گنجور

حاشیه‌گذاری‌های جاوید مدرس اول رافض

جاوید مدرس اول رافض

شاعر


جاوید مدرس اول رافض در ‫۱۰ روز قبل، سه‌شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۴۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

بشنو*
در فعل امر بشنو تنها حس شنوائی نیست که مخاطب است .

مخاطب جمله جان آدمی است
داستان ذوق امر و چاشنیش
*بشنو* اکنون در بیان معنویش
.....
جمله باید گوش بود و هوش

از قفل و زنجیر نهان هین گوش ها را برگشا
کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را
۱-تا نشنوی
۲-یاد نخواهی گرفت
۳ اولین یادگیری شنیداری زبان است
کودک با گوش دادن زبان مادری را نخست یاد میگیرد.
بهر طفل نو پدر تی‌تی کند
گرچه عقلش هندسهٔ گیتی کند
طفل گیرد صوت و گفتار از برون
تا که نطق آموزد از اهل فنون
.‌‌‌‌‌‌.......
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
.......
در نی نامه *نی* نماد راهبر است راهبری نسبتا کامل و آزموده بعبارتی خود مولانا
و مرادش شمس است.
که حقیقت وجود و هستی را و رمز رازهای انسان ها  و روان آدمی را همچون طبیبی حاذق میدانند.
.......
سالک باید مطیع راهبرش باشد جمله تن گوش باشد تا از *نی* وجود مراد بیاموزد.
 

گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبه این گوش دل گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست
بی حس و بی گوش و بی فکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید ...

گوش سر کافی نیست گوش باطن باید شنوا و فعال باشد.تا ندای حق و باطل را دریابد.
القصه بلانسبت
این سخن پایان ندارد هوش‌دار
هوش سوی قصهٔ خرگوش دار
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
*********
.........
بشنو هائی که در سرا تاسر مثنوی معنوی طنین انداز هستند.
....................
*بشنو* این نی چون شکایت می کند
از جدایی ها حکایت می کند ...

*بشنو* از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور ...

*بشنو* این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی

*بشنو* اکنون اصل انکار از چه خاست
زانک کل را گونه گونه جزوهاست ...

*بشنو* الفاظ حکیم پرده ای
سر همانجا نه که باده خورده ای ...

*بشنو* اکنون صورت افسانه را
لیک هین از که جداکن دانه را

*بشنو* این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را

*بشنو* این اشکال و شبهت را جواب
گوش نِه تو ای طلب کار صواب

*بشنو* از فوق فلک بانگ سماع
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع

*بشنو* این تسبیحهای ماهیان
گر فراموشت شد آن تسبیح جان

ماجرای شمع با پروانه تو
*بشنو* و معنی گزین ز افسانه تو

هست بی حزمی پشیمانی یقین
*بشنو* این افسانه را در شرح این

*بشنو* اکنون قصه آن ره روان
که ندارند اعتراضی در جهان ...

*بشنو* اکنون قصه آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیکبخت ...

*بشنو* اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه می پزد

کیمیاسازان گردون را ببین
*بشنو* از میناگران هر دم طنین

*بشنو* از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار ...

*بشنو* اکنون ماجرای خاک را
که چه می گوید فسون محراک را ...

داستان ذوق امر و چاشنیش
*بشنو* اکنون در بیان معنویش

چون شنیدی بعضی اوصاف بلال
*بشنو* اکنون قصه ضعف هلال

پس وزیرش گفت ای حق را سُتن
*بشنو* از بنده کمینه یک سُخن

*بشنو* این زاری یوسف در عثار
یا بر آن یعقوب بی دل رحم آر ...

هر دمی زین آینه پنجاه عرس
*بشنو* آیینه ولی شرحش مپرس

*بشنو* اکنون داد مهمان جدید
من همی دیدم که او خواهد رسید ...

تهیه تدوین
جاوید مدرس . رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱۰ روز قبل، سه‌شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۴۱ در پاسخ به ناشناس دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:

بشنو*
در فعل امر بشنو تنها حس شنوائی نیست که مخاطب است .
داستان ذوق امر و چاشنیش
*بشنو* اکنون در بیان معنویش
.....
جمله باید گوش بود و هوش

از قفل و زنجیر نهان هین گوش ها را برگشا
کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را
۱-تا نشنوی
۲-یاد نخواهی گرفت
۳ اولین یادگیری شنیداری زبان است
کودک با گوش دادن زبان مادری را نخست یاد میگیرد.
بهر طفل نو پدر تی‌تی کند
گرچه عقلش هندسهٔ گیتی کند
طفل گیرد صوت و گفتار از برون
تا که نطق آموزد از اهل فنون
.‌‌‌‌‌‌.......
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
.......
در نی نامه *نی* نماد راهبر است راهبری نسبتا کامل و آزموده بعبارتی خود مولانا
و مرادش شمس است.
که حقیقت وجود و هستی را و رمز رازهای انسان ها  و روان آدمی را همچون طبیبی حاذق میدانند.
.......
سالک باید مطیع راهبرش باشد جمله تن گوش باشد تا از *نی* وجود مراد بیاموزد.
 

گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبه این گوش دل گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست
بی حس و بی گوش و بی فکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید ...

گوش سر کافی نیست گوش باطن باید شنوا و فعال باشد.تا ندای حق و باطل را دریابد.
القصه بلانسبت
این سخن پایان ندارد هوش‌دار
هوش سوی قصهٔ خرگوش دار
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
*********
.........
بشنو هائی که در سرا تاسر مثنوی معنوی طنین انداز هستند.
....................
*بشنو* این نی چون شکایت می کند
از جدایی ها حکایت می کند ...

*بشنو* از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور ...

*بشنو* این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی

*بشنو* اکنون اصل انکار از چه خاست
زانک کل را گونه گونه جزوهاست ...

*بشنو* الفاظ حکیم پرده ای
سر همانجا نه که باده خورده ای ...

*بشنو* اکنون صورت افسانه را
لیک هین از که جداکن دانه را

*بشنو* این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را

*بشنو* این اشکال و شبهت را جواب
گوش نِه تو ای طلب کار صواب

*بشنو* از فوق فلک بانگ سماع
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع

*بشنو* این تسبیحهای ماهیان
گر فراموشت شد آن تسبیح جان

ماجرای شمع با پروانه تو
*بشنو* و معنی گزین ز افسانه تو

هست بی حزمی پشیمانی یقین
*بشنو* این افسانه را در شرح این

*بشنو* اکنون قصه آن ره روان
که ندارند اعتراضی در جهان ...

*بشنو* اکنون قصه آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیکبخت ...

*بشنو* اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه می پزد

کیمیاسازان گردون را ببین
*بشنو* از میناگران هر دم طنین

*بشنو* از عقل خود ای انباردار
گندم خود را به ارض الله سپار ...

*بشنو* اکنون ماجرای خاک را
که چه می گوید فسون محراک را ...

داستان ذوق امر و چاشنیش
*بشنو* اکنون در بیان معنویش

چون شنیدی بعضی اوصاف بلال
*بشنو* اکنون قصه ضعف هلال

پس وزیرش گفت ای حق را سُتن
*بشنو* از بنده کمینه یک سُخن

*بشنو* این زاری یوسف در عثار
یا بر آن یعقوب بی دل رحم آر ...

هر دمی زین آینه پنجاه عرس
*بشنو* آیینه ولی شرحش مپرس

*بشنو* اکنون داد مهمان جدید
من همی دیدم که او خواهد رسید ...

تهیه تدوین
جاوید مدرس . رافض

 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱۴ روز قبل، شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۱۵ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:

آن تلخ وش که صوفی ...‌‌‌..

 

تلخ وش شرابه

صوفی هم جز پیغمبر نیست که گفت

شراب ام الخبایث است و این سخن پیغمبر است

درین مورد شما عامدانه یا نا آگاهانه مغلطه کرده اید

 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲۰ روز قبل، شنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ حافظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱:

آن تلخ وش که صوفی ام الخبایثش خواند

اشهی لنا و صدرا من قبله العذارا

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۰۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱:


تضمین غزل شماره ۴۷۱ سعدی

ساقی انجمن برس بر من وبر سئوال من
کز غم عشق و هجر او رفته زکف مجال من
عشق بتان بسینه خودشمه ای از خصال من
،،،،،،،،
وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
،،،،،،،،
تیر خدنگت از کمان جانب ما بُود روان
سینه جلو همی دهم ،ترس ز ما، مبر گمان
کس نرهید کی رهد پیر و یا بود جوان
،،،،،،،،،،
ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بسکه به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من
،،،،،،،،،
کوه فقط توان دهد گفته به هر جواب تو
از چه سبب بود ترا از مَنَت اجتناب تو
نغنوی ار به شب مگر باد ربوده خواب تو
،،،،،،،،،،
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
،،،،،،،،،
دل نشود اسیر هر ناکس و بند هرخسی
از چه بداد این دل عاشق ما نمی رسی
در طلب وصال تو رنج کشیده ام بسی
،،،،،،،،،،،،،،
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من
،،،،،،،،،،،،
غمزه و نازت هر دمی بر سر ره کمین کند
بر دل ما بروز و شب یاد ترا قرین کند
زلف دو تای مشک رابر گرهش عجین کند
،،،،،،،،،،،،
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
،،،،،،،،،،،،،
دل چو برد زکف مرا هیچ نکرده مسترد
عشق چو خیمه زد بجان بوته غصه پرورد
گردش روز گار گر گام، بکام نسپرد
،،،،،،، ،،،،،،،،،،،
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و ( غنای تو )،جور تو و احتمال من
،،،،،،،،،،،،
کو ی تو و سرای من نقش منست چون گدا
گر لب لعل او بود بر لب تشنه ام سقا
آب حیات باشد آن بهر بقا بود شفا
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا
کآه تو تیره می‌کند آینه جمال من

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۰۵ در پاسخ به Tania Shokri دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱:


 تضمین غزل شماره ۴۷۱ سعدی

ساقی انجمن برس بر من وبر سئوال من
کز غم عشق و هجر او رفته زکف مجال من
عشق بتان بسینه خودشمه ای از خصال من
،،،،،،،،
وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
،،،،،،،،
تیر خدنگت از کمان جانب ما بُود روان
سینه جلو همی دهم ،ترس ز ما، مبر گمان
کس نرهید کی رهد پیر و یا بود جوان
،،،،،،،،،،
ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بسکه به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من
،،،،،،،،،
کوه فقط توان دهد گفته به هر جواب تو
از چه سبب بود ترا از مَنَت اجتناب تو
نغنوی ار به شب مگر باد ربوده خواب تو
،،،،،،،،،،
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
،،،،،،،،،
دل نشود اسیر هر ناکس و بند هرخسی
از چه بداد این دل عاشق ما نمی رسی
در طلب وصال تو رنج کشیده ام بسی
،،،،،،،،،،،،،،
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من
،،،،،،،،،،،،
غمزه و نازت هر دمی بر سر ره کمین کند
بر دل ما بروز و شب یاد ترا قرین کند
زلف دو تای مشک رابر گرهش عجین کند
،،،،،،،،،،،،
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
،،،،،،،،،،،،،
دل چو برد زکف مرا هیچ نکرده مسترد
عشق چو خیمه زد بجان بوته غصه پرورد
گردش روز گار گر گام، بکام نسپرد
،،،،،،، ،،،،،،،،،،،
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و ( غنای تو )،جور تو و احتمال من
،،،،،،،،،،،،
کو ی تو و سرای من نقش منست چون گدا
گر لب لعل او بود بر لب تشنه ام سقا
آب حیات باشد آن بهر بقا بود شفا
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا
کآه تو تیره می‌کند آینه جمال من

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۱۳ در پاسخ به ميم شادمانی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:

 

تضمین این غزل
صبحدم مرغ چمن، شکوه و غوغا میکرد
گل بصد گونه بر او جلوه و ایماء میکرد
چشم دل را چو تجلای تو بینا میکرد
( سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد )
..........................................
گر کسی گوهر خود یافت همو قارونست
هر که خود را نشناسد بجهان مغبونست
این دل خام که دنباله رو افسونست
( گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد)
..........................................
گوش نا محرم اگر نشنود آوای سروش
کس نداند سخن عشق همان به خاموش
خواهم آویزه کنم پند بزرگان بر گوش
( مشگل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأ یید نظر حل معـّما میکرد )
..........................................
مظهر نیکی وفرخنده پی آن موسی دست
عاشق ومست خود از شعشعه ی جام الست
در زیارت زتجلیش شدم من پا بست
( دیدمش خرّم و خندان قدح باده بدست
وندر آن آیینه صد گونه تماشا میکرد)
...........................................
گفتم ای پیر بگو چیست درآن بحر عظیم
گفت پیشا بنگربخت ترا گشت ندیم
گر چه خامی و ترا هست دل و دیده عقیم
( گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد)
..........................................
تا بریدم ز نیستان، غم مهرش افزود
ناله افتاد بدل در غمش از نای وجود
در ازل چشمۀ مهرش دل عشاق ربود
( بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدید ش و از دور خدا یا میکرد )
.......................................
لعل سیراب بخون، تشنۀ خون دل ما
طلبش چیست؟ دگر از دل پیرو برنا
وز فریب نگهش کرده دو صد فتنه بپا
( این همه شعبدۀ خویش که می کرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد )
.....................................
گفتمش چرخ فلک بهر چه گشتست سَرَند
افکند زلف سیاهش دل عاشق به کمند
هر که مستهلک حق است چرا گشت به بند
( گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد )
.....................................
طالب حق چو شوی بر کرمش افزاید
حق طلب میکند آنرا که به وصلش شاید
در طلب جان دهدت لیک چو تن فرساید
( فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد )
....................................

اندرین سلک دلا یاور و یارم ساقیست
گفت انالحق و فنا گشت که الله باقیست
کس چو(را فض) دل زارش زپی سلسله نیست
( گفتمش سلسلۀ زلف بتان از پی چیست؟
گفت حافظ گله ای از دل شیدا میکرد)
جاوید مدرس (رافض)

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۴۹ دربارهٔ وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰:

سر چشمه جناب تو دولت سرای عشق
آخر درین سرا، چه گزینم بجای عشق

تا حسن خط یار کند مشق دلبری
حَک، میکند صحیفه دل را هجای عشق

با مرحمت بود چو صفا در پی صفا
صافی شدست شیشه دل از صفای عشق

هرچند دل محقر و کسر و شکسته است
پا در شکسته نه که بود مبتلای عشق

ما عاشقان حضرت حشریم و بندگان
در حشر عشق ،طالب درد و بلای عشق

جوئیم حشر را که بود وصل روی تو
ما غم کشیده ایم، امیدش سزای عشق

گر جوهر و عَرَض شده در خلق اصل، لیک
حق آفریده جوهر ما را برای عشق

ما عاشقان عشق و مریدان در گهیم
در کشتی شکسته دلان ناخدای عشق

جاوید شد زآب بقا خضر اگر ولی
فانی شود اساس جهان در بقای عشق

روز ازل ز پرتو حسنت تجلی ئی
دم زد ،وجود و هستی ما شد عطای عشق

در راه عشق جمله گدایائیم و ،سائلان
مستغنی است در همه عالم گدای عشق

فرهاد کوه کن شد و،مجنون بدشت و راغ
عیسی که جان دمد بُود از اقتضای عشق

حقست ترس از من ،ترسند از خدای
منصور گفت بر سر دار از صفای عشق

در عشق عقل جزء عدو ومنافق است
رافض به عاقلان تو مگو ماجرای عشق
،،،،،،،،،،،،،،
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳:

غزل شماره ۶۳ سعدی

از عشق در جهان تو بگو چیست؟ بر تر است
خورشید عشق در همه آفاق اظهرست
دل خانه ایست ،مظهر الله اکبر است
.،،،،،،،،،،،،،،،،
از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح‌پرور است
***********
آن چیست بهتر از ره عشق ار گزیده ای
از عشق پر ظریف نباشد پدیده ای
ای بی بصر زچشم دل و غرق دیده ای
،،،،،،،،،،،،،،،
هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
***********
در دست جام می، بفرازی و در سریر
بی عشق و مهر، می شوی اندر جهان حقیر
در عشق اگر که هفت بلد را شوی شهیر
،،،،،،،،،،،
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است
***********
با سرو قامتان چو بسازیم ما دماغ
در سینه گنج عشق نهانست و رنج و داغ
از دست لاله گیر بصحرا و راغ،، ایاغ
،،،،،،،،،،،،،،
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده‌دلان کوی دلبر است
***********
بر گردن بلور ز، زلفش نهاده طوق
ره میرود بناز ،به برزن، به چارسوق
دل زان تطاول نگهش میرسد به ذوق
،،،،،،،،،،،،،،،،،،
جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نُزلی محقر است
***********
چندان به غمزه برده قرارم سهی قدان
دل در گرو بود چو به هر جا وهر زمان
چُون حرف شکوِه عرض کنم با کسان بیان
،،،،،،،،،،
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی‌کنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است
***********
ساقی زباده گر جگر ما بسوختی
بر گلرخان دهر دلا چشم دوختی
با آتشی ز هجر چو جانم فروختی
،،،،،،،،،،،،،،،
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمر است
***********
یک عمر طی گشت به حسرت نشد وصال
جسم و جوانی ام به تبه رفت در قبال
عاید نگشت زین قدر نحس ،جز ملال
،،،،،،، ،،،،،،
شب‌های بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است
***********
زلف سیاه وسلسله ات همچو دام بود
بر آفتاب روی تو گیسوت شام بود
دل شد زدست و رفت بچینش که خام بود
،،،،،،،،،،،،،،،،
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است؟
***********
در فرودین صبا چو بیارد نوید وصل
بر من مبارک است چو روز سعید وصل
هجران دراز کرد و وز آن شدبعید وصل
      ،،،،،،،،،،،،،،،  
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است
***********
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ ماه قبل، یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۲ در پاسخ به رضا سعدی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳:

غزل شماره ۶۳ سعدی

از عشق در جهان تو بگو چیست؟ بر تر است
خورشید عشق در همه آفاق اظهرست
دل خانه ایست ،مظهر الله اکبر است
.،،،،،،،،،،،،،،،،
از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح‌پرور است
***********
آن چیست بهتر از ره عشق ار گزیده ای
از عشق پر ظریف نباشد پدیده ای
ای بی بصر زچشم دل و غرق دیده ای
،،،،،،،،،،،،،،،
هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
***********
در دست جام می، بفرازی و در سریر
بی عشق و مهر، می شوی اندر جهان حقیر
در عشق اگر که هفت بلد را شوی شهیر
،،،،،،،،،،،
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است
***********
با سرو قامتان چو بسازیم ما دماغ
در سینه گنج عشق نهانست و رنج و داغ
از دست لاله گیر بصحرا و راغ،، ایاغ
،،،،،،،،،،،،،،
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده‌دلان کوی دلبر است
***********
بر گردن بلور ز، زلفش نهاده طوق
ره میرود بناز ،به برزن، به چارسوق
دل زان تطاول نگهش میرسد به ذوق
،،،،،،،،،،،،،،،،،،
جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نُزلی محقر است
***********
چندان به غمزه برده قرارم سهی قدان
دل در گرو بود چو به هر جا وهر زمان
چُون حرف شکوِه عرض کنم با کسان بیان
،،،،،،،،،،
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی‌کنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است
***********
ساقی زباده گر جگر ما بسوختی
بر گلرخان دهر دلا چشم دوختی
با آتشی ز هجر چو جانم فروختی
،،،،،،،،،،،،،،،
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمر است
***********
یک عمر طی گشت به حسرت نشد وصال
جسم و جوانی ام به تبه رفت در قبال
عاید نگشت زین قدر نحس جز ملال
،،،،،،، ،،،،،،
شب‌های بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است
***********
زلف سیاه وسلسله ات همچو دام بود
بر آفتاب روی تو گیسوت شام بود
دل شد زدست و رفت بچینش که خام بود
،،،،،،،،،،،،،،،،
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است؟
***********
در فرودین صبا چو بیارد نوید وصل
بر من مبارک است چو روز سعید وصل
هجران دراز کرد و وز آن شدبعید وصل
      ،،،،،،،،،،،،،،،  
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است
***********
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است

 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱:

تضمین غزل شماره ۲۱ حضرت حافظ
،،،،،،،،،،،
هر شب از هجر تو در سینه قیامت برخاست
زین شرر از دل و جان راح و سلامت برخاست
ایدل از عشق چه افسانه بنامت برخاست
.................
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین، کز تو سلامت برخاست
................‌
روز گار از بد اقبال چو هستی ام خست
جان ما ماهی و بی آب ، تورا اندر شست
هر کجا گر ببری و بِکَشی یا زین دست
.................
که شنیدی که در این بزم، دمی خوش بنشست؟
که نه در آخرِ صحبت به ندامت برخاست
................‌
بخت ما، گردش دوران و حوادث همه بد
مگر این غصه نمایم  بمی نابش سد
کاش میشد که نمائی بد طالع را رد
،،،،،،،،،،،،
شمع اگر زان لبِ خندان به زبان، لافی زد
پیشِ عشاقِ تو شب‌ها به غَرامت برخاست
................‌
آسمان همچو جواهر ز علو جبروت
ماه نور افکن و شب خلوت و در بزم سکوت
چند پیمانه زده زان می همچون یاقوت
،،،،،،،،،،،،
مست بگذشتی و از خلوتیانِ ملکوت
به تماشایِ تو آشوبِ قیامت برخاست
................‌
در وجودت چو نیابند خلایق علت
تا برفتار در آئی بنمائی جلوت
بدرآ ای تو مه چار و ده اندرخلوت
،،،،،،،،،،،،
پیشِ رفتار تو پا برنگرفت از خِجلت
سروِ سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
................‌
رافضا کوش و بدست آر زحکمت قدری
بشد ایام خوش از دست و زمان شد سپری
حاصل عمر چه بودت بجز از چشم تری
،،،،،،،،،،،،،،،،
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کآتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست

جاوید مدرس  رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۳۴ در پاسخ به خسرو ياوري دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱:

تضمین غزل شماره ۲۱ حضرت حافظ
،،،،،،،،،،،
هر شب از هجر تو در سینه قیامت برخاست
زین شرر از دل و جان راح و سلامت برخاست
ایدل از عشق چه افسانه بنامت برخاست
.................
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین، کز تو سلامت برخاست
................‌
روز گار از بد اقبال چو هستی ام خست
جان ما ماهی و بی آب ، تورا اندر شست
هر کجا گر ببری و بِکَشی یا زین دست
.................
که شنیدی که در این بزم، دمی خوش بنشست؟
که نه در آخرِ صحبت به ندامت برخاست
................‌
بخت ما، گردش دوران و حوادث همه بد
مگر این غصه نمایم  بمی نابش سد
کاش میشد که نمائی بد طالع را رد
،،،،،،،،،،،،
شمع اگر زان لبِ خندان به زبان، لافی زد
پیشِ عشاقِ تو شب‌ها به غَرامت برخاست
................‌
آسمان همچو جواهر ز علو جبروت
ماه نور افکن و شب خلوت و در بزم سکوت
چند پیمانه زده زان می همچون یاقوت
،،،،،،،،،،،،
مست بگذشتی و از خلوتیانِ ملکوت
به تماشایِ تو آشوبِ قیامت برخاست
................‌
در وجودت چو نیابند خلایق علت
تا برفتار در آئی بنمائی جلوت
بدرآ ای تو مه چار و ده اندرخلوت
،،،،،،،،،،،،
پیشِ رفتار تو پا برنگرفت از خِجلت
سروِ سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
................‌
رافضا کوش و بدست آر زحکمت قدری
بشد ایام خوش از دست و زمان شد سپری
حاصل عمر چه بودت بجز از چشم تری
،،،،،،،،،،،،،،،،
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کآتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست

جاوید مدرس 

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

                             
تضمین غزلی از سعدی
مسمط مخمس
مسیحاوش  بجسمم جان بدم جانا  وچون جان آی
چنان چون حوری مهوش بصحن باغ رضوان آی
هلا ایدل زکفر زلف مشکینش به ایمان آی
،،،،  ، ،،،،،،،،،،
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
****************
مرا جامی بده یاقوت رنگ از آن لب قندت
نه من تنها ،هزاران کس به پیش پای میرندت
ملائک در حریم ستر ورضوان گشته مانندت
،،،،،،،،،،،،،،
دمادم حوریان از خلد رضوان میفرستندت
که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی
*************
رقیبان در قفا یا پیش رو دارند گر تعنی
بکار عشق اگر تزویر کردی میبری لعنی
زدی تا لاف عشق ایدل گذر کن زین جهان یعنی
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
 گرت اندیشه میباشد ز بد گویان بیمعنی
چو معنی مِعجَری بربند چون اندیشه پنهان آی
***********
حریمت تا که جولانگاه هر اغیار میگردد
زتاب جعد مشکینت دلم بیمار میگردد
وزان چشم چو بیمارت روان تیمار میگردد
،،،،،،،،،،،،،،
دلم گِرد لب لعلت سکندر وار میگردد
 نگوئی کاخر ای مسکین فراز آب حیوان آی
*********
براه عشق از کف شد تمام دین و ایمانم
مرا در آرزوی وصل دُرد غم منوشانم
به خوان نعمتت جانا زخیل بی نصیبانم
،،،،،،،،،،،،
چو عقرب دشمنان داری ومن چون با تو میزانم
برای مصلحت جانا زعقرب سوی میزان آی
*********
زبد عهدی شدم نالان وجوشیدم ازاین غیرت
کنم قربان ازآن جانرا که رسمی هست در ُقربت
مرا عهد ازل افتاد باموی سرت الفت
،،،،،،،،،،،،،،
جهانی عشق بازانند در عهد سر زلفت
رها کن راه بد عهدی واندر عهد ایشان آی
*********
دلا قسمت ترا این بود هجران و پریشانی
چنان بلبل بنالی هرسحر با آه و افغانی
ز دُرد و صاف( رافض) نوشد آنرا، شرب روحانی
،،،،،،،،،،،،،
خوش آمد نیست سعدی را دراین زندان جسمانی
اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۱ در پاسخ به رسته دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۷:

                             
تضمین غزلی از سعدی
مسمط مخمس
مسیحاوش  بجسمم جان بدم جانا  وچون جان آی
چنان چون حوری مهوش بصحن باغ رضوان آی
هلا ایدل زکفر زلف مشکینش به ایمان آی
،،،،  ، ،،،،،،،،،،
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
****************
مرا جامی بده یاقوت رنگ از آن لب قندت
نه من تنها ،هزاران کس به پیش پای میرندت
ملائک در حریم ستر ورضوان گشته مانندت
،،،،،،،،،،،،،،
دمادم حوریان از خلد رضوان میفرستندت
که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی
*************
رقیبان در قفا یا پیش رو دارند گر تعنی
بکار عشق اگر تزویر کردی میبری لعنی
زدی تا لاف عشق ایدل گذر کن زین جهان یعنی
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
 گرت اندیشه میباشد ز بد گویان بیمعنی
چو معنی مِعجَری بربند چون اندیشه پنهان آی
***********
حریمت تا که جولانگاه هر اغیار میگردد
زتاب جعد مشکینت دلم بیمار میگردد
وزان چشم چو بیمارت روان تیمار میگردد
،،،،،،،،،،،،،،
دلم گِرد لب لعلت سکندر وار میگردد
 نگوئی کاخر ای مسکین فراز آب حیوان آی
*********
براه عشق از کف شد تمام دین و ایمانم
مرا در آرزوی وصل دُرد غم منوشانم
به خوان نعمتت جانا زخیل بی نصیبانم
،،،،،،،،،،،،
چو عقرب دشمنان داری ومن چون با تو میزانم
برای مصلحت جانا زعقرب سوی میزان آی
*********
زبد عهدی شدم نالان وجوشیدم ازاین غیرت
کنم قربان ازآن جانرا که رسمی هست در ُقربت
مرا عهد ازل افتاد باموی سرت الفت
،،،،،،،،،،،،،،
جهانی عشق بازانند در عهد سر زلفت
رها کن راه بد عهدی واندر عهد ایشان آی
*********
دلا قسمت ترا این بود هجران و پریشانی
چنان بلبل بنالی هرسحر با آه و افغانی
ز دُرد و صاف( رافض) نوشد آنرا، شرب روحانی
،،،،،،،،،،،،،
خوش آمد نیست سعدی را دراین زندان جسمانی
اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰:

تضمین                                           مسمط مخمس

سُرمۀ چشم دل از خاک درش خاکتر است

درد هجران به جهان از همه غمناکتر است

لعل یاقـوت تـو تـاکـش ز همه تاکتر  است

ای که از سرو روان قدّ تو چالاک تراست  

   دل بروی تو زروی تو طربناکتر است

...........................................

پیش لعل لبت هر کس که شود شُد دم بخت

در گرو رفت مرا در طلبش خرقه و رخت

جـگر از لعـل بـخون تـشنـۀ تو لـخت بلخت

چُست بودست مرا کسوت معنی همه وقـت

      باز بر قامت زیبای تو چالاکتر است      

...........................................

خاکِ پـایـت بـدهـد بـوی زخـون دل ریشم

تا زمژگان بزنی بررگ وجان زخمۀ نیشم

چون اجل تنگ بیا خیمه بزن بر رگ وپیشم

دیـگـر از حـربـۀ خـونـخوار اجـل نـندیـشـم   

  که نه از غمزۀ خونریز تو ناباکتر است

..........................................

در چمن شو که صبا زلف ترا شانه زند

قصـۀ مـوی تـو جـانا ره  افـسـا نـه زنـد

مرغ دل از طمع خا ل تـو در دانـه زنـد

نـظر پـاک مـرا دشـمـن اگر چانه  زنـد 

           دامن دوست بحمد الله ازآن پاکتر است

.........................................

مرغ شیدای چمن در غزل خویش چه گفت؟

جان من دُرّ بـنـوک مـژه ات  بـایـد  سـفـت

غنچه از نالـۀ مـرغ سـحری روی نـهـفـت

تا گـل روی تـو از بـاغ لـطا فـت بـشکفـت    

    پردۀ صبر من از دامن گل چاکتر است

..........................................

عشق را نیست دلا عاقبت و فرجامی

عاشقان را نبود در دو جهان آرامــی

( رافضا ) هست در این بستۀ عشق ایهامی

پای بر دیدۀ سعدی نِه اگر بـخـرامــی    

   که به صد منزلت از خاک درت خاکتر است

تبریز             85.11.6            

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۵۵ در پاسخ به وشایق دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰:

تضمین                                           مسمط مخمس

سُرمۀ چشم دل از خاک درش خاکتر است

درد هجران به جهان از همه غمناکتر است

لعل یاقـوت تـو تـاکـش ز همه تاکتر  است

ای که از سرو روان قدّ تو چالاک تراست  

   دل بروی تو زروی تو طربناکتر است

...........................................

پیش لعل لبت هر کس که شود شُد دم بخت

در گرو رفت مرا در طلبش خرقه و رخت

جـگر از لعـل بـخون تـشنـۀ تو لـخت بلخت

چُست بودست مرا کسوت معنی همه وقـت

      باز بر قامت زیبای تو چالاکتر است      

...........................................

خاکِ پـایـت بـدهـد بـوی زخـون دل ریشم

تا زمژگان بزنی بررگ وجان زخمۀ نیشم

چون اجل تنگ بیا خیمه بزن بر رگ وپیشم

دیـگـر از حـربـۀ خـونـخوار اجـل نـندیـشـم   

  که نه از غمزۀ خونریز تو ناباکتر است

..........................................

در جمن شو که صبا زلف ترا شانه زند

قصـۀ مـوی تـو جـانا ره  افـسـا نـه زنـد

مرغ دل از طمع خا ل تـو در دانـه زنـد

نـظر پـاک مـرا دشـمـن اگر چانه  زنـد 

           دامن دوست بحمد الله ازآن پاکتر است

.........................................

مرغ شیدای چمن در غزل خویش چه گفت؟

جان من دُرّ بـنـوک مـژه ات  بـایـد  سـفـت

غنچه از نالـۀ مـرغ سـحری روی نـهـفـت

تا گـل روی تـو از بـاغ لـطا فـت بـشکفـت    

    پردۀ صبر من از دامن گل چاکتر است

..........................................

عشق را نیست دلا عاقبت و فرجامی

عاشقان را نبود در دو جهان آرامــی

( رافضا ) هست در این بستۀ عشق ایهامی

پای بر دیدۀ سعدی نِه اگر بـخـرامــی    

   که به صد منزلت از خاک درت خاکتر است

تبریز             85.11.6                    

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۰۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:

تضمین غزل شماره ۵
.......
یارب هدایتی کن این سایه هُمارا
تا زیر سایه گیرد فعل و شعور  ما را
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
.................
دل می‌رود ز دستم صاحب‌دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
*********
وقت سفر رسیده ایدل ز ره  نپرهیز
از دوریش میندیش وز موج یم تو مگریز
بحریست پُر طلاطم  اندر سفینه ما نیز
........‌......
کشتی‌نشستگانیم ای باد شُرطِه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
*********
بی دوست گر  نشسته هر شخص گشته مغبون
دستی ببر به زلفش، دستی به رطل معجون
شعری بگو تر انگیز، ایدل به طبع موزون
........................
ده‌روزه مِهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
*********
ساقی بگردش می تا کی کنی تعلل
صبح و نسیم بگشود بند از قبای سُنبل
خوش باش در گلستان روزی سپنج  با گل
..................
در حلقهٔ گل‌ و مُل خوش خواند دوش بلبل
هاتِ الصَّبُوحَ هُبّوا یا ایُّها السُکارا
*********
از دوریت عذاب و در قرب تو سلامت
از جسم مرده  یا رب  میخواهد او غرامت
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
.................
ای صاحب کرامت شکرانهٔ سلامت
روزی تَفَقُّدی کن درویش بی‌نوا را
*********
  عشق آخرش نگجد آنجا که ظرف حرف است
بی عشق شد چو عمرت، بیهوده بهر صرف است
علم و ادب به نیکی بس عالمی شگرف است
..‌.............
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
*********
ارباب حرس و شهوت سر رشته عنادند
آنان که خود کله را کج راس سر نهادند
  بر شیب سروری ها در راه کج  فتادند
..................
در کوی نیک‌نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
*********
هر کس درین زمانه آمال خویش و دل راند
دنبال کامجوئی کی از منال خود ماند
زور وزر ست حاکم حامی آن بود ، باند
،،،،،،،،،،،،،
آن تلخ‌وَش که صوفی ام‌ُّالخَبائِثَش خواند
اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلَةِ العَذارا
*********
مهر و محبت آمد ارجح قرین هستی
دوری گزین ز هر شر هم، از مسیر پستی
در کار و زار دوران با عشق و مهر رستی
،،،،،،،،،،، 
هنگام تنگ‌دستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را
*********
از کجروی چو رهروچشمان خود بدوزد
در را نیک بختی شمعی اگر فروزد
نیکی و راستگوئی باشد چو فرض ایزد
،،،،،،،،
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
*********
در دست می چو لعل و در دل بود چو اخگر
از ترس شیخ ما را خُم گشته همچو سنگر
وندر شط شرابش انداختیم لنگر
...................
آیینهٔ سکندر، جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال مُلک دارا
*********
  ترکی و پارسی را ملًت خورند چون قند
مام وطن بپرورد از هر قبیله فرزند
بین، ملل چو سازد فرهنگ و شعر پیوند
.................
ترکان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
*********
از فیض و جود رندان طالع چو گشته مسعود
پیر مغان زنیکی کان محبت و جود
از ریب شیخ و زاهد،هرگز کسی نیاسود
........
حافظ به خود نپوشید این خرقهٔ مِی‌ْآلود
ای شیخ پاک‌دامن معذور دار ما را
*********
جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰:

تضمین غزل شماره ۲۰ حضرت حافظ
..............
ساکن میکده والله  زحبیبان خداست
ناسزا در حق این قوم دریغا که جفاست
عاشق واقعی حق،، ز همه شید رهاست
.............
روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
می ز خُمخانه به جوش آمد و می‌باید خواست
........‌
ساقیا رخ بنما کان غم وهجران بگذشت
فخر بر زهد و دعا و ، تب ایمان بگذشت
آن عبوسی ریا ،حیله و حرمان بگذشت
..‌..........
نوبهٔ زهدفروشانِ گران جان بگذشت
وقتِ رندی و طرب کردنِ رندان پیداست
.........
آنچنانتر شود از باده ،چو ارباب خِرد
در میادین معارف زهمه گوی بَرَد
در تکاپو وهنر جوشن دانش بدِرَد
............
چه ملامت بُوَد آن را که چنین باده خورَد؟
این چه عیب است بدین بی‌خردی وین چه خطاست؟
.........
بی حضور  می و ساقی چو صفائی نَبوَد
اند ر آن جمع که از شید وفائی نَبوَد
ترسم آخر که برین قوم خدائی نبود
..............
باده نوشی که در او روی و ریایی نَبُوَد
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
......‌‌‌
روشن از پرتو جامست براین دل آفاق
گر چه این ماه رود چند صباحی بمحاق
ور برین دل برود گونه بگون درد فراق
..............
ما نه رندانِ ریاییم و حریفانِ نفاق
آن که او عالِم سِرّ است، بدین حال گواست
........‌‌‌
ستم و جور و بنا حق بد، و بی حد نکنیم
بهر نهی از نکره کار چنان دد نکنیم
راه میخانه رندان بجفا سد نکنیم
...........
فرضِ ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست، نگوییم رواست
........
ما که از درد غم و جور  زمان نیک پُریم
دُریم

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم؟
باده از خونِ رَزان است، نه از خون شماست
..‌‌‌‌‌...
زاهدان طالب جنات و بهشتند و خلود
با عبادات ریائی همه در جانب سود
زاهد ار منع زمی کرد وزان حیله غنود
.......................
این چه عیب است کز آن عیب، خلل خواهد بود
ور بُوَد نیز چه شد؟ مردم بی‌عیب کجاست
.....‌....

زشرار و غم دوران رسد ار برتو غمی
ساقی افزون کن از الطاف و کرم بیش و کمی
رافضا کوش بدست آر تو هم جام جمی
**************
حافظ از چون و چرا بگذر و می نوش دمی
نزد حُکمش چه مجال سخن چون و چراست

جاوید مدرس رافض

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۴ ماه قبل، چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۱۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

تضمین این غزل

به بحر عشق رو کردی مپنداری کران دارد

فرو کش عقل در این ره که دل آنجاعنان دارد

فراغ از سدره وطوبی دلم سرو روان دارد

"غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد  

                                    جوابش تلخ وپنداری شکر زیر زبان دارد"

-------------------------------------------

دلی گر شاد باشد بشکفد چون گل طرب زاید

زتیغش گر جفا بارد ولیکن صبر میباید

برسم عشقبازی از تحّمل عشق می پاید

"مرا گر دوستی با او به دوزخ میبرد شاید  

                             به نقد اندر بهشت است آنکه یاری مهربان دارد"

------------------------------------------

چو مکتوبی زیار آید زهی گنجی و مطلوبی

دلا در حلقه زلفش طنین موج و آشوبی

خریدار غم عشقم به مسروری و پاکوبی

"کسی راکاختیاری هست ومحبوبی ومشروبی

                        مراد از بخت وحظ از عمرومقصود از جهان دارد"

-----------------------------------------

زخورشید رخش سوزد هزاران بار انجم را

کمانش از کجی ماند چو نیش تیز کژدم را

اگر چه جو فروش است او نماید روی گندم را

"برون از خفتن و خوردن حیاتی هست مردم را

                                    بجانان زندگانی کن بها ئم نیز جان دارد"

---------------------------------------------

تمنای وجودش دارد این جان از سرا پایم

بزلفش التجا کردم که آنجا خوش بود جایم

بگفتا بوسه ات بخشم از این لعل شکر خایم

"محبت با کسی دارم کزو با خود نمی آیم  

                                  چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد"

-------------------------------------------

 مجال عشق را باید حریفی بهر همدردی

دلا مهر بتان با خون دل در سینه پروردی

عمل باید به پند پیر دانا از جوان مردی

"نه مردی گر به شمشیر ازجفا ی دوست برگردی

                              دهل را کاندرون بادست زانگشتی فغان دارد"

------------------------------------------

نهان باشد حدیث عشق و داد دل ازآن خیزد

اگر با داده بستیزی ،سپهرت با تو بستیزد

هزاران فتنه با نقشش ازین طـُرفه بر انگیزد

"به تشویش قیامت در،که یار از یار بگریزد

                               محب از خاک برخیزد محبت هم چنان دارد"

-----------------------------------------

"زکوی یار میآید نسیم باد نوروزی "

" ازاین باد ار مدد خواهی چراغ دل بر افروزی"

قبا بشکافد اندر تن گل نو رس زبهروزی

"خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی  

                                  به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد"

-------------------------------------------    

دلا رندی غنیمت دان به خشنودی و شنگولی

برندی ره نبردی گر از این رُتبت تو معزولی

خوشا جانا که با دلدار خود آسوده مشغولی

"چنان سربر کنار یار خواب صبح مستولی 

                            چه غم داری زمسکینی که سر بر آستان دارد"

-----------------------------------------

کمانداران ابرویش به نظم و ،صف در آرایش

ازآن مژگان دلدوزش توان ودل بفرسایش

مجو( رافض) امان از او ندارد روح بخشایش

"چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین وآسایش

              نه تنها مُلک میراند که منظوری نهان دارد"

 

جاوید مدرس اول رافض در ‫۴ ماه قبل، سه‌شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۵۴ در پاسخ به نادر.. دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰:

تضمین این غزل

به بحر عشق رو کردی مپنداری کران دارد

فرو کش عقل در این ره که دل آنجاعنان دارد

فراغ از سدره وطوبی دلم سرو روان دارد

"غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد  

                                    جوابش تلخ وپنداری شکر زیر زبان دارد"

-------------------------------------------

دلی گر شاد باشد بشکفد چون گل طرب زاید

زتیغش گر جفا بارد ولیکن صبر میباید

برسم عشقبازی از تحّمل عشق می پاید

"مرا گر دوستی با او به دوزخ میبرد شاید  

                             به نقد اندر بهشت است آنکه یاری مهربان دارد"

------------------------------------------

چو مکتوبی زیار آید زهی گنجی و مطلوبی

دلا در حلقه زلفش طنین موج و آشوبی

خریدار غم عشقم به مسروری و پاکوبی

"کسی راکاختیاری هست ومحبوبی ومشروبی

                        مراد از بخت وحظ از عمرومقصود از جهان دارد"

-----------------------------------------

زخورشید رخش سوزد هزاران بار انجم را

کمانش از کجی ماند چو نیش تیز کژدم را

اگر چه جو فروش است او نماید روی گندم را

"برون از خفتن و خوردن حیاتی هست مردم را

                                    بجانان زندگانی کن بها ئم نیز جان دارد"

---------------------------------------------

تمنای وجودش دارد این جان از سرا پایم

بزلفش التجا کردم که آنجا خوش بود جایم

بگفتا بوسه ات بخشم از این لعل شکر خایم

"محبت با کسی دارم کزو با خود نمی آیم  

                                  چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد"

-------------------------------------------

 مجال عشق را باید حریفی بهر همدردی

دلا مهر بتان با خون دل در سینه پروردی

عمل باید به پند پیر دانا از جوان مردی

"نه مردی گر به شمشیر ازجفا ی دوست برگردی

                              دهل را کاندرون بادست زانگشتی فغان دارد"

------------------------------------------

نهان باشد حدیث عشق و داد دل ازآن خیزد

اگر با داده بستیزی ،سپهرت با تو بستیزد

هزاران فتنه با نقشش ازین طـُرفه بر انگیزد

"به تشویش قیامت در،که یار از یار بگریزد

                               محب از خاک برخیزد محبت هم چنان دارد"

-----------------------------------------

"زکوی یار میآید نسیم باد نوروزی "

" ازاین باد ار مدد خواهی چراغ دل بر افروزی"

قبا بشکافد اندر تن گل نو رس زبهروزی

"خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی  

                                  به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد"

-------------------------------------------    

دلا رندی غنیمت دان به خشنودی و شنگولی

برندی ره نبردی گر از این رُتبت تو معزولی

خوشا جانا که با دلدار خود آسوده مشغولی

"چنان سربر کنار یار خواب صبح مستولی 

                            چه غم داری زمسکینی که سر بر آستان دارد"

-----------------------------------------

کمانداران ابرویش به نظم وصف در آرایش

ازآن مژگان دلدوزش توان ودل بفرسایش

مجو( رافض) امان از او ندارد روح بخشایش

"چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین وآسایش

                        

                           نه تنها مُلک میراند که منظوری نهان دارد"

 

 

 

۱
۲
۳
۱۷