گنجور

 
سعدی

نظر از مدعیان بر تو نمی‌اندازم

تا نگویند که من با تو نظر می‌بازم

آرزو می‌کندم در همه عالم صیدی

که نباشند رفیقان حسود انبازم

درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت

ور نه از دل نرسیدی به زبان آوازم

چون کبوتر بگرفتیم به دام سر زلف

دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم

به سرانگشت بخواهی دل مسکینان برد

دست واپوش که من پنجه نمی‌اندازم

مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند

که از این پرده که گفتی به درافتد رازم

کس ننالید در این عهد چو من در غم دوست

که به آفاق نظر می‌رود از شیرازم

چند گفتند که سعدی نفسی باز خود آی

گفتم از دوست نشاید که به خود پردازم