جلال ارغوانی در ۴ ماه قبل، سهشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱:
در جهان ندیده کس بلبل
همچو سعدی لطیف وخوش آواز
جلال ارغوانی در ۴ ماه قبل، سهشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹:
نظر از مهر زسعدی سخن دان خواهی
نظر این است نداری به جهان شبه ونظیر
جلال ارغوانی در ۴ ماه قبل، سهشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸:
سعدی شیرین سخن شیرین شود کام دلت
گر به دست آن شه شیرین بیان گردی اسیر
جلال ارغوانی در ۴ ماه قبل، سهشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷:
گرچه زپا فتاد سعدی عاشق به روی خاک
اما در سخن زهمه سرم ای دوست دست گیر
جلال ارغوانی در ۴ ماه قبل، سهشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۰۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶:
سعدی خوش گوی، گوی سحر شدی از دمش
ای عجب از تو امیر در نفسی شد اسیر
جلال ارغوانی در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴:
سعدی ز کلام معجز آسا
کردی تو بهشت جمله تصویر
آسمان آبی در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۲ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۶:
فوق العادست این شعر❤️
رضا از کرمان در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۹ در پاسخ به عاطفه ستاری دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸:
سلام
دقیقا درست میفرمایید
شاد باشی
جلال ارغوانی در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳:
سعدی سخنت به خاک گفتتند
شد مرده زوجد زنده در گور
جلال ارغوانی در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲:
غایب از سعدی خوشگو شده ای زیبا رو
ساعتی ناز مکن باز بکن قصد حظور
جلال ارغوانی در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۱:
سعدی نادره گو گرد جهان گر گردد
به خداوند نبیند چو تو زیبای دگر
امین مروتی در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۲:
شرح غزل شمارهٔ ۱۳۷۲(این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام)
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
محمدامین مروتی
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
مولانا قبل از آشنایی با شمس هم عارف مسلک بوده است اما پس از آن، زیر و زبر شده و با تمام وجودش و به تعبیر خودش یکبارگی در عاشقی درپیچیده و از تشخص و عافیت طلبی بریده است.
دل را ز خود برکندهام، با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
از نفسانیت دل کنده و دیگر به عقل و دل خود متکی نیست و آن ها را سوزانده است.
ای مردمان! ای مردمان! از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن، کاندر دل اندیشیدهام
دیگر نمی توان یک انسان عادی باشم. ذهنم پر از افکار متفاوتی است که به ذهن هیچ مجنونی نمی رسد.
دیوانه کوکب ریخته، از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته، در نیستی پریدهام
حتی دیوانه از من فراری است و به قول امروزی ها پشم هایش ریخته و از حال من تعجب می کند، چون از مرگ هم نمی ترسم.
امروز عقل من ز من، یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا، پنداشت من نادیدهام
عقلم به من پشت کرد تا پشیمانم کند. او نمی داند من چه چیزها دیده ام که از عقل برتر است.
من خود کجا ترسم از او، شکلی بکردم بهر او
من گیج˚ کی باشم ولی، قاصد چنین گیجیدهام
من از گریختن عقل نمی ترسم. گیج نیتم، خود را عمداً به گیجی زده ام.
از کاسهٔ استارگان، وز خوان گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهام
اهمیتی به عظمت و خوان گستردۀ ستارگان و آسمان نمی دهم. برای راحت شدن از دست گداصفتان سمج است که کاسه را می لیسم تا از من توقعی نداشته باشند. یعنی اگر تظاهر به شکمو بودن می کنم، برای رد گم کردن و ناشناخته ماندن است.
من از برای مصلحت، در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا من از کجا، مال که را دزدیدهام
زندانی بودن در دنیا تابع مصلحت خداست و گرنه من چرا باید زندانی دنیا باشم؟ مگر دزدی کرده ام؟
در حبس تن غرقم به خون، وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
روحم به دلیل زندانی بودن در قفس جسم غرق خون و غم است و اشکم از من اطاعت نمی کند و روان است. لذا دامنم در خاک و خون آلوده شده است.
مانند طفلی در شکم، من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی، من بارها زاییدهام
برخلاف نوزاد آدم، هر لحظه تولدی نو دارم.
چندانک خواهی درنگر، در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای، من صدصفت گردیدهام
هرچند که مرا ببینی دیگر مرا نمی شناسی زیرا همه صفاتم دگرگون شده است.
در دیده من اندرآ، وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها، منزلگهی بگزیدهام
اگر می خواهی نرا ببینی باید از چشم من در من بنگری نه چشم خودت. زیرا منزل جدید من، از چشم دیگران پنهان است.
تو مستِ مستِ سرخوشی، من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی، من بیدهان خندیدهام
مستی و خوشیِ سرِ تو از می است. مستی من از نداشتن سر و تعین و تشخص است. تو با جسم می خندی و من با روح. شادی من منشأ درونی دارد و شادی تو خاستگاه بیرونی.
من طرفه مرغم کز چمن، با اشتهای خویشتن
بیدام و بیگیرندهای، اندر قفس خیزیدهام
من پرنده ای هستم که به میل خودم به دام عشق آمده ام.
زیرا قفس با دوستان، خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان، در چاه آرامیدهام
زیرا همنشینی با اهل دل حتی در این قفس و داین چاه، از باغ و بوستان خوش تر است.
در زخم او زاری مکن، دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین دادهام، تا این بلا بخریدهام
تظاهر به این نکن که بیمار عشق هستی. باید مثل من صد جان بدهی تا بلای عشق بر سرت بیاید.
چون کرم پیله در بلا، در اطلس و خز می روی
بشنو ز کرم پیله هم، کاندر قبا پوسیدهام
مثل کرم ابریشم، باید زندانی پیله شوی و سختی بکشی ولو اینکه مانند کرم ابریشم، لباس ابریشمی بپوشی. اما من در قبای پوسیده هم تاب می آورم و مانند کسانی که با لباس خز در خلوت می روند، نیستم.
پوسیدهای در گور تن، رو پیش اسرافیل من
کز بهر من، در صور˚ دم، کز گور تن ریزیدهام
چرا در گور تن می پوسی و ریز ریز بشوی؟ به اسرافیل بگو تا شیپورش را به صدا در آورد و تو را از گور تن بیدار کند.
نی نی، چو باز ممتحَن، بردوز چشم از خویشتن
مانند طاووسی نکو، من دیبهها پوشیدهام
مثل باز شکاری که مورد آزمایش قرار می گیرد باید از خودت چشم بپوشی.(اشاره به چشم بندی که روی چشم بازهای شکاری می نهادند) من مانند طاووس لباس های ابریشمی و زیبا به تن کرده ام.
پیش طبیبش سر بنه، یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه ، من زهرها نوشیدهام
من در دام پاکیزۀ این عشق، سم خورده ام. مگر طبیب عشق را مجاب کنی تا پادزهرم دهد و درمانم نماید.
تو پیش حلوایِی جان، شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان، چون نیشکر بالیدهام
حلوای جانم مرا مانند نیشکر، شیرین ساخته. تو هم می توانی نزد حلوافروش جان، شیرین کام شوی.
عین تو را حلوا کند، به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان، جز از لبش نشنیدهام
خودت را تبدیل به حلوا می کند و این بهتر است تا آن که صد بار به تو حلوا دهد. شیرینی حلوای جان را باید از دهان شیرین معشوق به دست آورد.
خاموش کن کاندر سخن، حلوا بیفتد از دهن
بی گفت˚ مردم بو برد، زان سان که من بوییدهام
اگر موقع حلوا خوردن حرف بزنی، حلوا از دهن می افتد. مردم، بدون سخن، هم از بوی حلوایی که من خورده اند، بو می برند.
"خاموش" تخلص مولانا هم هست.
هر غورهای نالان شده، کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بیلذتی، در خویشتن چغزیدهام
من چون غوره خامم و به شمسی نیاز دارم تا مرا از وحشت این خامی که مرا در خویش فرو برده، نجات دهد.
10 دی 1403
Mohsen Mostafaei در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۲۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:
مست کننده است این شعر
روح استادِ فرزانه سعدی عزیز شاد
در چه سطح آگاهی بوده که این شعر و سورده .
اشک آدم سرایز میکنه به به واقعا
مجتبی در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۰۶ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۴۵:
عجب
برمک در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۴۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۹:
که بودند ارغنده برسان گرگ
پژمان هزپی در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۳۳ در پاسخ به مهر و ماه دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷:
با سلام و درود و اژه ایا ( ایاک وایاه وایانا و...باهرضمیری) اسم مبهم است که با ضمایر متصل آن معنی می یابد و برای حصر، تاکید وتحذیر می آید که در این بیت معنی تاکید وحصر دارد( یعنی فقط او و فقط ما) وبا معنی تحذیری شما (.. هرکه عاقل است از او و از ما دور است ) ضمیر اوکه به عاقل برمی گردد معنی را بکلی خراب می کند:(هرکه عاقل است از عاقلان وما دوری کند )که باید با پاردکس و تفسیرهای کنگ ودور از ذهن توجیه کرد...
عاطفه ستاری در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۳۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸:
ربطی به رستم شاهنامه ندارد. فعل رستم است به معنی رهایی یافتم
محسن تقویان فر در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳:
این غزل خیلی مهم تر از آن است که پنداشته میشود. در واقع یکی از کلیدهای فهم زبان حافظ است.
حافظ در این غزل با ظرافت اعجاب انگیزی یکی از <<رهروان>> و یکی از <<یاران>> را فاسق فاجر ریاکار می نامد و از رهگذر این غزل بسیار زیرکانه گناه او را برای همه آشکار میکند و می گوید که او نه تنها رهرو و و یار طریقت نیست بلکه از الفبای آن نیز اطلاع ندارد. البته برای اینکار به رعایت مصالحی خودش را در نقش آن فرد جا میزند و گناه او را به خود میبندد ولی در غایت بلاغت این سر رشته را به دست میدهد که گناهکار اصلی آن شخص ثالث است.
توجه کنید که حافظ در ابتدای غزل می گویددوش رفتم به در میکده خوابآلوده
خرقه تر دامن و سجّاده شرابآلوده
پس در ابتدا اشاره حافظ به تری خرقه و آلودگی سجاده به شراب است و میدانیم که هیچیک از این دو در اشعار حافظ ناپسند نیستند. لیکن در کنار هم قرار گرفتن صفت <<تر>> در کنار <<دامن>> معنای <<تردامن>> را به ذهن القا میکند. بر خلاف دیگر اوصاف مانند رند، مست، قلاش و غیره، در ادب فارسی صفت تردامن بسیار منفی تر از آن است که بتوان آن را در معنایی مثبت به کار برد. تر دامن یعنی ملوث، فاسق، فاجر و گمشده در معاصی.
مسلما گناهی که حافظ در نظر داشته هم در این بیت است:به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
یاقوت مذاب در اینجا به معنای آب دهان است. معنای بیت این است که بوسیدن از لبان پسرانی که دانشین هستند روح را آلوده میکند.
آنطرف نیز، که اینجا حافظ خود را به جای او قرار میدهد، به این خرده پاسخ میدهد که البته با این پاسخ خود را هرچه بیشتر رسوا میکند:آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده!
ولی این را کی میگوید؟ همانکه پیشتر با خرقه تر به میخانه آمده بود، حالا آب را نیز آلوده میداند که مثلا من در دریای عشق نیز حتی اگر غرق شوم به آب آلوده نمیشوم! خب حرفی از این خام تر؟ این حرف نه تنها حاکی از غفلت آن مرد از آلودگی اش است بلکه نشان از درک اشتباه او از خاصیت عشق است که در تضاد با آلودگی است. عشق چنان پاک است که حتی خونش نیاز به شستن ندارد تا چه رسد به آبش! این حقیقت درباره کشتگان دوست خیلی ملموس دیده میشود چنانکه شهیدی که به خون خود غلطیده نیاز به غسل ندارد چون عشق او به خداوند خون او را پاک کرده است.
باری، در نهایت آن مغبچه باده فروش که اینجا شخص حقیقی حافظ است به آن مرد گوشزد می کند که <<گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش>>. به نظر می آید که آن مرد آن سخنان خام را به شخص حافظ گفته باشد. و این نیز پاسخ حافظ به اوست که من خود دنیای معرفت و نکته و داستانم و تو نمیتوانی برای من با این گونه حرفها معصیت را توجیه کنی.
در مصرع دوم بیت آخر آن مرد گناهکار که حافظ مجازی است خیلی علیجناب و زودرنج و در عین حال گیج معرفی میشود که فکر میکند عتاب حافظ از سر لطف است که البته با انتساب تردامنی که حافظ به او کرده کاملا مغایر است. حافظ هیچ لطفی به او نکرده، صرفا ملامت کرده و رنجیده و طرد کرده.
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده!
مسیح غلامرضایی در ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۵۳ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:
هاله سیفی زاده نیز در کنسرت هلند به زیبایی در مایه ابوعطا این ترانه را اجرا نموده
سعید سلیمانی در ۴ ماه قبل، سهشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۰۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱۰: