گنجور

 
سعدی

مشت‌زنی را حکایت کنند که از دهرِ مخالف به فغان آمده و حلقِ فراخ از دستِ تنگ به جان رسیده شکایت پیشِ پدر بُرد و اجازت خواست که: عزمِ سفر دارم، مگر به قوَّتِ بازو دامنِ کامی فرا چنگ آرم.

فضل و هنر ضایع است تا ننمایند

عود بر آتش نهند و مشک بسایند

پدر گفت: ای پسر! خیالِ محال از سر به‌دَر‌کُن و پایِ قناعت در دامنِ سلامت کَش که بزرگان گفته‌اند دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدن است.

کس نتواند گرفت دامنِ دولت به زور

کوشش‌ِ بی‌فایده‌ست وَسمه بر ابرویِ کور

اگر به هر سرِ موییت صد خِرَد باشد

خِرَد به کار نیاید‌، چو بخت بد باشد

پسر گفت: ای پدر! فوایدِ سفر بسیار است. از نُزهَتِ خاطر و جَرِّ منافع و دیدنِ عجایب و شنیدنِ غرایب و تفرّجِ بُلدان و مجاورتِ خُلّان و تحصیلِ جاه و ادب و مزیدِ مال و مُکتَسَب و معرفتِ یاران و تجربتِ روزگاران، چنانکه سالکانِ طریقت گفته‌اند:

تا به دکّان و خانه درگِرَوی

هرگز ای خام‌، آدمی نشَوی

برو اندر جهان تفرّج کن

پیش از آن روز کز جهان برَوی

پدر گفت: ای پسر! منافعِ سفر چنین که گفتی بی‌شمار است ولیکن مسلّم پنج طایفه راست:

نخستین بازرگانی که با وجودِ نعمت و مُکنَت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردانِ چابک. هر روز به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرّجگاهی از نعیمِ دنیا مُتَمَتِّع.

مُنعَم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست

هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت

و‌آن را که بر مرادِ جهان نیست دسترس

در زاد‌و‌بومِ خویش غریب است و ناشناخت

دوم عالِمی که به منطقِ شیرین و قوّتِ فصاحت و مایهٔ بلاغت هر جا که روَد به خدمتِ او اقدام نمایند و اکرام کنند.

وجودِ مردمِ دانا مثالِ زرِّ‌ طِلی‌ست

که هر کجا بروَد قدر و قیمتش دانند

بزرگ‌زادهٔ نادان به شَهرَوا مانَد

که در دیارِ غریبش به هیچ نستانند

سِیُم خوبرویی که درونِ صاحب‌دلان به مخالطتِ او میل کند که بزرگان گفته‌اند: اندکی جمال به از بسیاری مال، و گویند: رویِ زیبا مرهمِ دل‌های خسته است و کلیدِ درهای بسته، لاجَرَم صحبتِ او را همه‌جای غنیمت شناسند و خدمتش را منّت دانند.

شاهد آنجا که روَد حرمت و عزّت بیند

ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش

پرِ طاووس در اوراقِ مَصاحِف دیدم

گفتم این منزلت از قدرِ تو می‌بینم بیش

گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد

هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش

چون در پسر موافقی و دلبری بوَد

اندیشه نیست گر پدر از وی بَری بود

او گوهر است‌، گو صدفش در جهان مباش

دُرِّ یتیم را همه‌کس مشتری بوَد

چهارم خوش‌آوازی که به حنجرهٔ داوودی آب از جریان و مرغ از طَیَران باز‌دارد، پس به وسیلتِ این فضیلت دلِ مشتاقان صید کند و اربابِ معنی به مُنادِمَتِ او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند.

سمعی اِلی حُسن الاغانی

مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی

چه خوش باشد آهنگِ نرمِ حَزین

به گوشِ حریفانِ مستِ صَبوح

به از رویِ زیباست آوازِ خوش

که آن حَظِّ نفس است و این قوتِ روح

یا کمینه پیشه‌وری که به سعیِ بازو کفافی حاصل کُند تا آبروی از بهرِ نان ریخته نگردد چنان که خردمندان گفته‌اند:

گر به غریبی روَد از شهرِ خویش

سختی و محنت نبَرَد پینه‌دوز

ور به خرابی فتَد از مملکت

گرسنه خفتَد ملکِ نیمروز

چنین صفت‌ها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجبِ جمعیتِ خاطر است و داعیهٔ طیبِ عیش و آن‌که از این جمله بی‌بهره است، به خیالِ باطل در جهان بروَد و دیگر کسش نام و نشان نشنود.

هر آن که گردشِ گیتی به کینِ او برخاست

به غیرِمصلحتش رهبری کند ایّام

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید

قضا همی‌بَرَدش تا به سویِ دانهٔ دام

پسر گفت: ای پدر! قولِ حکَما را چگونه مخالفت کنیم؟ که گفته‌اند رزق اگرچه مقسوم است‌، به اسباب‌ِ حصول‌ِ آن تعلّقْ شرط است و بلا اگرچه مقدور، از ابواب‌ِ دخولِ آن احتراز واجب.

رزق اگر‌چند بی‌گمان برسد

شرطِ عقل است جُستن از درها

ورچه کس بی‌اجل نخواهد مُرد

تو مرو در دهانِ اژدرها

در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیرِ ژیان پنجه در‌افکنم پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کز این بیش طاقتِ بینوایی نمی‌آرم.

چون مرد درفتاد ز جای و مقامِ خویش

دیگر چه غم خورَد؟ همه آفاق جایِ اوست

شب هر توانگری به سرایی همی‌روند

درویش هرکجا که شب آمد سرایِ اوست

این بگفت و پدر را وداع کرد و همّت خواست و روان شد و با خود همی‌گفت:

هنروَر چو بختش نباشد به کام

به جایی روَد کش ندانند نام

همچنین تا برسید به کنارِ آبی که سنگ از صلابتِ او بر سنگ همی‌آمد و خروش به فرسنگ می‌رفت.

سهمگن آبی که مرغابی در او ایمن نبودی

کمترین موج آسیا‌سنگ از کنارش در‌رُبودی

گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه‌ای در معبر نشَسته و رختِ سفر بسته. جوان را دستِ عطا بسته بود، زبان ثنا برگشود. چندان که زاری کرد یاری نکردند. ملّاحِ بی‌مروَّت به خنده برگردید و گفت:

زر نداری نتوان رفت به زور از درِ یار

زور‌ِ دَه‌مَرده چه باشد‌؟ زرِ یک‌مَرده بیار‌!

جوان را دل از طعنهٔ ملّاح به‌هم برآمد. خواست که از او انتقام کَشد، کَشتی رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملّاح طمع کرد و کَشتی بازگردانید.

بدوزد شَرَه‌، دیدهٔ هوشمند

در‌آرَد طمع‌، مرغ و ماهی به بند

چندان که ریش و گریبان به دستِ جوان افتاد به خود درکشید و بی‌محابا کوفتن گرفت. یارش از کَشتی به‌در‌آمد تا پشتی کند، همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت نمایند. کلُّ مداراةٍ صدقةً

چو پرخاش بینی تحمّل بیار

که سهلی ببندد درِ کارزار

به شیرین‌زبانی و لطف و خوشی

توانی که پیلی به مویی کَشی

به عذرِ ماضی در قدمش فتادند و بوسهٔ چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند. پس به کَشتی درآوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارتِ یونان در آب ایستاده. ملّاح گفت: کَشتی را خلل هست، یکی از شما که دلاور‌تر است باید که بدین ستون بروَد و خِطامِ کَشتی بگیرد تا عمارت کنیم. جوان به غرورِ دلاوری که در سر داشت از خصمِ دل‌آزرده نیندیشید و قولِ حکما که گفته‌اند هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقبِ آن صد راحت برسانی از پاداشِ آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت به‌درآید و آزار در دل بمانَد.

چه خوش گفت بَکتاش با خِیلتاش

چو دشمن خراشیدی ایمن مباش

مشو ایمن که تَنگدل گَردی

چون ز دستت دلی به تَنگ آید

سنگ بر بارهٔ حصار مزن

که بوَد کز حصار سنگ آید

چندان که مِقوَدِ کَشتی به ساعد برپیچید و بالایِ ستون رفت، ملّاح زمام از کَفَش درگسلانید و کَشتی براند. بیچاره متحیّر بماند. روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید. سِیُم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت. بعدِ شبانروزی دگر بر کنار افتاد، از حیاتش رمقی مانده. برگِ درختان خوردن گرفت و بیخِ گیاهان برآوردن، تا اندکی قوَّت یافت. سر در بیابان نهاد و همی‌رفت تا تشنه و بی‌طاقت به سرِ چاهی رسید، قومی بر او گِرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی‌آشامیدند. جوان را پشیزی نبود. طلب کرد و بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. دستِ تعدّی دراز کرد، میسَّر نشد. به ضرورت تنی چند را فروکوفت، مردان غلبه کردند و بی‌محابا بزدند و مجروح شد.

پشّه چو پُر شد بزند پیل را

با همه تندی و صلابت که اوست

مورچگان را چو بوَد اتّفاق

شیرِ ژیان را بدرانند پوست

به حکمِ ضرورت در پیِ کاروانی افتاد و برَفت. شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پرخطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که به تنها پنجاه مَرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردمِ کاروان را به لافِ او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. جوان را آتشِ معده بالا گرفته بود و عنانِ طاقت از دست رفته. لقمه‌ای چند از سرِ اشتها تناول کرد و دَمی چند آب در سَرش آشامید تا دیوِ درونش بیارمید و بخفت. پیرمردی جهان‌دیده در آن میان بود. گفت: ای یاران! من از این بدرقهٔ شما اندیشناکم، نه چندان که از دزدان؛ چنان که حکایت کنند که عربی را دِرَمی چند گِرد آمده بود و به شب از تشویشِ لوریان در خانه تنها خوابش نمی‌برد. یکی را از دوستان پیشِ خود آورد تا وحشتِ تنهایی به دیدارِ او منصرف کُند و شبی چند در صحبتِ او بود. چندان که بر درم‌هاش اطّلاع یافت، ببُرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان. گفتند: حال چیست؟ مگر آن درم‌های ترا دزد بُرد؟ گفت: لا وللّه! بدرقه بُرد.

هرگز ایمن ز مار ننشستم

که بدانستم آنچه خصلتِ اوست

زخمِ دندانِ دشمنی بَتَر است

که نماید به چشمِ مردم دوست

چه دانید اگر این هم از جملهٔ دزدان باشد که به عیّاری در میانِ ما تعبیه شده است تا به وقتِ فرصت یاران را خبر کند‌؟ مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم. جوانان را تدبیرِ پیر استوار آمد و مهابتی از مشت‌زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آن‌گه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سَر برآورد و کاروان رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره به جایی نبُرد. تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی‌گفت:

من ذا یُحَدِّثُنی وَ زُمَّ العیسُ

ما لِلغریبِ سِویَ الغریبِ اَنیسُ

درشتی کند با غریبان کسی

که نابوده باشد به غربت بسی

مسکین در این سخن بود که پادشه‌پسری به صید از لشکریان دورافتاده بود. بالای سرش ایستاده همی‌شنید و در هیأتش نگه می‌کرد، صورتِ ظاهرش پاکیزه و صورتِ حالش پریشان.

پرسید: از کجایی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سرِ او رفته بود اعادت کرد. ملک‌زاده را بر حالِ تباهِ او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهرِ خویش آمد. پدر به دیدارِ او شادمانی کرد و بر سلامتِ حالش شُکر گفت. شبانگه ز آنچه بر سرِ او گذشته بود از حالتِ کَشتی و جورِ ملّاح و روستایان بر سرِ چاه و غدرِ کاروانیان با پدر می‌گفت. پدر گفت: ای پسر! نگفتمت هنگامِ رفتن که تهیدستان را دستِ دلیری بسته است و پنجهٔ شیری شکسته؟

چه خوش گفت آن تهیدستِ سلحشور

جویِ زر بهتر از پنجاه من زور

پسر گفت: ای پدر! هر آینه تا رنج نبَری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکُنی خرمن برنگیری.

نبینی به اندک‌مایه رنجی که بردم چه تحصیلِ راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم؟

گرچه بیرون ز رزق نتوان خوَرد

در طلب کاهلی نشاید کرد

غوّاص اگر اندیشه کند کامِ نهنگ

هرگز نکند دُرِّ گرانمایه به چنگ

آسیا‌سنگِ زیرین متحرّک نیست، لاجَرَم تحمّلِ بارِ گران همی‌کند.

چه خورَد شیرِ شَرزه در بنِ غار

بازافتاده را چه قوت بوَد

تا تو در خانه صید خواهی کرد

دست و پایت چو عنکبوت بوَد

پدر گفت: ای پسر! تو را در این نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب‌دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسرِ حالت را به تفقّدی جَبر کرد و چنین اتّفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد، زنهار تا بدین طمع دگرباره گِردِ ولع نگردی.

صیّاد نه هر بار شَگالی ببَرَد

افتد که یکی روز پلنگش بخورَد

چنان که یکی را از ملوکِ پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود. باری به حکمِ تفرّج با تنی چند خاصّان به مصلّای شیراز برون رفت. فرمود تا انگشتری را بر گنبدِ عَضُد نصب کردند تا هر که تیر از حلقهٔ انگشتری بگذراند، خاتم او را باشد. اتّفاقاً چهارصد حُکم‌انداز که در خدمتِ او بودند جمله خطا کردند، مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می‌انداخت. بادِ صبا تیرِ او را به حلقهٔ انگشتری دربگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشتند. پسر تیر و کمان را بسوخت. گفتند: چرا کردی؟ گفت: تا رونقِ نخستین بر جای مانَد.

گه بوَد کز حکیمِ روشن‌رای

برنیاید درست تدبیری

گاه باشد که کودکی نادان

به غلط بر هدف زنَد تیری