سید محسن در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۲۳:۰۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷:
درود بر ادیبان--در زمان قدیم و عطار رسم کنیز داری و غلام داری رایج بوده و مردم پسران نوجوان را بعنوان غلام در اختیار داشتند---در اختیاری تام --پس معشوق پسر داشتن در آن زمان عیب نبوده----در بیت سوم--ساخته ام ز خون دل---چهره خضاب--ای پسر----در بیت چهارم---جام بیار و در فکن باده ناب ای پسر----درست است
پری در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۵۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۰:
اگه بگیم حتی اگه عقل از روی زمین منعدم بشه بازم کسی نمیگه من نادانم اینجا دیگه چیزی نیست که بر سر اون نزاع کنن چون عقل که نباشه دانایی و نادانی مفهومی نداره ولی سعدی نمیخواد بگه اگه روزی عقل منعدم بشه چون نمیشه؛ میخواد بگه انگار عقل نابود شده که هیچ کس به نادانی خودش اعتراف نمیکنه . اگر منعدم بشه اینجوری میشه
پری در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۵۰ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۰:
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد ، بخود گمان نبرد هیچکس نه نادانم : اگر از پهنه ی خاک خرد پنهان و نابود گردد ، دیگر یکتن خویش را جاهل نپندارد . سعدی بزرگ میگه زمانی که بساط عقل از روی زمین برچیده بشه دیگه هیچ کس نمیگه من نادانم .
نصرت الله در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۲۵ دربارهٔ قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵:
در متن تصحیح جواهری و جدی، در مصرع نخست بیت سوم به جای «در این»، «درین» نوشته شده. نمیدانم برای این شکلی که اینجا درج شده دلیلی وجود داشته یا خیر. اما به نظر میرسد که مصرع با مشکل عروضی مواجه شده باشد.
برگ بی برگی در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۲۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸:
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
در اینجا صحبت از صوفیِ حقیقی ست که بنا به فرمایش مولانا یکی از آن هزاران است ، یعنی انسان عاشقی که به اصل خدایی خود وصل شده و با حضرت معشوق به وحدت رسیده است ، از طرفی منظور از می در اینجا همان می است که توسط ملایک( کائنات)در میخانه عشق ، گل آدم را با آن درآمیخته و سرشت یا ذات انسان را بنیاد نهادند ، راز نهانی یعنی واقعیتی که از دید انسان پنهان مانده و صوفی پس از رسیدن به مقام قرب و وحدت است که در می یابد سرشت و ذات او از جنس خدا ست و از آغاز نیز جدایی در کار نبوده و نیست ، پس صوفی یا انسان کامل از پرتو و بازتاب آن می که در سرشت و ذات اولیه او نهفته است به این معنا رسید که تمایزی بین او و خدا وجود ندارد و حلاج نیز با همین جهان بینی ندای اناالحق سر داد .در مصرع دوم حافظ نتیجه گیری میکند وقتی یک نفر میتواند بواسطه سرشت می آلوده خود به اصل و ذات خود پی ببرد ، به خدا زنده شده و به چنین مرتبه ای از معرفت دست یابد ، پس همه انسانها ( هر کس ) که این جوهر و ذات را دارا هستند نیز از قابلیت تبدیل و یکی شدن با حضرتش برخوردار بوده و می توانند به این جهان بینی و دیدن جهان از نگاه خدا که نگاه وحدت است دست یابند .
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
حافظ در این بیت نیز به وحدت وجود اشاره میکند و شاید یکی از رازهای نهانی که صوفی به آن دست یافته را در همین بیت با زبان خاص خود بیان می کند ، گل در اینجا نماد هشیاری و خرد خداوند است که در کل هستی متجلی شده و مجموعه را تشکیل داده است ، تصورات ذهنی انسان خداوند را یکی و در یک سوی در نظر گرفته و مابقی هستی از جمله خود را در سوی دیگر ، اما مرغ سحر و یا انسان به وحدت رسیده با خدا مانند حافظ از فردیت به مجموع رسیده و از مجموع به یگانگی و با عشق ورزی به کل هستی ، این مجموعه را قدر دانسته و سپاسگزاری می کند ، سپاس از اینکه او نیز جزیی از این مجموعه گل یا هستی ست و خداوند به او حق حیات و فرصت بازگشت به اصل خود را داده است ( غالب ما انسانها بجای قدردانی همواره از زندگی ناله و شکایت داریم )، و بس یعنی تمام ، خارج از این دایره امکان قدردانی برای هر اندیشه دیگری وجود نداشته و باطل است ، به عبارتی اندیشه خدای واحدی که از دیر باز به انسان معرفی شده خدایی ذهنی ست و خدای حقیقی در نهاد و ذات همه هستی و کائنات و مافیه و از جمله درون انسان نهفته است . در مصرع دوم میفرماید شناسایی این خدا با دانش کتابی امکان پذیر نیست زیرا این دانش برآمده از ذهن انسان است و نتیجه ذهن همان خواهد شد که تا کنون بشر به آن دست یافته ، یعنی خدایی جسمی و ذهنی ، اما بمنظور شناخت خدای واقعی باید مانند آن صوفی با خدا یکی شد و به وحدت رسید تا معانی را دریافت کرد و قدردان مجموعه گل یا زندگی شد ، توصیف شدنی نیست ، تجربه کردن است .
عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
دل کار افتاده همان دل ویران شده غزل پیشین است ، یعنی دلبستگی و علایق دنیوی را از دل زدودن و از کار انداختن دل هم هویت شده با چیزهای مادی و ذهنی این جهان ، پس انسان عاشقی مانند حافظ که دل تعلقاتش را از کار انداخته اگر هر دو جهان یعنی جهان مادی و جهان آخرت را به دل خود عرضه و پیشنهاد کند ، چنین دلی دست رد به هر دو جهان خواهد زد ، وحتی وعده های بهشت و جهان آخرت را نیز نخواهد پذیرفت زیرا که بجز عشق حضرت دوست که باقی ست همه را فانی و گذرا می داند ، یعنی از خدا فقط خدا را می خواهد ، مولانا نیز در این رابطه میفرماید :
از خدا غیر خدا را خواستن / ظن افزونی ست و کلی کاستن
آن شد اکنون که ز ابنای عوام ، اندیشم
محتسب نیز در این عیش ، نهانی دانست
حافظ میفرماید با این توضیحاتی که تا الان داده است ، گمان می برد اکنون آنگونه شد که حتی انسانهای هم ردیف عوام (بی سوادان ) مانند محتسب یا انسانهای محاسبه گر نیز ، به مطالب ذکر شده و عیش ذکر شده در بیت قبل واقف شده و آن را درک کرده باشند ، یعنی عیش و لذتی که از دست رد زدن عارف به هر دو جهان به او دست میدهد و از خداوند فقط عشق و وصل او را طلب میکند برای همگان قابل فهم است و نیاز به دانش کتابی ندارد ،پس چیز نهان و غیر قابل درکی نیست ، بدلیل اینکه ذات انسان از جنس عدم (خدا ) میباشد و این مطالب معرفتی را به راحتی متوجه میشود.
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
در اینجا برای بیت قبل شاهد و مثالی آورده ، میفرماید مگر نه این است که خداوند از راز دل انسان آگاه است و برای نمونه دل نگرانی و خوف نرسیدن به دلبر را از جانب ما را می داند ، حال وقت رسیدن به آن آرامش و خوشبختی یا وصال را مصلحت نمی داند بحثی دیگر است ، پس انسان نیز که از جنس خداست و بطور فطری از صفات حضرتش برخوردار است اینگونه مطالب معرفتی را می داند ، خداوند از جنس بینهایت و عدم میباشد و انسان نیز که از جنس خداست دارای ضمیر ناخودآگاه یا فضای عدم در درون خود است و تنها کافیست بزرگانی مانند حافظ این مطالب را به او یادآوری کنند .یعنی برای انسان رازهای پیچیده و نهانی وجود ندارند .
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی آنست
باد یمانی که به باد شمال نیز معروف است همان نفخه الهی بوده و هر انسانی که قدردان آن باشد میتواند سنگ و گل وجود خود را به یمن نظر یا به برکت نگاه و جهان بینی خداگونه به جهان، به گوهری گرانبها تبدیل کند ، این بیت نیز در ادامه بیت قبل بوده و میفرماید به سطح سواد و دانستن نیست ، باد شمالی و نفس رحمانی بطور یکسان به همه انسانها می وزد ، هر که قدر این نفخه الهی را بداند و با رضایت و سپاسگزاری آن را پذیرا باشد به وجود ارزشمندی که مورد نظر خداست تبدیل خواهد شد .
ای که از دفتر عقل عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
حافظ همه ابیات ذکر شده را در این بیت خلاصه کرده و میفرماید کار عاشقی را اینقدر دشوار نکنیم ، دفتر عقل یعنی فلسفه و علت و معلول ها و مباحث بسیار طولانی و بی فایده عقلی دیگر ، تحقیق و بررسی نیز برآمده از دانش کتابی ست که برای عشق ورزی نیازی به آن تحقیق و تفحص ها نیست ، در بیت محتسب ، حافظ به وضوح محتسب را که نماد بی سوادی و نماینده عوام است مثال زده و میفرماید که او نیز با ضمیر ناخودآگاه و باطن خود که از جنس بینهایت و عدم میباشد مطالب را گرفته و درک میکند ، تنها کاری که باید برای ورود به عالم معرفت انجام داد قدر دانستن باد شمال یا نفس رحمانی ست .مولانا نیز در باره فلاسفه و استدلالیان میفرماید پای استدلالیان چوبین بود / پای چوبین سخت بی تمکین بود
تا گشاید عقده اشکال را / در حدث کردست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای منتهی / عقده سختست بر کیسه تهی
در گشاد عقده ها گشتی تو پیر / عقده چندی دگر بگشاده گیر
کار عقل و فلسفه گره زدن و سپس باز کردن (عقده ) گره است که خود موجب گره های بیشتر و محکمتر ی شده و در آخر نیز شخص فلسفی آخرین کیسه ای را که در طول عمر خود موفق به گشایش آن گردد کیسه ای خالی و عمر خود را تباه شده در خواهد یافت .
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
حافظ ضمن اشاره به کوتاهی عمر انسان و نبود وقت برای پرداختن به استدلال های عقلی برای عاشق شدن میفرماید برای رسیدن به مقصد و منظور نهایی فقط درخواست می و شراب کن ، یعنی دست از طلب مداوم بر مدار ضمن آنکه باید مراقب بود به همان مقداری که بوسیله باد یمانی گل جان انسان عاشق شکوفا شده است به خود ننازد و غره نشود ، زیرا باد خزان و پاییز غارتگر بی رحمی ست و ممکن است در چشم به هم زدنی داشته های معنوی انسا را به یغما برده و گل وجودش را بار دیگر پژمرده کند .
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست
در ارتباط با مفهوم بیان شده ابیات قبل است و میفرماید این آثار و مفاهیم گرانبها که از طبع روان خود سروده است نیز از فضای عدم و درونی او که همان عدم خداوندی ست سرچشمه گرفته است و صرفآ بر اثر تربیت آصف ثانی یا هر آموزگار خردمندی ست که با این نظم لطیف از زبان او جاری میشوند .
عبدالرضا فارسی در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۰۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۰:
بدو گفت مردوی... منظور باغبان گفت...
عبدالرضا فارسی در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۳۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۰:
بمالید بر خاک ردی یعنی تعظیم کرد
عبدالرضا فارسی در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۳۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۰:
چو آن رامشی...
عبدالرضا فارسی در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۳۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۰:
بلور از می... یعنی جام را پر از شراب کرد
عبدالرضا فارسی در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۲۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷۰:
رامشگر تازه در بعضی نسخه هاامده
پری در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۱۷ دربارهٔ نظامی » خمسه » مخزن الاسرار » بخش ۳۸ - مقالت دهم در نمودار آخرالزمان:
خوانش درست این بیت اینگونه است : می نتوان یافت به شب در ، چراغ ، در قفس روز توان دید زاغ
ناشناس درست گفتن که پرسشی نیست
همیرضا در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۴۱ در پاسخ به رسته دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹:
بله با سپاس از جنابعالی و به راهنمایی حاشیهگذاران گرامی پای قصیدهٔ کمال اسماعیل و مسعود سعد سلمان، این بیت (تنها با تغییر ردیف «کنم» به «برم») در دیوان مسعود سعد به این شکل آمده است:
«گر بر کنم دل از تو بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا کنم»مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۶ - هم در ستایش او » گر بر کنم دل از تو بردارم از ...
ضمناً باز به نقل از حاشیهگذاران عزیز، بیت در کلیله و دمنهٔ بهرامشاهی هم نقل شده است:نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الفحص عن امر دمنة » بخش ۲ » گر بر کنم دل از تو و بردارم ...
سهیل قاسمی در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۳۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲:
چه قشنگ... توی عکس نسخه ی خطی که منتشر کرده اید، بیت آخر بجای گو منال نوشته گوشمال:
هر که را دردی چو سعدی میگدازد گوشمال
چون دلآراماش طبیبی میکند، دارو ست درد
چه تعبیر ِ زیبایی...
محمد سلیمانی در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۰۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶ - در سابقه نظم کتاب:
در بیت 23 <<چو>> نباید <<چون>> باشه؟
Polestar در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۳۴ دربارهٔ رودکی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴:
این سروده به بدر الدین جاجرمی هم منتسب شده
رضا از کرمان در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۱۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸:
اقا محسن سلام
با توجه به معنی کلی این غزل برای بیت آخر که فرمودی میشه این معنی را در نظر گرفت با توجه به فراق و محنتی که داره ازش در غزل صحبت میشه میگه من با توجه به همه سختی ودرد ورنج پا پس نمیکشم وبه عشق معشوق وفا دارم واز پیش تو نمیرم چون من مقید به عشقم وپابسته وگرفتارم وقادر به رفتن نیستم ( پا بسته ومسمار شده قادر به رفتن نیست)
با درود شاد باشی
محسن در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۴۸ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸:
با تشکر از سایت خیلی خوبتون
شعر بی نظری بود
ده ها بار خوندمش
میشه لطفاً معنی بیت آخر رو هم کسی بگه
ممنونم
برگ بی برگی در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۰۵:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
گل در بر و می در کف و معشوق بکام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گل تمثیلی ست از معشوق یا آن یاری که حافظ در بیشتر غزلیاتش ، آرزوی وصل دوباره وی را داشته و با زیباترین توصیف ها از فراق رویش چه بسیار نغمه ها سروده است ، این یار زیبا روی همان اصلِ هشیاری و خرد خدایی یا ماهی ست که پس از ورود انسان به جهان و غالب شدن خرد جسمی و عقل جزوی انسان به محاق میرود ، همچنین از او به عنوان یوسف هر انسانی یاد شده است که پساز تولد انسان در این جهان توسط برادران یعنی اطرافیان و بخصوص بستگان نزدیکش به چاه ذهن افکنده می شود و حافظ پساز آگاهی و کار معنوی بر روی خود موجبات بازگشت این یار گرانمایه را فراهم آورده ، یه وصالش رسیده و در برِ خود می بیند پس برآمدن ماه و بیرون آمده یوسفیت خود را جشن میگیرد ، حافظ و هر عاشقی که به چنین سعادتمندی رسیده باشد میِ خرد و هشیاری خدایی را در دست خود میبیند که انقطاع نداشته و پیوسته بر وی جاری میباشد ، در این حال نه تنها او ، بلکه معشوق نیز به کام شده و به خواست خود که بازگشت انسان به اصل و وصال معشوق ازلی ست می رسد ، درواقع حافظ چنین عشقی را دو سویه می داند و اینچنین نیست که تنها عاشق خود را در فراق می دیده است و اکنون با وصلش به کامیابی دست یافته باشد ، بلکه معشوق که شوق و زاری ها و نغمه سرایی های عاشق را دیده است نیز با این بازگشت خشنود و بکام است. در مصراع دوم حافظ میفرماید درچنین روز یا لحظاتی سلطان جهان که نمادی از کل هستی و کائنات است خدمتگزارِ چنین صاحب مجلسی خواهد بود ، پس هیچ خواسته ای اعم از معنوی و مادی وجود ندارد که جهان و روزگار از او دریغ ورزیده و از انجام آن سر باز زند .
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
شمع نماد سو سوی چراغ خرد و عقل جزوی انسان است که در برابر نور ماه جلوه ای نداشته و محکوم به فنا ست ، پسحافظ که رخ دوستش تمام و هشیاری حضورش کامل است و همچون ماهِ کامل می درخشد میفرماید در چنین مجلس عشق و عیشی هیچ جایی برای حضور و خودنمایی شمع و عقلِ جزوی و محدودیت اندیش انسان وجود ندارد زیرا این عقل از دیرباز با عشق بیگانه و راز چنین جمعی بر او پوشیده است ، در این بیت "جمع "میتواند رسیدن به وحدت حافظ یا عاشق با عشق و هستی کُل باشد یعنی گُل ، می ، سلطان جهان و معشوق از تفرقه به جمع رسیده و همگی مانند روز الست یک نور و خرد هستند .
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
پس حافظ می فرماید در مذهب رندی و عاشقی شراب خواستن و کامیابی از چیزها و مواهب دنیوی حلال است ، یعنی پس از ورود انسان به طریقتِ عاشقی ، میتواند همزمان از نعمتهای دنیوی نیز بهره ببرد اما پوینده راه عشق مادامی که به وصال مطلوب و معشوق خود نرسیده باشد نوشیدن شراب و لذت بردن از مواهب دنیوی را بر خود حرام می داند زیرا لذت واقعی از چنین شرابهایی نظیر عشق زمینی و مجازی ، دارایی و ثروت و شهرت ، یا باور و اعتقادات مذهبی و حتی علم و دانش ، تنها با وصال معشوق و برآمدن آن ماهِ تمام از چاهِ ذهن ، حلال و امکان پذیر است و از آنها میتوان باده نوشی کرد و لذت برد .
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
حافظ میفرماید" قول نی" یعنی گفتاری که از نی شنیده می شود ، حتی نایِ نی را نیز بکار نمی برد ، پساین نی همان نیی ست که مولانا هم از حکایت و شکایت های او قول و گفتارها شنیده و نقل قول نموده است ، و حافظ میفرماید همه وجودش گوش شده است تا حتی جزیی ترین قول و گفته های نی زندگی را نیز از دست نداده و با تمام وجود بشنود ، نغمه چنگ آهنگ زندگی یا همان کن فکان الهی ست که عارف با همه وجودش به آن توجه دارد و آن را با رضایت کامل می پذیرد . در این حال چشم عارف لحظه ای از لب لعل و وصال معشوق و همچنین گردش جام های بیشتری از شراب عشق غفلت نمی کند ، یعنی با وجود برآمدن ماه و بازگشت هشیاری حضور کارِ معنویِ سالکِ عاشق پایان نیافته و همچنان عارفِ سالک خود را ملزم به پیمایش راه می داند ، توقف و رسیدنی در کار نیست .
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
استفاده از عطر در هر مجلس و محفلی توسط معشوق به منظور جلب توجه عاشق است ، گیسو نماد کثرت و زیبایی های شگفت انگیز این جهان فرم و ماده است ، از ذرات تا کهکشانها و ستارگان بیشمار و اینهمه رنگ و زیبایی های خیره کننده در حیات ، پس حافظ خطاب به حضرت دوست میگوید اینهمه عطر آمیزی های جهان هستی خود گویای جلوه گری توست ، هرجا که بنگریم و در ذره ذره این جهان نشان و عطرِ خوش وجودت را با هر نفس حس می کنیم ، از آبزیان رنگارنگ کف اقیانوس ها تا نقش های خوش رنگ و زیبای پروانه ها ، از عطر و بوی گلی خوش رنگ تا ابعاد زیبای وجود انسان ، پس اگر در این مجلسِ حضور نیز به عطر آمیزی بپردازی که عاشق را به جنون خواهی کشید ، زیرا عطر آمیزی ورای آنچه اکنون با چشم حسی خود می بینیم برای ما غیر قابل تصور است .
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکًر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
پسحافظ یا انسان عاشقی که با عشق و هستی به وحدت و از فردیت به مجموع رسیده است دلخوش به وعده های بهشت موعود و به جویهای شیر عسل نبوده ، و به شیرینی اوقات در آن رضایت نخواهد داد زیرا او از لب شیرین حضرت دوست شادکام شده است و به هرچه غیر اوست تمایلی ندارد، درواقع از حضرتش فقط هم او را طلب می کند و با وصل هرچه بیشتر است که احساس شیرین کامی و نیکبختی می کند . مولانا نیز در این رابطه میفرماید؛
غیر معشوق ار تماشایی بوَد / عشق نبوَد هرزه سودایی بوَد
عشق آن شعله ست کو چون برفروخت/هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
عرفا غم هجران و فراق از یار را گنجی گرانبها میدانند زیرا بدون این درک جدایی انسان از اصل خود ، نه عشقی در کار خواهد بود و نه شوق وصال ، انسان عاشق با پی بردن به اینکه از جنس و ادامه خداوند بوده است برای بازگشت به اصل خود چاره ای جز ویران کردن دل یا مرکز خود ندارد ، دل انسان آباد است به چیدمانی از چیزهای ای جهان از قبیل ثروت ، شهرت و اعتبار ، آبروهای قرضی ، باورهای تقلیدی ، و هر چیز بیرونی و ذهنی دیگر که به نظم خاصی در مرکز خود قرار داده است . اما انسان عاشق با شناخت خود و برای ورود به عالم معرفت پیش از هر چیز باید این دل و مرکز را ویران کرده و چیدمان نظم فریبنده آن را بر هم زند و آنگاه است که گنج با ارزش غم فراق حضرتش در این دل ویران شده جواز اقامت دائم را بدست می آورد ، و با این جواز اقامت است که انسان عاشق همواره و بطور دایم به مقام رزیدنتی کوی خرابات می رسد .
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
و ز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
اما هستند گروهی که اولآ ویران کردن آن دل منظم و تزیین شده به انواع چیزهای این جهانی را ننگ و مایه آبروریزی میدانند و در ثانی اقامت در خرابات را نیز بدنامی بدتر از آن بشمار می آورند ، اما حافظ میفرماید از کدام بد نامی می گویی ، برای او یا انسان عاشق ویران کردن دلی که دلبسته چیزهاست نه تنها ننگ نبوده و ترسی برای آن متصور نیست ، بلکه هویت اصلی انسان که امتداد خداوند است برآمده از این بدنامی میباشد ، از کدام ننگ می گویی؟ آیا بدور انداختن باورهای تقلیدی غلط و خرافات پوسیده که هزاران سال به عنوان دین نشخوار بشر بوده است ننگ است و یا سایر چیزهایی که انسان با عقل معاش اندیشش در دل آباد خود قرار داده و از آنها قرار و آرامش دنیوی و اخروی را طلب میکند ؟ ، حافظ ادامه میدهد نام ، هویت و اعتبار او و هر انسان عاشق به اصل خود به همین ننگ ویران کردن چنین دل و مرکزی ست .حافظ میفرماید از نام و شهرت و اعتبار چه می پرسی ، او یا هر انسان عاشقی ننگ دارد که انسان خود را اظهار نموده و توقع تایید دیگران را نیز داشته باشد ، زیرا که منظور آمدن انسان به این جهان اظهار خود نبوده و بلکه اظهار و آشکار کردن گنج مخفی خدا توسط انسان در این جهان هدف اصلی ست . مولانا نیز در این رابطه میفرماید:
چو بی صورت تو جان باشی ، چه نقصان گر نهان باشی
چرا در بند آن باشی که واگویی پیامی را
و این نامی ست که بعضی ما انسانها با واگویی (بازگویی) پیامهایی در واقع قصد بیان خود را داشته ، به دنبال کسب" نام" برای خود هستیم ، حافظ از این نام ننگ داشته و اینچنین نامی را موجب بد نامی و ننگ میداند و نه ویران کردن دل و اقامت در خرابات را .
میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است ؟
میفرماید در این جهان همه ما انسانها میخواره هستیم ، گروهی مانند حافظ در پی شراب معرفت ، شراب عشق ، شراب انسان دوستی ، و انواع شرابهای الهی دیگر هستند و بسیاری از ما نیز انواع شراب چیزهای این جهانی را طلب می کنیم ، شراب لذت بخش پول و ثروت ، شراب تایید و توجه ، شراب مقام و منزلت اجتماعی و علمی ، شراب شهرت ، و شراب انگوری تا به وسیله آن غم بدست نیامدن خوشبختی از آن چیزها را برای مدت کوتاهی به فراموشی بسپاریم . حافظ میفرماید پس ببینید که هر انسانی در این جهان (شهر ) میخواره است ، همینطور سرگشتگی گروهی مانند حافظ و دیگر بزرگان به گونه ای ست و سرگشتگی بیشتر ما انسانها از نوعی دیگر ، رندی و زیرکی حافظ در اظهار و آشکار کردن گنج پنهان خداوند در جهان است و زرنگی بیشتر ما انسانها در بیان خود و اخذ هرچه بیشتر تایید دیگران . نظر بازی یا جهان بینی بینهایت خدایی حافظ و انسانهای کامل دیگری مانند فردوسی ، عطار ، مولانا و عرفای نامی و گمنام دیگر ، به گونه ای ست و جهان بینی محدودیت اندیش اغلب ما طور دیگر ، پس حافظ میفرماید همه انسانها ویژگی های ذکر شده را در این جهان دارا هستند ، ولی
دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه
هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا .؟
نسیم عطایی در ۳ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۰۳:۱۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۷۳ - فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و رب بعد یورث قربا و رب معصیة میمونة و رب سعادة تاتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات:
با سپاس از گردآورندگان این مجموعه ؛
در بیت ۶۹:
(بخشش محضی ز لطف بیعوض
بودم اومید ای کریم بیعوض)
اشتباه تایپی دارد و اشکال قافیه پیدا می کند :
بَخشِشِ مَحْضی زِ لُطْفِ بیعِوَض
بودم اومید ای کَریمِ" بیغَرَض"
صحیح است.
محسن موسوی زاده در ۳ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۳۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۴: