گنجور

 
فیض کاشانی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی

دل بی تو به جان آمد وقتست که باز آئی‏

در آرزوی رویت بنشسته به هر راهی

صد زاهد و صد عابد سرگشته سودائی

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست نخواهد شد پایان شکیبائی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

وی یاد توام مونس در گوشه تنهائی

فکر خود ورای خود در امر تو کی گنجد

کفر است در این وادی خودبینی و خودرائی

در دائره فرمان ما نقطه تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی

گستاخی و پرگوئی تا چند کنی ای فیض

بگذر تو از این وادی تن ده به شکیبائی