گنجور

 
حافظ

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بدان مردم دیدهٔ روشنایی

درودی چو نور دل پارسایان

بدان شمع خلوتگه پارسایی

نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای

دلم خون شد از غصه، ساقی کجایی؟

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا

فروشند مفتاح مشکل‌گشایی

عروس جهان گر چه در حد حسن است

ز حد می‌برد شیوهٔ بی‌وفایی

دل خستهٔ من گرش همتی هست

نخواهد ز سنگین‌دلان مومیایی

می صوفی‌افکن کجا می‌فروشند؟

که در تابم از دست زهد ریایی

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند

که گویی نبوده‌ست خود آشنایی

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع

بسی پادشایی کنم در گدایی

بیاموزمت کیمیای سعادت

ز هم‌صحبت بد جدایی جدایی

مکن حافظ از جور دوران شکایت

چه دانی تو ای بنده، کارِ خدایی؟