کوروش در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۳ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۱۴ - ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه:
گفت: اگر شفاعت اولین و آخرین به تو دهند هنوز مشتی خاک بود.
یعنی چه
کوروش در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۰۵ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۱۴ - ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه:
و تخلقوا باخلاق الله مییابد نه به توکل محلی
یعنی چه
محمد زیاری در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۵۲ در پاسخ به asall najm دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲:
فکر کنم این بیت که حذف شده ، اشاره به اون آیه از قرآن کریم داره که میگه خداوند از روح خودش در انسان دمیده.
محمد خراسانی در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۴۱ در پاسخ به سینا سی نا دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۴:
باسلام. کدو یه نوع شراب یا ظرف شراب بوده که از کدو میساختند. اینجا منظور ظرف است. فکر کنم با این راهنمایی معنای بیت بر شما دوست عزیز آشکارا شود.
افسانه چراغی در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۳۴ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴ - آمرزش خواستن:
در حدیثی از پیامبر نقل شده: امت من بر ۷۳ گروه تقسیم میشوند؛ یک گروه آن در بهشت و ۷۲ گروه در دوزخ قرار خواهند گرفت.
اگر نظامی با توجه به این سخن، این بیت را سروده باشد، باید مصرع اول به این شکل باشد: رهی دارم به هفتاد و سه هنجار
یعنی ۷۳ راه و روش پیش روی من است که یکی از آنها گل است و ۷۲ راه دیگر خار.
حافظ هم به این موضوع اشاره کرده:
جنگ هفتاد و دو ملت، همه را عذر بنه/ چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند
هاشم بهمن دار در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۴۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۶۴ - خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست:
در توصیف مقام علی علیه السلام، می توانم بگویم ، پر ارج ترین وصف است .
خصوصا بیت :
تو ترازوی احد خو بوده ای
بل زبانه هر ترازو بوده ای
یعنی وجود تو اصل و عین عدالت است و تو میزان عدالتی .
سینا سی نا در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۲۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۴:
اساتید معنی مصرع خورده می ات کدو کدو چیه؟
محمد خراسانی در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۵۰ در پاسخ به مسعود ریاضی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۳:
سلام و احترام ،
براساس دانش ناقص بنده، این یکی از ویژگی های سبکی است که کلمات عربی که به صورت جمع هستند درفارسی باز با علامت جمع جمع میبندند.و این کار یک امر رایج بوده و امروزه ایراد دارد. پس ایرادی بر سعدی وارد نیست.
کوروش در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۴۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۵ - سبب رجوع کردن آن مهمان به خانهٔ مصطفی علیهالسلام در آن ساعت که مصطفی نهالین ملوث او را به دست خود میشست و خجل شدن او و جامه چاک کردن و نوحهٔ او بر خود و بر سعادت خود:
همچو لبهای فرس در وقت نعل
تا نُماید سنگ کمتر را چو لعل
یعنی چه
کوروش در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۳۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۱۴ - آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد:
امر حق جانست و من آن را تبع
او طمع فرمود ذل من طمع
مصرع دوم یعنی چه
مسعود ریاضی در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۱۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۳:
سلام
چرا سعدی عجایب رو مجدد جمع بسته؟ از سعدی بعیده مگر علتی داشته بلشه که من آگاه نیستم.
برگ بی برگی در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۹:
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
انوارِ پادشاهی یعنی نورهایِ خداوندی، مخاطبِ غزل انسان است که چون خداوند از روحِ خود در او دمید پس مزین به انوارِ الهی شد و از رخسارش نیز این نور دیده می شود، یعنی صورتِ زیبایِ انسان انعکاسِ نورِ حق است، حافظ ادامه می دهد بواسطۀ این نور است که در اندیشهٔ تو صدها حکمتِ الهی پنهان است، یعنی قابلیتِ حکمت و فرزانگی در فکرت و اندیشه ات وجود دارد، قابلیتی که فقط در انسان وجود دارد و هیچ مخلوقِ دیگری اعم از ملک و ملکوتی ها از آن بی بهره اند، اما این حکمت و فرزانگی در اندیشهٔ انسان وجود دارد و نه فقط فرزانگی بلکه حکمت و خردی که موجبِ خلاقیت و پیشرفتِ مادی در جهان می شوند هم در فکرتِ چنین مخلوقِ شگفت انگیزی پنهان است.
کلک تو بارک الله بر مُلک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطرهٔ سیاهی
بارک الله همان جملهٔ معروفِ "تبارک الله احسن الخالقین" است که از کِلک و قلمِ صُنعِ خداوندی فقط یک قطره چکید و بر مُلک یا امورِ دنیوی و دین یا امورِ عاشقی گشاده و گسترده شد، یعنی قلمِ آفرینش با خلقِ انسان چنان نقشی را رقم زد که از قابلیتِ جلوهی خداوند در مُلک یا جهانِ مادی برخوردار است و می تواند آن را در جهان گسترش داده و به دیگر موجوداتِ زمین تسری دهد. در مصراع دوم حافظ خطاب به آن خالقِ چنین شگفتی ادامه می دهد آخر مگر می شود تصور کرد که از یک قطره سیاهی که از قلمِ آفرینشِ تو تراوش کرد خلقی بنامِ انسان به وجود آید که صدها و هزاران چشمهٔ آبِ زندگی از وی جاری میشود. "گشادهٔ کارِ مُلک" بیانگرِ برداشتنِ حجاب از علمِ ازلی و دانشی ست که مربوط به کارِ این جهان است و چنانچه می بینیم در قرنِ اخیر اینچنین گسترده شده و بنظر می رسد تازه ابتدایِ راه است.
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
مُلک آن توست و خاتم، فرمای هر چه خواهی
اهرمن یا دیو همان شیطان است که از درکِ قابلیت های این خلقِ جدید و شگفت انگیز عاجز بود و او را فقط خاک و جسم می دید و به همین سبب علیرغمِ دستورِ خداوند از تسلیم و سجده بر او سر باز زد و خود را که از جنسِ آتش است برتر از انسان توصیف کرد، حافظ معتقد است بدلیلِ اینک خداوند اسماءِ یا جمیعِ دانشِ خود را به اهریمن یا شیطان نیاموخت او با علمِ خداوندی بیگانه بود و به همین دلیل انسان را فقط خاک دید و بر او سجده نکرد، فرشتگان هم چنین تصوری داشتند و اعتراض کردند اما چون از خود اختیار ندارند در نهایت با فرمانِ خداوند سجده کردند و تسلیم شدند. حافظ ادامه می دهد پس خداوند همهٔ اسماء الحسنایِ خود را که مجموعِ آنها همان اسمِ اعظم است به انسان آموخت و اکنون خاتم و نگینی ست بر انگشتریِ تو، پس ای انسان جهان در اختیار و به فرمانِ توست، هر آنچه از این جهان می خواهی حکم بفرما، یعنی کوه و دریا و حیوان و نبات همچون فرشتگان تسلیم و در حیطهی اختیار و به فرمانِ تو هستند و اگر اهریمن این خاتم را از تو نرباید می توانی در راستایِ گسترشِ دین یا عاشقی به آنها فرمان برانی چنانچه سلیمان فرمان می داد. "خداوند همهی اسما (حقائق و اسرار هستی) را به آدم آموخت، سپس آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: اگر راست میگویید، از این اسامی ( علم ها) به من خبر دهید". سورهٔ بقره آیه ۳۱
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
حافظ ادامه می دهد آیا کسی بر حکمت و خرد و داناییِ سلیمان شک و تردید دارد؟ البته که نه و اگر کسی شک داشته باشد مرغ و ماهی که بی عقل ترین حیوانات هستند بر عقل و دانشِ او می خندند، یعنی که ای انسانی که از ازل خداوند بر تو منت گذاشته و تمامیِ عِلمِ خود اعم از دانشِ این جهانی از قبیلِ علمِ طب و نجوم و فیزیک وشیمی و دانش های نوین، و همچنین اسرار و علمِ عالَمِ غیب و دین یا عاشقی را در چنین خاتم و اسمِ اعظمی خلاصه کرد و در اختیارِ تو قرار داد، اگر بر حکمتِ سلیمان شک داری بر این قابلیت و اسمِ اعظم و بر این قابلتِ شگفت انگیزِ خود هم تردید داشته باش.
باز ارچه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
مرغانِ قاف دانند آیینِ پادشاهی
اما پرسشی اساسی در ذهنِ مخاطبینِ غزل شکل می گیرد که اگر اسمِ اعظم یا خاتمِ سلیمانی بر انگشتِ انسان است پس چرا وضعیتِ او بر رویِ زمین در بسیاری موارد چنین دردناک است و با برپاییِ جنگ ها و گسترشِ ظلم و بی عدالتی در جهان حتی به گونه هایِ حیوانی و گیاهیِ حیات نیز بی مهری می شود بطوری که گمان می رود پیش بینیِ فرشتگان مبنی بر فسادِ این خلقِ جدید یا انسان بر روی زمین تحقق یافته است. حافظ عدمِ بینشِ انسان را موجبِ چنین وضعی دیده و باز یا پرندهٔ شکاری را مثال می زند، در روزگارانِ قدیم پادشاهی که برای شکار به صحرا می رفت بازِ دست آموزی را با خود می برد تا شکارش را به پنجه برگرفته و نزدِ شاه بیاورد، در این مدت پادشاه کلاهِ خود را بر سرِ باز می گذاشت تا اغیار و ملازمان را نبیند اما پس از شکار او را رها می کرد تا صید را نزدِ وی اورده، بر زمین افکند و بر ساعدش بنشیند، این مضمون بسیار در شعرِ عارفانه بکار رفته است و حافظ می فرماید مرغانی چون حافظ و مولانا که با کوششِ بسیار قله هایِ رفیع و بلندِ قاف را فتح کرده اند آیینِ پادشاهی را می دانند که کلاه و تاجِ پادشاهی باید پیوسته و نه گاهگاهی بر سرِ انسان باشد و چشم بر غیر و جهان یا ملازمان ببندد تا فقط پادشاه یا خداوند را ببیند و باز شناسد، این مرغان که خود با همین روش موفق به عروج به قلهٔ قاف شدند می خواهند تا دیگر باز های این جهان نیز چنین کنند و همواره چشم بر رویِ اغیار از هر نوعش ببندند تا او را باز شناخته و بر ساعدش فرود آیند، در غیرِ اینصورت اهریمن بوسیلهٔ ترس و حرص و طمع که موجبِ خشم و حسد و کینه توزی می گردد انگشتریِ اسمِ اعظم و حضورِ انسان را می رباید که سرانجامش جهانی می شود که اکنون در آن زندگی می کنیم.
تیغی که آسمانش از فیضِ خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی مِنَّتِ سپاهی
آسمان در اینجا فضایِ بینهایتِ یکتایی و استعاره از خداوند است، حافظ با نظر بر آیهٔ "فی سماءِ رزقکم" می فرماید اگر انسان خاتمِ سلیمانیِ خود را به دستِ اهریمن ندهد و پیوسته کلاهِ پادشاه را بر سر داشته باشد تیغ یا شمشیرش بوسیلهٔ آبی که آسمان با فیض و رحمتِ خود بر او فرو می فرستد چنان آبدیده و بُرّا می شود که به تنهایی و بدونِ منتِ سپاه و لشگر جهان را میگیرد و به تصرفِ خود در می آورد، آنچنان که فردوسی و عطار، یا مولانا و سعدی و حافظ در سراسرِ جهان دلهایی را که نور معرفت بر آنها تابیده است با تیغِ آبدیدهٔ سخن که سرچشمه اش فیضِ آبِ آسمان است به تسخیرِ خود درآورده اند. لشگر و سپاه در اینجا یعنی اسبابِ این جهانی از قبیلِ ثروت و مقام یا مریدان و یارانی که او را تایید کنند .
کِلکِ تو خوش نویسد در شأنِ یار و اغیار
تعویذِ جان فزایی، افسونِ عُمر کاهی
کِلک یعنی قلم و تعویذ دعایِ خیر را گویند، پس حافظ سیمرغ یا مرغانِ کوهِ قاف که موفق به صعود به بالاترین مراتبِ معنوی شده اند را کسانی می داند که تیغشان کِلک و قلمی ست که در دست دارند و چون از فیضِ آبِ آسمان برخوردار شده بسیار بُرنده است و خوش می نویسد و جهان را تسخیر می کند، کِلک و قلم در شأنِ یار تعویذِ جان فزا می نویسد و در حقش دعایِ طولِ عُمر می کند و در مقابل در شأنِ اغیار سِحری می نویسد که عُمرِ اهریمنیِ او را کاهش داده و هلاکش کند، در حقیقت بزرگانی چون سعدی و حافظ و مولانا به همین منظور غزل سرایی می کنند تا با تک تکِ ابیاتش مرگِ اهریمنی که خاتمِ انسان را می رباید زودتر فرا رسد و یار یا خویشِ اصلی عمرش مستدام باشد تا به این بازِ شاهی در بازگشت بر ساعدِ پادشاه یاری رساند.
ای عنصرِِ تو مخلوق از کیمیایِ عِزَّت
و ای دولتِ تو ایمن، از وَصمَتِ تباهی
عنصر در اینجا یعنی ذات و گوهر، پس حافظ که در غزلی دیگر میفرماید " گوهرِ پاک بباید که شود قابلِ فیض" در اینجا نیز بر این نکنه تاکید می کند که آن مرغانِ قلهٔ قاف فلز و گوهرِ وجودشان مخلوقِ کیمیایِ ارزشمندی به نامِ عِزَّت و شرف است، و عِزّت هم که از صفاتِ خداوند است، پس ذاتِ انسان نیز از جنسِ آن خالقِ یکتاست، در مصراعِ دوم "وصمتِ تباهی" یعنی ننگ و عار داشتن از تباهی و نیستی، پس حافظ در ادامه می فرماید اما رازی که موجبِ رسیدنِ بزرگانِ ذکر شده به حکمتِ سلیمان شده است دولت و ثروتی ست که به آن دست یافتند، ثروتی که انسان را ایمن می کند از وصمت و ننگِ تباهی و نابودی، یعنی خداوند آن قابلیتِ بی نظیری که در ابیاتِ نخستین شرحِ آن رفت را با فیض و نظرِ لطفش به انسان عطا کرد تا او با در اختیار داشتنِ اسمِ اعظم و تمامیتِ دانش و صفاتِ خداوندی همچون سلیمان فرمان به هرچه می خواهد بدهد تا به منظورِ نهایی که جهانگیری و تسری دادنِ عشق در جهان است نائل شود و کمتر از این تباهی و ننگی بزرگ برای انسان است.
ساقی بیار آبی از چشمهٔ خرابات
تا خرقه ها بشوییم از عُجبِ خانقاهی
حافظ در این بیت اسرارِ رسیدن به دولت را که موجبِ ایمنیِ مرغانِ قاف از وصمتِ تباهی می گردد را برای دیگر مرغانی هم که عنصر و فلزشان مخلوقِ کیمیایِ عزت است بیان می کند تا مگر راهگشا باشد، پس نشانیِ آن دولت یا ثروت را آب یا شرابی می داند که سرچشمه اش خرابات است، یعنی لامکانی که انسان باید در آن به خویشتنِ توهمیِ خود خراب شود، "عُجبِ خانقاهی" یعنی باورهایِ خود را حقیقتِ محض و دیگران را در راهِ باطل پنداشتن، پس حافظ راهِ رها شدن از چنین خود باوری هایِ متوهمانه یا بعبارتی باور پرستی را شستنِ خرقه ها از هر گونه اش اعم از مذهبی یا سیاسی و حتی علمی می داند که منشأ آن عقلِ جزویِ انسان است و تنها علاجِ آن نوشیدنِ مِیِ خرد و آگاهی ست که موجبِ شسته و پاک شدنِ خرقه هایِ گوناگون از این عُجبِ خانقاهی و یا عُجبِ دیگر باورها می شود و ساقی یا مرغِ قافی باید که این آبِ پاک را از چشمهٔ خرابات بیاورد تا مبادا خرقه را از آلودگیِ باوری بشوییم اما به آلودگیِ باوری دیگر آلوده کنیم.
عُمری ست پادشاها کز مِی تهی ست جامم
اینک ز بنده دعوی، وز محتسب گواهی
"عمری ست" یعنی سالیانِ بسیار، پادشاه در اینجا با نگاهِ یکتایی می تواند همان ساقی باشد و از دیدِ تفکیکی خداوند است، پس حافظ در ادامه می فرماید ای ساقی که به مرتبهٔ کمال و پادشاهی رسیده ای ؛ عمری یا بعبارتی هزاران سال است که جامِ شرابِ انسان خالی ست و به همین دلیل است که خرقه هایِ گوناگون رنگِ تعلق و ریا کاری گرفته و شاید اکنون با حضورِ مرغانِ قاف وقتِ آن فرا رسیده باشد تا جامِ بشریت و هفتاد و دو ملت که بر سرِ خرقه ها در جنگ وستیز هستند را از شرابِ چشمهٔ خرابات پُر کنی، و در مصراع دوم ادامه می دهد این دعویِ حافظِ بندهٔ خداوند است و اگر نمی پذیری وجودِ محتسب خود گواهی می دهد که حافظ سخنِ حق می گوید، یعنی اگر این جامِ خرد خالی از مِی نبود که محتسبی هم برای شکستنِ جام و کوزه هایِ شراب وجود نمی داشت.
گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد
یاقوتِ سرخ رو را بخشند رنگِ کاهی
تیغ در اینجا یعنی تیغِ آفتاب ضمنِ اینکه نظر بر آن تیغ یا شمشیر دارد که از فیضِ آسمان آب دیده شده، و یاقوتِ سرخ استعاره از شراب یا در اینجا عنصر و فطرتِ خداییِ انسان و مخلوقِ کیمیایِ عزت است، مخاطب همچنان مرغِ کوهِ بلندِ قاف یا بزرگی ست که با خداوند به یگانگی رسیده و تبدیل به سیمرغ شده است و به همین سبب حافظ او را خورشیدی می بیند که اگر پرتوی از تیغِ آن آفتاب بر کان و معدنِ یاقوت یا ذاتِ انسان بیفتد رنگِ آن یاقوتِ را به رنگِ کاه که رنگِ زر است تبدیل می کند، رنگِ زردِ کاه نشانهٔ زردیِ رخسار انسانِ عاشق و بیماریِ عشق در اوست ضمنِ اینکه کاه می تواند یادآورِ فقر هم باشد که از مراتبِ آغازینِ عاشقی ست، پسحافظ با چنین مضمون پردازی هایِ زیبایی می فرماید اگر چنانچه پرتوی از انوارِ آفتابِ بزرگان برای مثال بیت و یا غزلی از حافظ یا مولانا بر جانِ همچون یاقوتِ انسانی بنشیند و مؤثر واقع شود می تواند در عینِ ثروتمندی او را به مرتبهٔ فقر رسانده و عشق را در او زنده کند.
دانم دلت ببخشد بر عجزِ شب نشینان
گر حالِ بنده پرسی از بادِ صبحگاهی
اما حافظ که می داند اگر پرتویی از تیغِ آفتاب بر انسانِ آلوده به گناه بتابد و شعر یا سخنی از مرغانِ قاف یا خورشید های آسمانِ معرفت را بشنود با خود می اندیشد که پرتویِ این تیغ بر او مؤثر واقع نخواهد شد و او نمی تواند تبدیل به زر و جواهری ارزشمند شود، پس حافظ می فرماید که می داند و مطمئن است چنین انسانِ نا امیدی با شب نشینی یا شب زنده داری و اظهارِ عجز و اعتراف به ناتوانی های خود در پرهیز از خطا موجباتِ بخششِ خداوند را فراهم می کند، و ادامه می دهد خداوندا پس از این عُذر خواهی ست که اگر حالِ زارِ دلِ بندهٔ پشیمانی چون او را از بادِ صبحگاهی یا نسیمِ صبا بپرسی عفو و بخششِ بینهایتِ تو شاملِ حالِ او خواهد شد. در حقیقت حافظ می فرماید همواره درِ بخششِ خداوندی باز است و بشرطِ شب نشینی و عُذر خواهی از درگاهش می تواند آبِ رحمتِ او بر هر انسانِ خطا کاری نیز ببارد. در گذشتهٔ نه چندان دور نیز اگر کسی با خطایِ خود موجبِ رنجشِ دیگری می شد با همراهیِ نزدیکان به بهانهی شب نشینی و به عنوانِ مهمان به درِ خانهٔ او می رفت و آن صاحب خانه نیز به پاس داشتِ حرمتِ مهمان از خطای او در می گذشت و صلح و صفا برقرار می شد.
جایی که برقِ عصیان بر آدمِ صفی زد
ما را چگونه زیبد دعویِ بی گناهی؟
عُصیان یعنی طغیان و گناه، برقِ عُصیان کنایه از این نکته است که انسان بطورِ فطری خطا را می شناسد و می داند که باید از آن پرهیز کند اما عُصیان مانند برق و بلایِ صاعقه به گونه ای بر انسان فرود می آید که کارِ چندانی از او ساخته نیست. صفی یعنی برگزیده و آدمِ صَفی حضرتِ آدم است که از بینِ همهٔ مخلوقات برگزیده شد، پسحافظ در ادامهٔ بیتِ پیشین می فرماید نا امیدی از درگاهِ کبریاییِ حضرتش جایز نیست و اصولاََ چه کسی می تواند دعویِ بی گناهی داشته باشد و این دعوی زیبندهٔ او باشد؟ آنهم در جایی که برقِ عصیان به ناگهان بر آدمِ برگزیده زد و با وسوسهٔ شیطان نافرمانی کرده و از آن میوهٔ ممنوعه خورد، یعنی این که عنایتِ خداوندی شاملِ همهٔ انسانها شده و برگزیدهٔ او هستند ضمانتی در راستایِ مُبرّا بودنِ انسان از خطا نبوده و ساختارِ او چنین است وگرنه که فرشته می بود و بی اختیار و قدرتِ انتخاب، و درست به همین دلیل است که انسان را جایز الخطا می نامند، پس خداوند خود به این ضعفِ انسان آگاه بوده و همواره بازگشتِ او را می پذیرد.
حالِ ما در فُرقتِ جانان و ابرامِ رقیب
جمله می داند خدایِ حال گردان غم مخور
حافظ چو پادشاهت گهگاه می برد نام
رنجش ز بخت منما، بازآ به عذرخواهی
پادشاه در اینجا خداوند است و حافظ خطاب به همهٔ انسانها می فرماید پس از خطا وقتی خداوند گاهگاهی با ندایِ ارجعیِ خود درواقع نامِ تو را بر زبان آورده و بسویِ خود می خواند، تو هم از بختِ خود رنجش نداشته باش و با احساسِ خبط و گناه نگو که از بختِ بدم برقِِ عُصیان بر من زد، بلکه همچون آدم مسولیتِ گناهِ خود را پذیرا باش زیرا که تو دارای اختیار هستی پس دعوتش را با اظهار عجزِ شب نشینی لبیک گفته و به عُذر خواهی نزدِ او باز آ. ("بازآ" یعنی به اصلِ خود باز گرد). شیطان گناهِ خود را گردن نگرفت و عذر خواهی نکرد، بلکه اغوایِ خداوند را عاملِ تمردِ خود بیان کرد و به همین سبب راندهٔ درگاهش شد.
احسان عباسی در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۹ در پاسخ به فرهاد دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۳:
مراد از دین، یا اصل دین است یا محتوای آن. اگر مراد اصل دین باشد معنای مذکور خصوصا از خیام که فیلسوف بوده خیلی بعید بلکه غیرقابل پذیرش است. دین هر انسانی اساسا حاصل فکر و اندیشه اوست هرچه که باشد. درست باشد یا غلط... چگونه ممکن است خیام، دین زاییده تفکر را تخطئه کند؟ فکر اشتباه قابل تخطئه است نه اصل تفکر. اما اگر مراد محتوای دین باشد، و مراد از دین، دین اسلام که خود از عالمان مسلمان بود و در علوم مختلف اسلامی تفسیر و حدیث و فقه سررشته داشت، معنای مذکور میتواند صحیح باشد به این معنا که برخی از معارف اسلام با تفکر عقلی به طور کامل قابل حل نیست اگرچه اجمالش روشن باشد چنانچه مکتب عرفای مسلمان همین است. و گروه دوم هیچ طریقه ای برای یقین در پیش نگرفته اند و خیال میکنند در محتوای اسلام به یقین رسیده اند و در واقع رسیده ام و نیاز ندارم راحتی جان است. تخطئه این دو طریقه از عالمی چون خیام قابل قبول است و با ظاهر شعر هم سازگار.
احسان عباسی در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۴۳ در پاسخ به ناشناس دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۳:
"متفکر در ره دین" به چه معناست و چه تناسبی با پیامبران دارد.
همایون در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۳:
در آتش خود بپز تو ما را زیرا که خمیریم و فتیریم
مفعول و فعول و فاعلیم ما در فعل تو فعلن چو اسیریم
تبریز کمند رستمت کو بفکن که امیریم و خبیریم
امین مروتی در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۰:
شرح غزل شمارهٔ ۶۱۰ دیوان شمس (آن نفس که شد عاشق)
مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
نان پاره ز من بستان، جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
مولانا می گوید از دست دادن نان، به معنی از دست دادن جان نیست. از دست رفتن پاره ای نان، تمامیت جان مرا ناقص نخواهد کرد.
آن را که منم خرقه، عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره، بیچاره نخواهد شد
از قول مرد خدا می گوید کسی که تحت نفس گرم من باشد، بی پوشش و لخت نمی ماند. یعنی من برای او پوشش هستم و از او حمایت می کنم. در واقع چنین کسی در بند پوشش ظاهری نیست.
آن را که منم منصب، معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر، او خاره نخواهد شد
اگر دنبال منصب دل هستید، کسی نمی تواند شما را عزل کند. سنگ خارا اگر در اثر تابش نور خورشید(معرفت) به گوهر تبدیل شود، دیگر سنگ نمی شود. یعنی وقتی سالک تبدل یافت، دیگر به حال سابق برنمی گردد.
آن قبله مشتاقان، ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان، سی پاره نخواهد شد
اهل دل، قبله و مصحفی دارند که نه ویران می شود و نه پاره می گردد. منظور این است که قبلۀ اهل دل از سنگ و گل نیست که روزی ویران شود و فهم اهل دل از قرآن، یکپارچه و وحدتبخش است نه تکه تکه و پراکنده.
از اشک شود ساقی، این دیدۀ من، لیکن
بی نرگس مخمورش، خماره نخواهد شد
چشم من چندان اشک می ریزد که می تواند مانند ساقی، همه را سیراب کند. با این وجود، چشمی با این کمالات، برای مست شدن و مست کردن، نیاز به چشمان مست تو دارد.
بیمار شود عاشق، اما بنمی میرد
ماه ار چه که لاغر شد، استاره نخواهد شد
بیماری عاشق را لاغر و رنجور می کند و لی نمی کشد. چنان که ماه به هلال تبدیل می شود ولی به ستاره تبدیل نمی شود و دوباره بدر کامل می گردد.
خاموش کن و چندین، غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق، امّاره نخواهد شد
بیت الغزل شعر همین بیت است که می گوید عشق است که بیماری نفسانیت را درمان می کند و کسی که عاشق شد دیگر غصه ای ندارد زیرا نفس عاشق، تابع نفس اماره نمی شود.
در ضمن "خاموش"، تخلص مولانا هم هست.
14 آذر 1403
احمد رحمتبر در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۰ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۸۵ - حکایت هندو کی با یار خود جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست:
موذن که خواست اذان بگه، یکی از اون چهار نفر یک حرفی از دهنش پرید و گفت: ای موذن الآن که داری اذان میگی آیا وقتش شده؟
سیدعلی حسین زاده در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان
در بیت: نام من رفته است روزی بر لب جانان به سهو / اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز
آیا کلمه "بوی جان" می تواند مرتبط با "روح" باشد؟ و آیا کلمه "روح" با کلمه "رایحه" به معنای بو در عربی مرتبط است؟
کوروش در ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۲۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲ - عرضه کردن مصطفی علیهالسلام شهادت را بر مهمان خویش:
ور نشیند بر سر اسپ شریف
حاسد ماهست، دیو او را ردیف
یعنی چه
کوروش در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۵۰ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۱۴ - ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه: