گنجور

 
حافظ

ای دل گر از آن چاهِ زَنَخدان به درآیی

هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

هُش دار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش

آدم‌صفت از روضهٔ رضوان به درآیی

شاید که به آبی فلکت دست نگیرد

گر تشنه‌لب از چشمهٔ حیوان به درآیی

جان می‌دهم از حسرتِ دیدارِ تو چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همّت

کز غنچه چو گل خرّم و خندان به درآیی

در تیره شبِ هجرِ تو جانم به لب آمد

وقت است که همچون مَهِ تابان به درآیی

بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی

تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی

حافظ مکن اندیشه که آن یوسفِ مَه‌رو

بازآید و از کلبهٔ احزان به درآیی