گنجور

 
حافظ

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی‌ تو به جان آمد وقت است که بازآیی

دائم گل این بُستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقتِ توانایی

دیشب گِلهٔ زلفش با باد همی کردم

گفتا «غلطی بگذر زین فکرتِ سودایی»

صد بادِ صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مَهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایابِ شکیبایی

یا رب به‌ که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهدِ هرجایی

ساقی! چمن گل را بی‌ رویِ تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای دردِ توام درمان در بستر ناکامی

وِی یادِ توام مونس در گوشهٔ تنهایی

در دایرهٔ قسمت ما نقطهٔ تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

فکرِ خود و رایِ خود در عالم رندی نیست

کُفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایرهٔ مینا خونین جگرم، مِی ده

تا حل کنم این مشکل در ساغرِ مینایی

حافظ! شبِ هجران شد بوی خوشِ وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشقِ شیدایی

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۹۳ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۴۹۳ به خوانش علیرضا دهقانی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۹۳ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۹۳ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۴۹۳ به خوانش فاطمه نیکو ایجادی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حافظ

همین شعر » بیت ۱

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی‌ تو به جان آمد وقت است که بازآیی

فیض کاشانی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی

دل بی تو به جان آمد وقتست که باز آئی‏

حافظ

همین شعر » بیت ۱

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی‌ تو به جان آمد وقت است که بازآیی

شهریار

چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

عطار

دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی

رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی

قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان

حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی

گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عطار
مولانا

با هر کی تو درسازی می‌دانک نیاسایی

زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی

تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا

کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی

بردار صراحی را بگذار صلاحی را

[...]

مشاهدهٔ ۷ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

[...]

حکیم نزاری

عشق آمد و بر هم زد بنیادِ شکیبایی

ای عقل درین منزل مِن بعد چه می‌پایی

گر نه سر خود گیری در دستِ بلا مانی

تقصیر مکن خود را زنهار بننمایی

گر با تو مجازاتی بنیاد نهد خاموش

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
امیرخسرو دهلوی

تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی

چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی

سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل

ای صبر، همین بودت بازوی توانایی

در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه