گنجور

 
سعدی

ای سرو بلندِ قامت دوست

وه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میراد

هر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می‌نگنجد

در زیر قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآید

که فرق کند که ماه یا اوست؟

آن خرمن گل نه گل که باغ است

نه باغ ارم که باغ مینوست

آن گوی مُعَنْبَرست در جَیب؟

یا بوی دهان عنبرین بوست؟

در حلقهٔ صَولَجان زلفش

بیچاره دل اوفتاده چون گوست

می‌سوزد و همچنان هوادار

می‌میرد و همچنان دعاگوست

خون دل عاشقان مشتاق

در گردن دیدهٔ بلاجوست

من بندهٔ لعبتان سیمین

کاخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردند

کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت‌دلان سست‌پیمان

این شرط وفا بوَد که بی‌دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم؟

دنبالهٔ کار خویش گیرم؟

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند

از پیشِ تو راه رفتنم نیست

همچون مگس از برابر قند

عشق آمد و رسم عقل برداشت

شوق آمد و بیخ صبر برکند

در هیچ زمانه‌ای نزاده‌ست

مادر به جمال، چون تو فرزند

باد است نصیحت رفیقان

واندوهِ فراق، کوهِ الوند

من نیستم ار کسی دگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند

این جور که می‌بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

چون مرغ به طَمْع دانه در دام

چون گرگ به بوی دنبه در بند

افتادم و مصلحت چنین بود

بی بند نگیرد آدمی پند

مستوجب این و بیش از اینم

باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

امروز جفا نمی‌کند کس

در شهر مگر تو می‌کنی بس

در دام تو عاشقان گرفتار

در بند تو دوستان مُحَبَّس

یا مُحْرِقَتي بِنارِ خَدٍّ

مِنْ جَمْرَتِهَا السِّراجَ تَقْبَس

صبحی که مشام جان عشاق

خوشبوی کند إِذا تَنَفَّس

أَسْتَقْبِلُهُ وَ إِنْ تَوَلّیٰ

أَسْتَأنِسُهُ وَ إِنْ تَعَبَّس

اندام تو خود حریر چین است

دیگر چه کنی قبای اطلس؟

من در همه قولها فصیحم

در وصف شمایل تو أَخْرَس

جان در قدمت کنم ولیکن

ترسم ننهی تو پای بر خس

ای صاحب حسن در وفا کوش

کاین حسن وفا نکرد با کس

آخر به زکات تندرستی

فریاد دل شکستگان رس

مِن‌بعد مکن چنان کز این پیش

ورنه به خدا که من از این پس

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

گفتار خوش و لبان باریک

ما أَطْیبَ فاکِ جَلَّ باریک

از روی تو ماه آسمان را

شرم آمد و شد هلال باریک

یا قاتِلَتي بِسَیْفِ لَحْظٍ

واللّهِ قَتَلْتِنی بِهاتِیک

از بهر خدا، که مالکان، جور

چندین نکنند بر مَمالیک

شاید که به پادشه بگویند

ترک تو بریخت خون تاجیک

دانی که چه شب گذشت بر من؟

لایأتِ بمثلها أَعادیک

با اینهمه گر حیات باشد

هم روز شود شبان تاریک

فی‌الجمله نماند صبر و آرام

کم تَزْجُرُنی و کم أُداریک

دردا که به خیره عمر بگذشت

ای دل تو مرا نمی‌گذاری ک

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

چشمی که نظر نگه ندارد

بس فتنه که با سر دل آرد

آهوی کمند زلف خوبان

خود را به هلاک می‌سپارد

فریاد ز دست نقش، فریاد

و آن دست که نقش می‌نگارد

هرجا که مُوَلَّهی چو فرهاد

شیرین صفتی برو گمارد

کس بار مشاهدت نچیند

تا تخم مجاهدت نکارد

نالیدن عاشقان دلسوز

ناپخته مَجاز می‌شمارد

عیبش مکنید هوشمندان

گر سوخته خرمنی بزارد

خاری چه بود به پای مشتاق؟

تیغیش بِران که سر نخارد

حاجت به در کسیست ما را

کاو حاجت کس نمی‌گزارد

گویند برو ز پیش جورش

من می‌روم او نمی‌گذارد

من خود نه به اختیار خویشم

گر دست ز دامنم بدارد

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

بعد از طلب تو در سرم نیست

غیر از تو به خاطر اندرم نیست

ره می‌ندهی که پیشت آیم

وز پیش تو ره که بگذرم نیست

من مرغ زبون دام اُنسم

هرچند که می‌کَشی پَرم نیست

گر چون تو پری در آدمیزاد

گویند که هست، باورم نیست

مهر از همه خلق برگرفتم

جز یاد تو در تصورم نیست

گویند بکوش تا بیابی

می‌کوشم و بخت یاورم نیست

قِسمی که مرا نیافریدند

گر جهد کنم میسرم نیست

ای کاش مرا نظر نبودی

چون حَظّ نظر برابرم نیست

فکرم به همه جهان بگردید

وز گوشهٔ صبر بهترم نیست

با بخت، جدل نمی‌توان کرد

اکنون که طریق دیگرم نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای دل نه هزار عهد کردی؟

کاندر طلب هوا نگردی؟

کس را چه گنه؟ تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خُوردی

دیدی که چگونه حاصل آمد

از دعوی عشق روی‌زردی؟

یا دل بنهی به جور و بیداد

یا قصهٔ عشق درنوردی

ای سیم‌تنِ سیاه‌گیسو

کز فکر سرم سپید کردی

بسیار سیه، سپید کرده‌ست

دوران سپهر لاجوردی

صلح است میان کفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی

سر بیش گران مکن، که کردیم

اقرار به بندگی و خَردی

با درد توام خوشست ازیراک

هم دردی و هم دوای دردی

گفتی که صبور باش، هیهات

دل موضع صبر بود و بردی

هم چاره تحمل است و تسلیم

ورنه به کدام جهد و مردی!؟

بنشینم و صبر پیش گیرم؟

دنبالهٔ کار خویش گیرم؟

بگذشت و نگه نکرد با من

در پای کشان، ز کبر دامن

دو نرگسِ مستِ نیم‌خوابش

در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبلهٔ دوستان مشتاق

گر با همه آن کنی که با من

بسیار کسان که جان شیرین

در پای تو ریزد اولا من

گفتم که شکایتی بخوانم

از دست تو پیش پادشا من

کاین سخت‌دلی و سست‌مهری

جرم از طرف تو بود یا من؟

دیدم که نه شرط مهربانی‌ست

گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت

دست از تو نمی‌کنم رها من

جز وصل توام حرام بادا

حاجت که بخواهم از خدا من

گویندم ازو نظر بپرهیز

پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده‌ای که یاری

بی‌یار صبور بود تا من

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای روی تو آفتاب عالم

انگشت نمای آل آدم

احیای روان مردگان را

بویت نفس مسیح مریم

بر جان عزیزت آفرین باد

بر جسم شریفت اسم اعظم

محبوب منی چو دیدهٔ راست

ای سرو روان به ابروی خم

دستان که تو داری ای پری‌روی

بس دل ببری به کَفّ و مِعْصَم

تنها نه منم اسیر عشقت

خلقی مُتَعَشِّقند و من هم

شیرین جهان تویی به تحقیق

بگذار حدیث ما تَقَدَّم

خوبیت مُسَلَّمست و ما را

صبر از تو نمی‌شود مُسَلَّم

تو عهد وفای خود شکستی

وز جانب ما هنوز محکم

مگذار که خستگان بمیرند

دور از تو به انتظار مرهم

بی‌ما تو به سر بری همه عمر

من بی‌تو گمان مبر که یک‌دم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

گل را مبرید پیش من نام

با حسن وجود آن گل اندام

انگشت‌نمای خلق بودیم

مانند هلال از آن مه تام

بر ما همه عیب‌ها بگفتند

یا قومُ إلی مَتیٰ و حَتّام؟

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

دیگر مزنید سنگ بر جام

آخر نگهی به سوی ما کن

ای دولت خاص و حسرت عام

بس در طلب تو دیگ سودا

پختیم و هنوز کار ما خام

درمانِ اسیرِ عشق، صبرست

تا خود به کجا رسد سرانجام

من در قدم تو خاک بادم

باشد که تو بر سرم نهی گام

دور از تو شکیب چند باشد؟

ممکن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشی

می‌پیچم و سخت می‌شود دام

من بی تو نه راضیم ولیکن

چون کام نمی‌دهی به ناکام

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای زلف تو هر خمی کمندی

چشمت به کرشمه چشم‌بندی

مَخرام بدین صفت مبادا

کز چشم بدت رسد گزندی

ای آینه ایمنی که ناگاه

در تو رسد آه دردمندی؟

یا چهره بپوش یا بسوزان

بر روی چو آتشت سپندی

دیوانهٔ عشقت ای پری‌روی

عاقل نشود به هیچ پندی

تلخست دهان عیشم از صبر

ای تَنگ شکر، بیار قندی

ای سرو به قامتش چه مانی؟

زیباست ولی نه هر بلندی

گریم به امید و دشمنانم

بر گریه زنند ریشخندی

کاجی ز درم درآمدی دوست

تا دیدهٔ دشمنان بکندی

یارب چه شدی اگر به رحمت

باری سوی ما نظر فکندی؟

یک‌چند به خیره عمر بگذشت

من بعد بر آن سرم که چندی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

آیا که به لب رسید جانم

آوخ که ز دست شد عنانم

کس دید چو من ضعیف هرگز

کز هستی خویش در گمانم؟

پروانه‌ام اوفتان و خیزان

یک‌باره بسوز و وارهانم

گر لطف کنی بجای اینم

ور جور کنی سزای آنم

جز نقش تو نیست در ضمیرم

جز نام تو نیست بر زبانم

گر تلخ کنی به دوریم عیش

یادت چو شکر کند دهانم

اسرار تو پیش کس نگویم

اوصاف تو پیش کس نخوانم

با درد تو یاوری ندارم

وز دست تو مَخْلَصی ندانم

عاقل بجهد ز پیش شمشیر

من کشتهٔ سر بر آستانم

چون در تو نمی‌توان رسیدن

به زان نبود که تا توانم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

آن برگ گلست یا بناگوش؟

یا سبزه به گِرد چشمهٔ نوش؟

دست چو منی قیامه باشد

با قامت چون تویی در آغوش

من ماه ندیده‌ام کله‌دار

من سرو ندیده‌ام قباپوش

وز رفتن و آمدن چه گویم؟

می‌آرد وجد و می‌برد هوش

روزی دهنی به خنده بگشاد

پسته، دهن تو گفت خاموش

خاطر پی زهد و توبه می‌رفت

عشق آمد و گفت زَرق مفروش

مُسْتَغْرِق یادت آن‌چنانم

کم هستی خویش شد فراموش

یاران به نصیحتم چه گویند؟

بنشین و صبور باش و مخروش

ای خام، من این‌چنین بر آتش

عیبم مکن ار برآورم جوش

تا جهد بود به جان بکوشم

وانگه به ضرورت از بن گوش

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

طاقت برسید و هم بگفتم

عشقت که ز خلق می‌نهفتم

طاقم ز فراق و صبر و آرام

زآن روز که با غم تو جفتم

آهنگ دراز شب ز من پرس

کز فُرقت تو دمی نخفتم

بر هر مژه قطره‌ای چو الماس

دارم که به گریه سنگ سُفتم

گر کشته شوم عجب مدارید

من خود ز حیات در شگفتم

تقدیر درین میانم انداخت

چندان که کناره می‌گرفتم

دی بر سر کوی دوست لختی

خاک قدمش به دیده رُفتم

نه خوارترم ز خاک بگذار

تا در قدم عزیزش افتم

زانگه که برفتی از کنارم

صبر از دل ریش گفت رفتم

می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت

بی‌ما چه کنی؟ به لابه گفتم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

باری بگذر که در فراقت

خون شد دل ریش از اشتیاقت

بگشای دهن که پاسخ تلخ

گویی شکرست در مذاقت

در کشتهٔ خویشتن نگه کن

روزی اگر افتد اتفاقت

تو خنده زنان چو شمع و خلقی

پروانه صفت در احتِراقت

ما خود ز کدام خیل باشیم

تا خیمه زنیم در وُثاقت؟

مَا اخْتَرتُ صَبابَتی ولکن

عینی نَظَرَتْ و ما اَطاقَتْ

بس دیده که شد در انتظارت

دریا، و نمی‌رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را

بی‌خوابی کشت در تیاقت

نه قدرت با تو بودنم هست

نه طاقت آنکه در فراقت

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

آوخ که چو روزگار برگشت

از من دل و صبر و یار برگشت

برگشتن ما ضرورتی بود

وآن شوخ به اختیار برگشت

پرورده بدم به روزگارش

خو کرد و چو روزگار برگشت

غم نیز چه بودی ار برفتی

آن روز که غمگسار برگشت

رحمت کن اگر شکسته‌ای را

صبر از دل بی‌قرار برگشت

عذرش بنه ار به زیر سنگی

سرکوفته‌ای چو مار برگشت

زین بحر عمیق جان به در برد

آن‌کس که هم از کنار برگشت

من ساکن خاک پاک عشقم

نتوانم ازین دیار برگشت

بیچارگیست چارهٔ عشق

دانی چه کنم چو یار برگشت؟

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

هر دل که به عاشقی زبون نیست

دستِ خوشِ روزگارِ دون نیست

جز دیدهٔ شوخ عاشقان را

بر چهره دوان، سرشکِ خون نیست

کوته نظری به خلوتم گفت

سودا مکن آخرت جنون نیست

گفتم ز تو کی برآید این دود

کِت آتش غم در اندرون نیست؟

عاقل داند که نالهٔ زار

از سوزش سینه‌ای برون نیست

تسلیم قضا شود کزین قید

کس را به خلاص، رهنمون نیست

صبر ار نکنم چه چاره سازم؟

آرام دل از یکی فزون نیست

گر بُکْشد و گر معاف دارد

در قبضهٔ او چو من زبون نیست

دانی به چه مانَد آب چشمم؟

سیماب، که یک دمش سکون نیست

در دهر وفا نبود هرگز

یا بود و به بخت ما کنون نیست

جان برخیِ روی یار کردم

گفتم مگرش وفاست چون نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

در پای تو هرکه سر نینداخت

از روی تو پرده بر نینداخت

در تو نرسید و پی غلط کرد

آن مرغ که بال و پر نینداخت

کس با رخ تو نباخت اسبی

تا جان چو پیاده در نینداخت

نفزود غم تو روشنایی

آن را که چو شمع سر نینداخت

بارت بکشم که مرد معنی

در باخت سر و سپر نینداخت

جان داد و درون به خلق ننمود

خون خورد و سخن به در نینداخت

روزی گفتم کسی چو من جان

از بهر تو در خطر نینداخت

گفتا نه، که تیر چشم مستم

صید از تو ضعیف‌تر نینداخت

با آن‌که همه نظر در اویم

روزی سوی ما نظر نینداخت

نومید نیم که چشم لطفی

بر من فِکَند، و گر نینداخت

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای بر تو قبای حسن چالاک

صد پیرهن از محبتت چاک

پیشت به تواضعست گویی

افتادن آفتاب بر خاک

ما خاک شویم و هم نگردد

خاک درت از جبین ما پاک

مهر از تو توان برید؟ هیهات

کس بر تو توان گزید؟ حاشاک

اول، دلِ برده باز پس ده

تا دست بدارمت ز فِتراک

بعد از تو به هیچ‌کس ندارم

امّید و، ز کس نیایدم باک

درد از جهت تو عین داروست

زهر از قِبَل تو محض تریاک

سودای تو آتشی جهان‌سوز

هجران تو ورطه‌ای خطرناک

روی تو چه جای سحر بابِل؟

موی تو چه جای مار ضحاک؟

سعدی بس ازین سخن، که وصفش

دامن ندهد به دستِ ادراک

گرد ارچه بسی هوا بگیرد

هرگز نرسد به گرد افلاک

پای طلب از روش فرو ماند

می‌بینم و حیله نیست اِلّاک

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

ای چون لب لعل تو شکر نی

بادام چو چشمت ای پسر نی

جز سوی تو میل خاطرم نه

جز در رخ تو مرا نظر نی

خوبان جهان همه بدیدم

مثل تو به چابکی دگر نی

پیران جهان نشان ندادند

چون تو دگری به هیچ قرنی

ای آنکه به باغ دلبری بَر

چون قد خوش تو یک شجر نی

چندین شجر وفا نشاندم

وز وصل تو ذره‌ای ثمر نی

آوازهٔ من ز عرش بگذشت

وز درد دلم تو را خبر نی

از رفتن من غمت نباشد

از آمدن تو خود اثر نی

باز آیم اگر دهی اجازت

ای راحت جان من، و گر نی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

شد موسم سبزه و تماشا

برخیز و بیا به سوی صحرا

کان فتنه که روی خوب دارد

هرجا که نشست خاست غوغا

صاحب‌نظری که دید رویش

دیوانهٔ عشق گشت و شیدا

دانی نکند قبول هرگز

دیوانه حدیث مرد دانا

چشم از پی دیدن تو دارم

من بی تو خَسَم کنار دریا

از جور رقیب تو ننالم

خارست نخست بار خرما

سعدی غم دل نهفته می‌دار

تا می‌نشوی ز غیر رسوا

گفتست مگر حسود با تو؟

زنهار مرو ازین پس آنجا

من نیز اگرچه ناشکیبم

روزی دو برای مصلحت را

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

بربود جمالت ای مه نو

از ماه شب چهارده ضو

چون می‌گذری بگو به طاوس

گر جلوه‌کنان روی چنین رو

گر لاف زنی که من صبورم

بعد از تو، حکایتست و مشنو

دستی ز غمت نهاده بر دل

چشمی ز پیت فتاده در گَو

یا از در عاشقان درون آی

یا از دل طالبان برون شو

زین جور و تَحَکُّمت غرض چیست؟

بنیاد وجود ما کن و رو

یا مُتْلِفَ مُهْجَتی و نَفسی

اللهُ یَقیکَ مَحْضَرَ السَّو

با من چو جوی ندید معشوق

نگرفت حدیث من به یک جو

گفتم کهنم مبین که روزی

بینی که شود به خلعتی نو

در سایهٔ شاه آسمان قدر

مه طلعت آفتاب پرتو

وز لفظ من این حدیث شیرین

گر می‌نرسد به گوش خسرو

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
ترجیع بند به خوانش حجت الله عباسی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
اشکالات خوانش

خوانش بسیار با احساس و صحیحی است اما در کلمات عربی ایراداتی به این شرح وجود دارد

بند 3 بیت 3 مُحرِقتی مَحرِقتی خوانده شده
بیند 3 بیت 3 مِن جِمْرَتِها السِّراج به شکل مِن جُمْرَتِها السِّراجِ (ج باید با فتحه خوانده شود و السراج مجرور نیست بلکه مرفوع است)
بند 3 بیت 5 اَسْتقبله و اَسْتأنسه (فعل مضارع متکلم) به صورت اِسْتقبله و اِستأنسه (امر مخاطب) خوانده شده که کاملا معنا را به هم می ریزد
بند 32 بیت 5 (فعل مضارع متکلم) به صورت اِسْتقبله (امر مخاطب) خوانده شده
بند 4 بیت 3 لحظٍ به صورت منصوب (لحظاً) خوانده شده
بند 4 بیت 6 لا یَأْتِ بمثلِها به صورت لایَاتُ بمثلُها (هر دو کلمه عربی اشتباه خوانده شده)
بند 4 بیت 8 کم تَزْجُرُنی و کم اُداریک کم تَزْجِرَنی و کم اَداریک
یا مُتْلِفَ و یقیکَ و محضرَ به صورت مُتْلَفَ و یقیکُ و محضرِ

اشکالات خوانش

بند 3 بیت 3 تَقْبَس به شکل مجهول خوانده شده (تُقبَس) در حالی که فعل معلوم است و فاعل آن هي است که به نار برمی گردد.
بند 4 بیت 6 لایأتِ بمثلها به شکل لایأتَ بمثلها خوانده شده
بند 4 بیت 8 کم تَزْجُرُنی و کم اُداریک کم تَزْجُرَنی خوانده شده فعل مضارع آخرش ضمه است (مرفوع است)
بند آخر بیت 7 یقیکَ به صورت یقیکُ خوانده شده – ضمیر کُ در عربی وجود ندارد

اشکالات خوانش

بند 3 بیت 3 السِّراج به شکل الْسُراج خوانده شده همچنین مجرور خوانده شده که صحیح نیست
تَقْبَس به شکل مجهول خوانده شده (تُقبَس) که با توضیحاتی که عرض شده مشخص است که صحیح نیست
بند 4 بیت 3 قَتَلتِ (مخاطب) به صورت قتلتُ (متکلم) خوانده شده با وجود ضمیر مفعولی «ی» این خوانش بی معناست (مرا کشتم)
بند 4 بیت 6 لایأتِ بمثلهابه شکل لایأتَ بمثلها (کسره یأتِ مربوط به وزن یفعِلُ است که در اینجا فعل مجزوم شده و حذف حرف عله «ی» حذف شده یأتی بوده)

بند 4 بیت 8 کم تَزْجُرُنی و کم اُداریک کم تَزْجُرَنی و کم اَداریک خوانده شده (اُداری فعل مضارع متکلم باب مفاعله است)
بند آخر بیت 7 یقیکَ به صورت یقیکُ خوانده شده

ترجیع بند به خوانش قمرالزمان مشکوری
اشکالات خوانش

هرچه در وصف زیبایی این خوانش بگویم کم است
عالی هم وقف و وصل و استرس ها بجاست هم احساس ترجیع بند را بیان می کند

فقط دو سه مورد کوچک از اعراب وجود داشت
بند 3 بیت 3 جَمرةِ حرف جر دارد و مجرور است اما جمرةَ (منصوب) خوانده شده
بند 3 بیت 3 تَقْبَس به شکل مجهول خوانده شده (تُقبَس) در حالی که فعل معلوم است
بند 22 بیت 7 محضر مجرور (محضرِ) خوانده شده باید منصوب (محضرَ) باشد

همهٔ خوانش‌هاautorenew
ترجیع بند به خوانش فاطمه زندی
ترجیع بند به خوانش عباس هدایتی اصل
ترجیع بند به خوانش کسرا کاوه
اشکالات خوانش

خوانش آقای کاوه با احساسی بسیار زیبا و دلنشین است اما آهنگ های طولانی بین بندها کار را طولانی کرده است
بند 3 بیت 3 مِنْ جَمْرَتِهَا السِّراجَ تَقْبَس – السِّراجَ مرفوع خوانده شده (السِّراجُ) و تَقْبَس، تُقْبَس خوانده شده است.
أَسْتَقْبِلُهُ و أَسْتَأنِسُهُ هر دو به شکل ماضی خوانده شده اند (ماضی برای هُوَ) اِسْتَقْبَلَ و اِسْتَأنِسُ و اساسا فعل اِسْتَأنِسُ در زبان عربی وجود ندارد و حرکات ماضی و مضارع در هم آمیخته شده اند
بند 4 بیت 1 فاكِ با ضمیر مذکر (فاكَ)خوانده شده که با توجه به ابیات بعد، باید مؤنث باشد
بند 4 بیت 3 قَتَلْتِنی به صورت قَتَلْتَنی خوانده شده اما به توجه به قاتلتی، باید مؤنث خوانده شود.
بند 4 بیت 6 لایأتِ به فتح ت خوانده شده است.
بند 4 بیت 8 في الجمله لام تلفظ نمی شود - تَزْجُرُنی به فتح ر خوانده شده (تَزْجُرَنی) – أُداریک به شکل مُداریک خوانده شده
بند 6 بیت 3 هرچند که می‌کَشی پَرم نیست به ضم کاف خوانده شده است.
بند 7 بیت 2 بر تیغ زدی و زخم خُوردی – خُوردی به صورت خَوردی خوانده شده که نیازی نیست به این شکل باشد. چون قافیه حروف الحاقی داره تفاوت مصوت کوتاه مشکلی ایجاد نمی کنه
بند 10 بیت 3 یا قوم إلی مَتیٰ و حَتّام؟ باید پرسشی خوانده شود چون دو کلمه پرسشی دارد.
بند 12 بیت 1 آیا که به لب رسید جانم – آیا حرف استفهام نیست و نباید پرسشی خوانده شود، فعل امر است به معنی بیا – مصرع بعد هم استفهامی خوانده شده است.
بند 14 بیت 1 طاقت برسید و هم بگفتم – طاقت یک کلمه است اما طوری خوانده شده که ت ضمیر است (طاقِ تو)
بند 15 بیت 5 تا خیمه زنیم در وُثاقت؟ - وِثاق خوانده شده، وَثاق به معنی طناب و بند است
بند 17 بیت 6 تسلیم قضا شود کزین قید – شود، شوم خوانده شده
بند 22 بیت 7 مُتْلِفَ به فتح لام خوانده شده است. – اللهُ به صورت اللهَ خوانده شده - یَقیکَ به ضم کاف (یَقیکُ) خوانده شده. ضمیر کُ در عربی نداریم.

اشکالات خوانش

خوانش خانم فقیهی
بند 1 بیت 1 ای سرو بلندِ قامت دوست به سکون و وقفِ بلند خوانده شده.
بند 3 بیت 3 مِنْ جَمْرَتِهَا السِّراجَ تَقْبَس – السِّراجَ مرفوع خوانده شده (السِّراجُ)
بند 3 بیت 5 أَسْتَقْبِلُهُ به کسر همزه خوانده شده إِسْتَقْبِلُهُ
بند 4 بیت 1 أَطْیبَ به ضم ب (أَطْیبُ) خوانده شده فاكِ با ضمیر مذکر (فاكَ)خوانده شده
بند 4 بیت 3 قَتَلْتِنی به صورت قَتَلْتَنی خوانده شده اما به توجه به قاتلتی، باید مؤنث خوانده شود.
بند 11 بیت 3 ای آینه ایمنی که ناگاه / در تو رسد آه دردمندی؟ باید به صورت پرسشی خوانده شود
بند 11 بیت 6 ای تَنگ شکر، بیار قندی – تُنگ خوانده شده
بند 13 بیت 7 مُسْتَغْرِق به فتح ر خوانده شده است.
بند 21 بیت 8 گفتست مگر حسود با تو؟ باید پرسشی خوانده شود.

فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
نظامی

ای یاد تو مونس روانم

جز نام تو نیست بر زبانم

سعدی

همین شعر » بیت ۱۳۵

جز نقش تو نیست در ضمیرم

جز نام تو نیست بر زبانم

سعدی

همین شعر » بیت ۲۱۱

اول دل برده باز پس ده

تا دست بدارمت ز فتراک

اوحدی

یا آن دل برده باز پس ده

یا این تن مرده نیز بگذار

معرفی ترانه‌های دیگر