ٱللَّهِۖ وَٱللَّهُ هُوَ ٱلۡغَنِیُّ ٱلۡحَمِیدُ
(سوره فاطر آیه ۱۵)
اما مولانا میگوید این غنی بودن و بی نیاز بودن خداوند از وجود ما دلیل نمیشود که او را نظری با ما نباشد!
او به ما نظر عنایت دارد.
از دیدگاه مولانا چنین تفکری که خدا به یکایک انسانها نظر رحمت و عنایت دارد به آدمی ذوق میدهد و او را دلگرم میکند.چنان که پادشاهی در گذری به گدایی نظری کرد و همین گدا را دلخوش و امیدوار کرد که پادشاه مرا دید و میبیند!
براستی که عنایت و نظر از چنان پادشاهی به چنین گدایانی مایه حیرت است:
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه(حافظ)
دل ما نیز برین امر گواهی میدهد و سخن مولانا را تایید میکند.
آدمی در نهانگاه دل خویش او را میابد و نام مبارکش را بر زبان میراند.
گاهی چنان با خداوند سخن میگوییم و او را یاد میکنیم و صدا میزنیم که انگار ما تنها بنده او روی زمین هستیم!
چنان لطف او شامل هرتن است
که هر بنده گوید خدای من است
چنان کار هرکس به هم ساخته
کــــه گویا به غیری نپرداخته*
حافظ همین معنا را چنین بیان کرده است:
کس در جهان ندارد یک بنده همچون حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
(*شاعر این ابیات را نیافتم .برخی بنام سعدی زده اند که در گنجور ندیدم!
گویا حکیم لاادری سروده است.)
(رباعی اول این بخش که مولانا آن را نقد میکند سروده شخصی بنام شریف پاسوخته است.)پیوند به وبگاه بیرونی
رازق در ۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۱۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲: