گنجور

 
مولانا

سگ زمستان جمع گردد استخوانش

زخم سرما خرد گرداند چنانش

کو بگوید کین قدر تن که منم

خانه‌ای از سنگ باید کردنم

چونک تابستان بیاید من بچنگ

بهر سرما خانه‌ای سازم ز سنگ

چونک تابستان بیاید از گشاد

استخوانها پهن گردد پوست شاد

گوید او چون زفت بیند خویش را

در کدامین خانه گُـنجم ای کیا ؟

زفت گردد پا کشد در سایه‌ای

کاهلی ، سیری ، غَری ، خودرایه‌ای

گویدش دل خانه‌ای ساز ای عمو

گوید او در خانه کی گنجم بگو

استخوان حرص تو در وقتِ درد

درهم آید خُرد گردد در نورد

گویی از توبه بسازم خانه‌ای

در زمستان باشدم اِستانه‌ای

چون بشد درد و شُدت آن حرص زفت

همچو سگ سودای خانه از تو رفت

شکرِ نعمت خوشتر از نعمت بود

شُکرباره کِی سوی نعمت رود ؟

شُکر جان نعمت و نعمت چو پوست

ز آنک شُکر آرد ترا تا کوی دوست

نعمت آرد غفلت و شکر انتباه

صیدِ نعمت کن بدام شکر شاه

نعمت شکرت کند پرچشم و میر

تا کنی صد نعمت ایثارِ فقیر

سیر نوشی از طعام و نقل حق

تا رود از تو شکم‌خواری و دَق

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!