جهن یزداد در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۳۷ دربارهٔ کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷:
سرو را نیست چنین قامت زیبا که تراست
جهن یزداد در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۲۱ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۹ - در ستایش نصرة الدین ابوالمظفر اصفهبد لیالواشیر پادشاه مازندران:
کیالواشیر این سروده ابدار را دو هزار دینار زر سرخ فرستاد
جهن یزداد در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۲۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۲ - بند کردن فریدون، ضحاک را:
ان فریدون لم یکن ملکا
و لا من المسک کان معجونا
بالعدل و الجود نال رتبته
فاعدل و احسن تکن فریدونا
طوقدار در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴:
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش. که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست. به نظر میاد معنی این بیت در ابیات زیر قابل ملاحظه باشد. از در خویش خدا را به بهشتم مفرست. که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس. گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی. دوست ما را و همه جنت فردوس شما را. سایهٔ طوبی و دلجوئی حور و لب حوض. به هوای سر کوی تو برفت از یادم. در دیاری که توئی بودنم آنجا کافیست آرزوی دگرم غایت بی انصافیست. با پوزش از این اظهار نظر نسبت به نظم این سایت بی نظیر یاد آور میشوم چنانکه در آغاز هر حاشیه شماره گذاری شود آیا بهتر نیست. باز هم معذرت و بدرود.
محسن در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳:
این غزل را استاد مهدی نوریان خیلی خوب شرح کردهاند:
https://shaareh.ir/jamejahannama9/
جهن یزداد در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۳۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱ - آغاز داستان:
نگر بامدادان درست است
فردوسی پیوسته نگر را به معنی دقت کردن سیر کردن اورده است بلبل بامدادان میخواند و نه سحرگاه کما اینکه سحرگاه از سخن فردوسی نیست
جهن یزداد در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۳۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱ - آغاز داستان:
نگر بامدادان که تا بشنوی
زبلبل سخن گفتن پهلوی
جهن یزداد در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۲۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱ - آغاز داستان:
همه بوستان زیر برگ گلست
همه کوه زیر گل و سنبل است
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از باد و باران نجنبد همی
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
که داند که بلبل چه گوید همی
بزیر گل اندر چه موید همی
نگر بامدادان که تا بشنوی
زبلبل سخن گفتن پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار
یاد این سروده سعدی افتادم
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت
برگ بی برگی در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱:
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
نوگُلِ خندان می تواند کودکی باشد که بتازگی پای دراین جهان گذاشته و شکفته است، اما بنظر می رسد در اینجا استعاره از انسانی ست که غمِ فِراق از اصلِ خود را احساس نموده و با پای نهادن در طریقتِ عاشقی و بوسیله آموزش های بزرگ و عارفی حکیم چون حافظ به تازگی گُلِ وجود یا بُعدِ معنویش شکفته و از درد و غم رها و خندان شده است و البته هر یک از این دو تعبیر را هم که در نظر بگیریم به یک معنا خواهیم رسید چرا که نوگلانِ نورسته نیز از جنسِ زندگی و درنتیجه خندانند و بدونِ درد و غم، مخاطب خداوند است و غزل بنوعی دعا محسوب می شود از زبانِ حافظی که این نو گُل را امانتی از جانبِ خداوند می داند در دستِ خود و حسِ مسؤلیت می کند که تا شکوفاییِ کاملش از او در برابرِ سختی ها و گزندِ بادِ ناملایماتِ این راه حمایت نماید. در مصرع دوم حسودِ چمن کنایه از فلک یا روزگار است و آن را رقیب نیز نامیده اند که نسبت به تواناییِ انحصاریِ انسان در زنده شدن به عشق و پراکندنِ این عشق در جهان حسادت می ورزد و به همین سبب نیز در کارِ نوگُلِ خندانِ مورد نظر اختلال ایجاد می کند و نسبت به همه انسانها جفا کار است، پس حافظ راهِ چاره را سپردنِ این امانت به دستِ صاحبِ امانت می داند تا در کنفِ حمایت و عنایتش از چشم و دیدنِ برحسبِ اجسامِ حسودِ این چمن یعنی رقیب محفوظ بداردش.
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دورِ فلک از جان و تنش
اغلبِ ما انسانها با عبور از کودکی و نوجوانی از کوی وفای به عهد و پیمان با خدای خود (عهد الست) بازگشته و بی وفایی ساز میکنیم و با آغازِ این بی وفاییست که انسان صدها مرحله از منظور اصلی آمدن به این جهان که آشکار نمودن گنج مخفی خدا در روی زمین است دور میگردد و ظاهراََ نوگُلِ خندانِ موردِ نظرِ حافظ نیز از این قاعده مستثنی نبوده است، پس حافظ از درگاهِ خداوند میخواهد با اینکه انسان بد عهدی نموده و کارِ اصلی خود را در جهان فراموش کرده و بجای دیدنِ جهان از منظرِ چشم خداوند دید محدود جسمی را اصل قلمداد کرده است، با اینهمه بی وفایی آفت و گزند های دورِ فلک یا چرخِ روزگار را از جان و تنِ این نو گل دور بدارد، باشد که بار دیگر یار وشاهد زیبای خود را در آغوش گرفته و امورِ خود را به دست جانان یا خرد و هشیاریِ کل قرار دهد. بنظر میرسد حافظ به این مطلب هم اشاره می کند که دور شدن از وفایِ به الست علاوه بر جان ممکن است به تن نیز آسیب زده و موجبِ بیماری جسمانیِ انسان بشود کما اینکه امروزه هم منشأ غالب بیماری های مربوط به تن را آسیب هایِ روحی می دانند.
گر به سر منزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی زمنش
منزل سلمی همان منزلِ لیلی یا فضای امنِ یکتاییِ خداوند است و در ادبیاتِ عرفانی تنها بادِ صباست که به این منزل راه دارد تا پیغامهای معشوقِ ازلی را باعشاق مبادله کرده و به یکدیگر برساند، پسحافظ از بادِ صبا چشمداشتِ آن دارد تا اگر به منزلِ سلمی راه یافت یادی از او نیز بنماید و سلامی هم از جانبِ حافظ به آن معشوق برساند و پس از آن به بیانِ پیغامِ او بپردازد.
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دلهای عزیز است ، به هم بر نزنش
زلفِ سیاه نماد زیبایی و استعاره ای ست از کثرتِ تجلیات صفات جمالی حضرت حق در این جهان و نافه گشایی کردن از زلف یعنی حضور و نگاهِ عاشقانه به تک تکِ رشتههای زلف یا همه موجودات و زیبایی ها در این جهان و تنها با این عشق ورزیدن است که نافه و عطرِ دل انگیزِ عشق یا خداوند در سراسرِ گیتی توسطِ امواجِ زلف به ارتعاش در آمده و پراکنده می گردد، پس حافظ نوگُلِ خندانِ مورد نظر را نیز جدایِ از این زلف نمی داند، یعنی مسکن و مأوایِ او را نیز در زلفِ معشوقِ ازلی می داند و از باد صبا تقاضا میکند تا پس از رسیدن به منزلِ جانان به آداب از آن زلف نافه گشایی کند بگونه ای که نظمِ آنرا برهم نزند، درواقع بادِ صبا همین نفسِ عرفا و بزرگان است که سخنانِ عاشقانه را با زبانِ شعر و ادب و به زیبایی بیان می کنند تا کسی از بیانِ بدونِ ادب و نازیبا آشفته نشده و از زنجیرهی عشق بیرون نرود، این بیت تأکیدی ست بر نحوه و چگونگیِ کلام در نافه افشانی و مرتعش ساختنِ رشته هایِ زلف به عشق بگونه ای که منجر به درد و نفرت و پراکنده گشتنِ جانهایِ عزیز نگردد.
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید /ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبر شکنش
خط یعنی جلوه های جمالی و خال تجلیِ وجهِ جلالی و ذات خداوند است ، پس حافظ پیغامِ اصلی را توسط باد صبا به حضرت معشوق فرستاده، عرضه می دارد دلِ عاشقی چون او که صیقل خوده و صاف همچون آینه شده به عهدِ الست وفادار و پابرجا بوده است و به همین سبب نزدِ خداوند دارایِ حق و آبروست، پس ای صبا بگو به حقِ وفای به عهدِ حافظ آن نوگُلِ خندانی را که خود به او سپرده ای و اکنون در زمره ی جانهایِ عزیز است در آن طره ی عنبر شکن محترم بدار، یعنی تو او را از گزندِ حوادثی که منجر به خروجِ او از زنجیرهی زلف و عشق گردد محفوظ بدار. درواقع بنظر می رسد حافظ عقیده دارد فقط دعایِ عاشقانی که به عهدِ الست مبنی بر خارج نشدن از زنجیره ی عشق وفادار و پابرجا مانده اند از طرفِ خداوند پذیرفته و اجابت می شود، اما علاوه بر نیازِ نوگُلِ خندان به لطفِ خداوند و محافظت از بی احترامیِ روزگار به او و خروجش از دایرهی عاشقی که منجر به محوِ خنده روییِ و شادیِ او می گردد ، شخصِ نوگُل نیز باید نکاتی را درنظر داشته باشد و مطابقِ آموزه هایِ حافظ به کوششِ خود در طریقت ادامه دهد که حافظ د ادامه به آنها می پردازد.
درمقامی که به یاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
مراتبِ سیر و سلوکِ عاشقانه را مقام مینامیدند، در این مراتب و مراحلِ چندگانه است که سالکانِ طریقت به یادِ لبِ حضرت معشوق شرابِ عشق را می نوشند و با کوشش به مراتبی از آگاهی دست می یابند اما هستند سالکانی که با اندک تحولاتِ دورنی مستِ این باده می گردند اما نه آن مستی که از خویشتنِ خویش بی خبر و بطورِ کلی از خود بیخود شده باشد، حافظ میفرماید چنین سالکِ طریقتی که بوسیله شرابِ عشق به مستی رسیده است اما خویشتنش را از یاد نبرده است باید بسیار سفله و پست و درونمایه باشد، حافظ در بیتِ بعد به مصداق و نمونه هایِ چنین مستی می پردازد.
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
عِرض به معنی آبرو و اعتبار است و مال در اینجا بدست آوردن دانش معنوی بدون عمل، که برخی از ما آن را به غلط دارایی تلقی میکنیم تا با آن بساط معرفت فروشی بپا کرده و در محفلی خود را بیان کنیم، پس حافظ میفرماید شایسته نیست انسان از در میخانه معرفت الهی به کسب آبرو و اعتبار های ساختگی فکر کند و بخواهد دانش معنویِ بدست آمده را به عنوان داراییِ با ارزش در کنار سایر دارایی های مادی در مرکز خود قرار دهد اما تحولی در او ایجاد نشود که اگر چنین کند بجای می و شراب، آبی شور و تلخ به وی خواهند داد که مستیِ موردِ نظری که کاملن از خویشتنش بی خبر باشد را برای او به همراه نخواهد داشت اما او را تشنه تر می کند تا هرچه بیشتر به معانی و مفاهیمِ عرفانی دست یابد اما اهمیتی به کارِ مستمر و شرابی که از آموزه هایِ بزرگان مینوشد نمی دهد و برای مثال پندهایِ حافظ را بر رویِ خود اِعمال نمی کند تا کاملن از خویشتنش رها شود، آب به معنی شراب هم آمده است اما بنطر می رسد در اینجا آبِ شور مورد نظر باشد، پس هرکس چنین کرده و بخواهد از این نمدِ معنویت برای خود کلاهی بدوزد باید رخت یا اسباب و وسایلِ دکانِ معرفت فروشیِ خود را به آب دریا اندازد و در این دریا رحلِ اقامت افکند تا هرچه می خواهد به نوشیدنِ آبِ تلخ و شورِ دریا بپردازد، یعنی درک یا شرح و بیانِ ابیات عرفانی و دانشِ بدون عمل هیچ سودی برای شخص و حتی دیگران ندارد، پس او هرچه از این آبِ شورِ دریا بنوشد موجبِ رفعِ تشنگی و سیرابیِ او نمی شود، یعنی ممکن است انسان به حفظ کردنِ غزلهایِ حافظ و عرفا بپردازد اما مستِ آنها نمی شود، پس تنها عمل و کار و کوشش در طریقتِ عاشقی است که او را به سرمنزل مقصود و مقام میرساند تا خرد و هشیاری اصیل خود را باز یافته و یار را در آغوش گیرد .
هر که ترسد ز ملال، اندهِ عشقش نه حلال
سر ما و قدمش، یا لب ما و دهنش
حافظ میفرماید اما ورود به راه معرفت و وادی عاشقی با ملالت و کاهلی سازگار نیست، پس نوگُلِ خندان یا هر کس که میترسد با ورود به راه سلوک معنوی، به چیزها و دلبستگی های او خللی وارد و او ملول و غمگین شود، غم دلپذیر و ارزشمندِ عشق بر او حلال نخواهد بود، یعنی از این غم طرفی نخواهد بست و معرفتی بدست نخواهد آورد، پسچنانچه سعدیِ بزرگ نیز فرموده است " سر که نه در راهِ عزیزان رود / بارِ گرانی ست کشیدن به دوش" حافظ نیز راه چاره را در این می یابد که سر ذهنیِ خود را در زیر قدم مبارک یار و معشوق قرار داده تا از میان برود و سپس با کار و کوشش به مرتبه فنا و مقام برسد. لب ما تمنای بوسیدن یار و یکی شدن با حضرت معشوق را تداعی میکند و دهان یار استعاره از صفت کلامی حضرتش میباشد و در اینجا کنایه از شنیدن و توجه به کلامِ خداوند از طریقِ بزرگان و عرفا ست با گوش جان بمنظورِ رسیدن به مقام یا رستگاری و نیکبختی ابدی . مصرع دوم میتواند تداعی کننده بیتی از غزل ۲۳۳ باشد :
دست از طلب ندارم، تا کام من بر آید / یا جان رسد به جانان، یا جان ز تن بر آید
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
حافظ یک غزل عرفانی و معنوی را برای تفهیم بهتر معنای این غزل مثال آورده میفرماید همه ابیات یک غزل با یکدیگر پیوستگی دارند تا در نهایت منظور شاعر را از کل غزل بیان کنند، حذف هر بیت قطعآ به معنای کلی غزل لطمه وارد میکند و زلفِ یار نیز همین گونه است ، یعنی رشته ها ی زلف هر یک نمایانگر تجلی خدا در یکی از باشندگان جهان است، یکی کوه است و دیگری دریا، آن یکی آسمان و خورشید و ماه و ستارگان، یا انواع موجودات در زیر دریاها یا پرندگان، پروانه ها، گلها، گیاهان و حیوانات، رنگها و ...... و انسان که شاه بیت، سرآمد و اشرفِ همه آنها، امتداد و سایه خدا بر روی زمین است. هر یک بیتی از غزل معرفت الهی هستند که نسبت به ظرفیت خرد و هشیاری خود یک معنا را به جهان اظهار میکنند و البته که وظیفه شاه بیت در این غزل خطیر تر و بسیار مهمتر از سایر ابیات است، همه این ابیاتِ زیبا تجلی خداوند در این جهان بوده و عارف به هر سوی که بنگرد بجز عکس رخ یار و زیبایی و عشق نخواهد دید ولی این انسان است که بالقوه میتواند آشکار کننده ی گنجِ مخفیِ خداوند در این جهان باشد، یعنی وجه جمالی و جلالی حضرتش را توأمان در جهان فرم آشکار سازد. از طرفی دیگر حافظ همه شعرهای خود را نیز بیتی از غزل معرفت الهی میداند، یعنی که صانع و خالق اصلی غزلیات لسان الغیب نیز حق تعالی ست که از زبان حافظ جاری میگردد، همانطور که اگر یکی از اجزای هستی را از کل جدا کنیم زلفِ یار را بر هم زده و نظم آن را گسسته می بینیم، پس جهان بدون غزلیات حافظ نیز غیر قابل تصور است. در مصرع دوم نفس دلکش و لطف سخن درواقع صفات حضرت معشوق است که همانند سایر صفاتش در حافظ تجلی یافته است.
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
برمک در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۸:۱۲ دربارهٔ اسدی توسی » گرشاسپنامه » بخش ۱ - آغاز:
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست
اسدی طوسی بسیار روان سروده - لغت فرس او بسیار عالیست و اگر این کتاب را ننوشته بود نیمی از لغات فارسی و نیمی از شعر شاعران از میان رفته بود
طوقدار در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۸:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲:
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست. انجا جز اینکه غرق شوی هیچ چاره نیست. ( استغراق) ( مستغرق)
امید باصری در ۴ سال قبل، سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۶ دربارهٔ سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۱ - در توحید باری تعالی:
معنای بیت 49
برگرفته از ترجمه اساتید دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان:
گرنه ایزد ورا نمودی راه
از خدایی کجا شدی آگاه
خلاصه اون چیزی را که در مورد عقل بیان میکند،همین است که،اگر خداوند راه شناخت را به او نمیداد،به عقل نمیداد،از خدایی کجا شدی آگاه؟ کِی به شناخت خداوند پی می برد؟ میگه اینکه عقل تا حدودی به شناخت خداوند پی برده،که دستش رو گرفته،خودِ خدا،اگر خداوند او را راهنمایی نمیکرد،هیچگاه به شناخت خداوند پی نمیبرد...
امید باصری در ۴ سال قبل، سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۵ دربارهٔ سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۱ - در توحید باری تعالی:
معنای بیت 48
برگرفته از ترجمه اساتید دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان:
با تقاضای عقل و نفس و حواس
کی توان بود کردگار شناس
استفهام انکاری است،پرسش انکاری هست،به وسیله عقل و نفس و حواس پنجگانه نمیتوان خداوند را شناخت،کی میتوان خداوند را شناخت؟ با درخواست این عقل و نفس و حواس پنجگانه کی می توان خدا را شناخت؟
امید باصری در ۴ سال قبل، سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۴ دربارهٔ سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۱ - در توحید باری تعالی:
معنای بیت 47
برگرفته از ترجمه اساتید دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان:
عقل عقل است و جان جانست او
آنکه زین برترست آنست او
اما عقلِ عقل است و جانِ جان است او،او اشاره به خداوند،او چی هست؟ اون خداوند کی هست؟ چی هست؟ حقیقتِ عقل و حقیقت جان،عقلِ عقل،حقیقت عقل،حقیقت جان،او هست،خداوند است،خداوند حقیقت عقل و حقیقت جان، و حتی خیلی فراتر از اینهاست،خداوند،حقیقت عقل و حقیقت جان و خیلی فراتر از اینهاست...
امید باصری در ۴ سال قبل، سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۴ دربارهٔ سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۱ - در توحید باری تعالی:
معنای بیت 46
برگرفته از ترجمه اساتید دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان:
عقل مانند ماست سرگردان
در ره کُنه او چو ما حیران
عقل مانند ما سرگردان است،عقل مانند ما،برای شناخت حقیقت خداوند،ذات خداوند،حیران و سرگشته است...
امید باصری در ۴ سال قبل، سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۴ دربارهٔ سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۱ - در توحید باری تعالی:
معنای بیت 45
برگرفته از ترجمه اساتید دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان:
عشق را داد هم به عشق کمال
عقل را کرد هم به عقل عقال
خداوند عشق را به واسطه عشق،کمال و برتری داد،عِقال به معنای پایبند،زانوبند و عقل را هم به واسطه خود عقل،پایبند کرد،عقل را به واسطه خود عقل زانوبند کرد،عقل را به واسطه خود عقل گیر انداخت،که آنگونه که باید،خدا را نشناسه...
امید باصری در ۴ سال قبل، سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۳ دربارهٔ سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۱ - در توحید باری تعالی:
معنای بیت 44
برگرفته از ترجمه اساتید دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان:
عقل کل یک سخن ز دفتر او
نفس کل یک پیاده بر درِ او
اما باز،دفتر،کتاب،نوشته،تمام عقلِ کلّ،با این همه ستایش هم که شده،تمام عقل کل،از کتاب وجود خداوند،یک کلمه،یک سخن بیش نیست و نفس کل،جان منظور،یک پیاده بر درِ او و نفس و جان هم پیاده ناتوانی در درگاه اوست...
امید باصری در ۴ سال قبل، سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۳ دربارهٔ سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۱ - در توحید باری تعالی:
معنای بیت 43
برگرفته از ترجمه اساتید دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان:
کاول آفریدهها عقل است
برتر از برگزیدهها عقل است
اینگونه او را ستایش کرد که،اول ما خلق الله العقل،اولین چیزی که جزء آفریده ها بود،عقل بود و برتر از چیزهایی که انتخاب شده،همون عقل است...
امید باصری در ۴ سال قبل، سهشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۲ دربارهٔ سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۱ - در توحید باری تعالی:
معنای بیت 42
برگرفته از ترجمه اساتید دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان:
عقل را خود به خود چو راه نمود
پس به شایستگی ورا بستود
این خود،خداست،به خودش،یعنی به خودِ خدا،پس به شایستگی ورا بستود،یعنی خود خداوند،چون اجازه داد،عقل اندکی او را بشناسد،با شایستگی آن را،اینگونه ستایش کرد،او را ستایش کرد،این او،در مصراع دوم منظور عقل هست دوستان! ستایش کرد،یک کوچولو،بعد خداوند اجازه داد که تا حدودی او را بشناسد، اون را ستایش کرد،با شایستگی،که چی؟
همیرضا در ۴ سال قبل، چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۵۰ در پاسخ به جهن یزداد دربارهٔ کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷: