گنجور

حاشیه‌ها

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۲۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶:

سعدی اگر مهر شهی در سخنش هست

مهر بندگیش بیب که روی جبین است

فاطمه ولیخانیان در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۲۷ در پاسخ به رضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴:

ممنون از تفسیر های بینظیر شما

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱:

سعدی سخنت شنید بلبل 

بر شیوه وگفته تو دل بست

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۰۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵:

سعدی از جادوی گفتار شدی شاه ونگار

طوطیان از همه جا سیر شده از شکرت

محمد سلماسی زاده در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۵:

در بیت :

دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید

مراهقان ره عشق راست روز ظهور

 

مراهق = کودک نزدیک به بلوغ ، یا کسی که در آخرین فرصت کاری را انجام دهد

محمد سلماسی زاده در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴۴:

در بیت :

شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل

خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور

 

ادبیر به هم ریخته کلمه "ادبار" و به معنای بدبخت و منحوس است

برگ بی برگی در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

سینه در اینجا یعنی فضایِ درونی، و منظور از دل که از دیرباز بعنوانِ مأوایِ عشق شناخته شده مرکزِ انسان است، پس حافظ آتشِ عشقی که از روزِ الست در مرکز و درونِ انسان بوده است را موجبِ تشخیص انسان در فِراقِ او از اصلِ خویش و در نتیجه مستولی شدنِ غمِ این جدایی بر انسانِ بالفطره عاشقی چون حافظ می داند تا جایی که زبانه هایِ این آتش سینهٔ او را می سوزاند. در مصراعِ دوم "خانه همان مأوایِ همیشگیِ انسان است و کاشانه یعنی خانهٔ موقتیِ ذهن، پس حافظ ادامه می دهد اگر نبود آتشِ عشقی که خداوند بر انسان منت گذاشته و از ازل در خانهٔ دلِ انسان قرار داده است کاشانه و اقامتگاهِ موقتیِ ذهن نمی سوخت و حافظ نیز همچون بسیاری دیگر از انسانها تا پایانِ عمر در این کاشانه به خوابِ زمستانیِ ذهن فرو می رفت.

تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت

جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت

"تن" یعنی بُعدِ جسمانیِ انسان که بوسیلهٔ عقلِ او اداره می شود، پس حافظِ عاشق که دوری و فِراق از دلبر و معشوقِ الست را نیز بوسیلهِ عقلِ خود تشخیص می دهد می بیند که این کاشانهٔ ذهن گداخته و مستعدِ شعله ور شدن و نابودی است. در مصراع دوم آتشِ عشقِ رخسارِ دلبر یا معشوقِ الست که حافظ و هر انسانی "عکسِ رویِ او را در جامِ الست دیده است"، پس‌ همان آتشِ مهر و عشقِ رویِ اوست که آتش بر جانِ حافظ می زند و در حسرتِ دیداری دیگر آنرا می سوزاند.

سوزِ دل بین که ز بس آتشِ اشکم دلِ شمع

دوش بر من ز سرِ مهر چو پروانه بسوخت

دل یا مرکزِ شمع نیز پرحرارت ترین جایِ شمع است که در اینجا نمادِ عقل است، پس حافظ ادامه می دهد سوزِ دلِ او از آتش‌ِ اشکِ (عشقِ) رویِ دلبر آنچنان"بس" و بسیار است که دلِ شمع یا عقلِ او "دوش" (یا هرلحظه) از سرِ مهری که با او یا انسان دارد پروانه وار گردِ دلِ عاشقی چون حافظ می گردد و می سوزد، یعنی عقل باید عاشقانه خود را فدایِ عشق کند تا انسانِ عاشقی چون حافظ با رهایی از او به وصالِ دلبر برسد. تناسبِ بینِ اشکِ و شمع و پروانه  زیبا و جالب توجه است.

آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است

چون من از خویش برفتم دلِ بیگانه بسوخت

در ادامهٔ بیتِ پیشین حافظ با در نظر داشتنِ اینکه عقلِ جزوی مانعی برای عاشقی ست خطِ بطلانی بر تقابلِ ساختگیِ عقل با عشق کشیده و شمع یا عقلِ انسان را که پرتوی از عقلِ کُل است آشنایی می داند که غریبه نیست و از همین روی دلسوزِ انسان است و هرلحظه می خواهد همچون پروانه گِردِ زبانه هایِ آتشِ دلِ  عاشق بگردد تا در آن فنا شود زیرا تنها راهِ وصالِ حافظ به دلبر و بازگشت به خویشِ اصلی را در این کار می بیند. در مصراع دوم "خویش" یعنی همان اصلِ خداییِ انسان که بر اثرِ ایجادِ کاشانه ذهن انسان از او جدا می شود، حافظ نتیجهٔ این جدایی و فراق از خویش را آنچنان دردناک می بیند که نه تنها دلِ آشنایی چون شمعِ عقل، که حتی دلِ بیگانگان هم به حالِ انسان می سوزد. آتشِ دردهایِ ناشی از رفتن از خویش تجربه ای ست که کم و بیش هر انسانی در کاشانهٔ این جهان آزموده و می آزماید.

خرقهٔ زهدِ مرا آبِ خرابات ببرد

خانهٔ عقلِ مرا آتشِ میخانه بسوخت

پیش از فدا شدنِ عقلِ مختصر و جزوی بوده است که حافظ بنا بر فتوایِ این عقل خرقهٔ زهد بر تن می کند با گمانِ اینکه از طریقِ زهد و دینداری (به معنایِ رایجِ آن) می تواند به دیدار و وصلِ دلدار نائل شود اما پس از سوختنِ شمعِ عقل و فدا شدن همچون پروانه در پیرامونِ آتشِ عشق است که حافظ با رهایی از عقلِ مصلحت اندیش در می یابد راهِ دیدارِ دلبر از میخانه و خرابات می گذرد، پس آن آب یا شرابِ عشق خرقهٔ دلبستگی هایِ زاهدانه را با خود می برد و آتشِ عشقی که در میخانه برپاست خانهٔ عقل یا همان کاشانه را بسوخت و خاکستر کرد تا از این پس شمعِ عقل  سرگشته شود و خانه و مکان و امکانِ بازگشت نداشت باشد.

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خُمخانه بسوخت

اما آیا برای سالکِ طریقت و عاشقان همواره درِ میخانه بر یک پاشنه می چرخد؟ البته که نه و سالک پس از حضور در میخانه و پس از نوشیدنِ چند جرعه ای از آبِ خرابات بطورِ نسبی از آتشِ دردهایی که دلِ بیگانه هم بر آن می سوزد رها شده و به آرامش می رسد، اما عقلِ مختصر و خویشتنِ ذهنی نیز بیکار ننشسته و در این فاصله به ترمیمِ کاشانهٔ سوخته می پردازند، پس با این بازگشت است که سالک پیاله را شکسته و از مِی و آبِ خرابات توبه می کند، حافظ می فرماید جگرِ او بدونِ مِی و میخانه همچون لاله که نمادِ عشق است می سوزد تا بارِ دیگر دریابد که زیستنِ بدونِ آب خرابات امکان پذیر نیست.

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت 

ماجرا در صوفیه یعنی سخن و رفتارِ توأم با عِتاب و خشم، و مردمِ چشم در اینجا استعاره از بینایی و دیدنِ جهان از دریچه و مردمکِ چشمِ دلبر ی معشوقِ الست است، پس‌حافظ که شکستنِ پیاله و توبه از مِی یا رفت و بازگشت هایِ به ذهن را موجبِ ماجرا و عِتابِ دلبر می داند خطاب به او می گوید باز آ که حافظ عاشق خرقهٔ دلبستگی ها از هر نوعش را از سر بیرون آورد و به شکرانهٔ این موفقیت آنرا بسوخت تا برای همیشه از شرش در امان باشد، پس هنگامه‌ی بازگشت است. یعنی حافظ که از خویش برفته بود با رها شدن از خرقهٔ زهد و همچنین خرقهٔ ذهن و باورهایِ عاریتی که از قضا متناسب با سرِ انسان است اکنون بسویِ دلبر می رود به امیدِ آنکه او نیز ماجرا و عِتاب را کم کند و به حافظِ عاشق بازگردد.

ترکِ افسانه بگو حافظ و مِی نوش دَمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

بسیاری از ما ممکن است این سخنان ِمعنویِ حافظ را افسانه سرایی بدانیم، پس از حافظ می خواهیم ترکِ افسانه بگوید و دَم را غنیمت شمرده و شرابی بنوشد، یعنی همچون ما از چیزهایِ این جهانی طلبِ شراب و عیش و لذت بنماید. در مصراع دوم "شب" کنایه از شبِ ذهن است و حافظ با پیغامهای خود اجازهٔ خواب در ذهن را به ما نمی دهد، پس با حسرت تصور می کنیم شمعِ عقل به بیهودگی سوخت و ما از خُفتن در شبِ ذهن باز مانده ایم و این در حالی ست که رسالتِ حافظ و حکیمان و عارفان بیدار نگه داشتنِ انسان در غالبِ اوقاتِ شب است یا چنانچه در قرآن آمده ؛ " قُم الیلَ الا قلیلا" یعنی در شبِ ذهن نخوابید بجز اندکی که با بهره گیری از شمعِ عقل و در شبِ ذهن در پِیِ معاش و پیشرفت در امورِ مادی و رفاهِ خود و خانواده باشید.

 

آرمان پروانه در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۵۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۲ - مرداس تازی و فرزند ناخلفش ضحاک:

کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار

معنی این دو بیت چیست؟

شهریار آریایی در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵:

این غزل، غزلی بسیار مُلحدانه، اعتراضی و دلیرانه از حضرت حافظ است. در زیر به توضیح مواردی می‌پردازم.

***

معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم

جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟

در بیت چهارم، حافظ وعده‌ی بهشت(در جهانِ دیگر) و توصیفات آن را به سُخره می‌گیرد و آنها را نمی‌پذیرد و در عوض زندگیِ مادّیِ این جهان را می‌ستاید و اعلام می‌کند که خواهانِ زیبایی‌های طبیعیِ همین جهان و لذّت‌های آن است.

***

راز درونِ پرده چه داند فلک، خموش!

ای مدّعی نزاعِ تو با پرده‌دار چیست؟

در بیت ششم، حضرت حافظ خطاب به واعظان دین و مُدّعیانِ خدا می‌گوید که ما نمی‌دانیم که این جهان چگونه است و چگونه کار می‌کند، پس ادّعاهای بیهوده نکنید .

***

سهو و خطایِ بنده گَرَش اعتبار نیست

معنیِ عفو و رحمتِ آمُرزگار چیست؟

در بیت هفتم، حضرت، خدا را به سخره می‌گیرد که در خلقتِ پُر از اشتباهش، انسان را ناقص و خطاکار آفریده است و سپس دعوی آمرزش و رحم می‌کند. یعنی حافظ آشکارا می‌گوید که، اینکه خدا به رحیم بودن و عفوِ خودش می‌نازد؛ عبث و بیهوده است، زیراکه خودِ او بوده است که در آغاز و به طریق اولی، انسان را خطاکار و گناه‌کار آفریده است. پس مُشکل در خلقت و کار خدا است، نه انسان. 

***

زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست

در بیت هشتم، حافظ، کافرکیشانه بهشت و وعده‌های آن را به سخره می‌گیرد و فاش می‌گوید که به آنها دل نبسته است و نقدِ این جهان و باده‌ی خوشگوار و مِی انگوری را انتخاب کرده است. در مصرَع دوّم هم خدا را ریشخند کرده و به او طعنه می‌زند که اینها همه خواسته‌ی او است و هیچ چیز از مَشیّت و اراده‌ی مطلقِ آفریدگار بیرون نمی‌تواند باشد. و بنابراین معنای ضمنی‌اش این است که اگر حافظ به جای شراب کوثر، مِیِ انگوری را برگزیده است، خدا-که خودش این را مُقرّر داشته است.- حقّ اعتراض ندارد و حق ندارد حافظ را به این خاطر مجازات کند.

احمد کنجوری در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۱۸ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح خاقان اکبر منوچهر شروان شاه:

در بیت هشتم (مجلس دو آتش داده بر...) حرف «از» اضافه شود تا وزن شعر درست گردد:

مجلس دو آتش داده بر، این از حجر آن از شجر...

بهداد میرزایی در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۳۷ در پاسخ به مهدي نظام زاده دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - آغاز کتاب:

به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را

بیت سست است و از فردوسی دور است، زیرا دو بار آوردن «بیننده» در یک بیت فصیح نیست.  

بهداد میرزایی در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۵۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۵:

در تصحیح استاد فریدون جنیدی از شاهنامه، واژهٔ بهشتی بمعنی کسی که به بهشت رفته و سعادتمند شده، به کار نرفته است. آنچه موجب پیدایش واژهٔ بهشت در زبان فارسی شده، وَهیشت اَخوْ vahišt axv در زبان فارسی میانه بوده است بمعنی ”بهترین جهان“ یا بهترین هستی، و با بهشتی که در این گفتار آمده، همانند نبوده است. ’بهشتی‘ (کسی که به بهشت رفته) به معنی مذهبی که امروز میشناسیم، در فرهنگ ایران باستان نبوده است تا در شاهنامه بیاید. اما واژهٔ بهشت در شاهنامه بمعنی جای زیبا یا با معنای استعاری به کار رفته است، مثلاً دربارهٔ رودابه میگوید ” بهشتی بُد آراسته پرنگار / چو خورشید تابان به خرّم بهار“.

همچنین بهمن سرکارآتی در مقالهٔ ”دربارهٔ فرهنگ ریشه شناختی زبان فارسی و ضرورت تدوین آن“ مینویسد:

”معنای لغوی واژهٔ بهشت ”بهترین“ است. گونه های قدیمتر آن وَهیشت vahišt در پهلوی و وَهیشتَ vahišta- در اوستایی است. در اوستا این صفت چند بار با موصوف اَنگهَو یا اَهَو ahav-, aηhav- بمعنی ”هستی، زندگی“ به کار رفته است. بعدها به تدریج موصوف حذف شده و صفت جانشین آن شده است و در پهلوی و فارسی معنای فردوس و جنّت به خود گرفته است. کاربرد صفت vahišta- با موصوفی دیگر یعنی مَئینیو mainyu- برابر با ”مینو“ نیز سبب شده است تا واژهٔ مینو نیز معنای ”فردوس“ پیدا کند.“

ابیات مورد بحث بالا، که در آنها واژهٔ بهشتی bihišˈtī کاربر گنجور (بنام «مزدک») را دچار تردید کرده، به شاهنامه افزوده شده اند (الحاقی هستند) به این دلایل:

- هنگامی که شب میشود، فقط طلایه داران سپاه بیدارند و بر گرد لشکر پراکنده میشوند. قارن و سرو شاه یمن در پیش سپاه چه میکنند؟! ابیات افزودهٔ (الحاقی) شاهنامه پر از این گاف ها هستند.

- در این احوال کسی هم خروش بر می آورد که ”این جنگ، جنگ اهریمن است“. ابیات افزوده از نظر دستور زبان و فصاحت و غیره، نادرستیهای بسیار دارند. در همینجا، ’جنگ اهریمن‘ درست نیست و ”جنگ با اهریمن“ باید باشد.

- ’دردِ کین‘ معنی ندارد؛ ’خون جُستن‘ در هیچ جای شاهنامه نیامده است، ”کین جُستن“ درست است.

- در این دو بیت:

هرآنکس که از لشکر چین و روم / بریزند خون و بگیرند بوم

همه نیکنامند تا جاودان / بمانند با فرهٔ موبدان

سخن، سخت سست و نادرست است، زیرا:

۱) سخن از جنگ با سلم و تور است، نه با چین و روم!!

۲) از کشتن دشمنان، کسی به بهشت نمیرود؛ لااقل باید میگفت ”هرکس که خونش را بریزند“.

۳) این ”بوم“ کجاست؟! کدم زمین را باید بگیرند؟! وانگهی برای کشیدن انتقام ایرج میرفتند، نه برای گرفتن جایی؛ و نبرد در سرزمین توران روی میدهد.

۴) در فرهنگ ایران، تنها از فرّ ایران و فرّ شاهی سخن رفته است؛ و اگر فرّی ویژهٔ موبدان میبود، به سپاهیان نمیرسید.

- در ادامه میگوید ”هم از شاه یابید دیهیم و تخت“. دیهیم پس ازیونانیها و از هنگام اشکانیان پیدا شد و در هنگام ساسانیان خیلی رایج گردید و از زینتهای شاه بوده است. تخت نیز ویژهٔ نشستن شاه بوده است. دیهیم و تخت را چگونه به سپاهیان میدهند؟ آن هم در صورتی که کشته شوند؟!

- در این بیت:

”بدارید یکسر همه جای خویش / یکی از دگر پای منهید پیش“؛

اگر از هم پای پیش نگذارند، پس چگونه به سپاه دشمن یورش ببرند؟!

- یاداوری میکنیم که شب، هنگام استراحت سپاه است و وقت رده کشیدن نیست، اما باز در ادامه میگوید:

”سران سپه مهتران دلیر / کشیدند صف پیش سالار شیر“.

مگر آن که بخواهند شبیخون بزنند. آن هم شدنی نیست، چون ایرانیان خواب را دهش ایزدی میدانستند و شبیخون را گناه میشمردند. به علاوه، در شبیخون همهٔ سپاه را نمیبرند.

بهترین تصحیح شاهنامه از آنِ استاد فریدون جنیدی است. شایسته است که آن را بخوانید. بنده در کانال تلگرامی خویش با نام «شاهنامه شناسی»، در بیش از ۷۰۰ صفحه مقاله، آن تصحیح را به تفصیل و از همهٔ جنبه ها بررسی کرده ام و برتریهای آن بر تصحیحهای دیگران را نشان داده ام. پیوند به وبگاه بیرونی

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۲۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۴:

سعدی سخندانم شهباز سخن ،دانم

عشق وطرب وناله اندر سخنم بینی

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۲۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۵:

 

 سریر ملک سخن به زیرران سعدی بین

بناز تو نازم که پیش شهی تو ننشینی

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۷:

شرب گفتار توسعدی بیگمان

دفتر اوراق را شد آب روی

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۰۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۸:

زد تیرم ومن دم نزدم خنده زنان گفت

 

کس نیست چوسعدی به جهان رند سخن گوی

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۰۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۹:

گل است گفتار سعدی وین عجب نیست

که گوید  وصف آن گل روی گل بوی

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۵۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۰:

آب جوی است گفته دگران

شهد وشربت زگفت سعدی جوی

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۵۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۱:

غصه وغم میزداید سعدی شیرین سخن

دربرش بنشین نگار نازنین وقصه گویی

جلال ارغوانی در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۴۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۳:

صدملک دل گرفت سعدی نیکو سخن ولی

چون نیست وصل تو ،تواش بی خانمان بگو

 

۱
۱۳۹
۱۴۰
۱۴۱
۱۴۲
۱۴۳
۵۴۲۵