صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴
مراست نام علی بهر جسم و جان تعویذ
نیافتم به از این نام در جهان تعویذ
همین مراست نه تعویذ بلکه هست این نام
برای هر یک از افراد انس و جان تعویذ
همین نه خلق زمین راست حرز بلکه بود
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵
هر چه خواهم سخن از زلف تو سازم تحریر
درهم افتد خط و گردد همه شکل زنجیر
خواب دیدم که رسیدم به لب آب بقا
ای بت نوش لب این خواب چه دارد تعبیر
نالهٔ من که اثر در دل فولاد کند
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
دوشین بگوش دلم آمد ز مرغ سحر
کای خفته خیز ز جا بر بند بار سفر
رفتند همسفران زیشان تو مانده قفا
غافل ز دوری ره خفته به راهگذر
ای کرده دین خدا در کار دنیی دون
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷
روزی ار غم برود نیست مرا یار دگر
در کجا جویم از اینگونه وفادار دگر
هر کسی را بجهان مونس و غمخواری هست
غیر غم نیست مرا مونس و غمخوار دگر
سوزنی هم به ره عشق ندارم با خویش
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸
پیر گشتیم و دل از عشق جوانست هنوز
دیده بر طلعت خوبان نگرانست هنوز
پایم از اشک روان در گل و چون سایه روان
دلم اندر پی آن سرو روانست هنوز
ترک چشمش بهوا داری ابرو و مژه
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
رهد ز زلف تو دل در بر من آید باز
اگر که صعوهٔ مسکین رهد ز چنگل باز
بیک نگاه تو از هوش آنچنان رفتم
که تا بصبح قیامت بخود نیایم باز
تو را بکنج لب لعل دانهٔ خالی است
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰
یار عاشقکش ما دوش به صد عشوه و ناز
گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز
باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب
که به دامان وصالش نرسد دست فراز
عشق پروانه بنازم که به دلخواهی شمع
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
دل برگرفته ایم از این خلق بوالهوس
مائیم در زمانه و عشق بتی و بس
در انتظار اینکه فتد کاروان براه
داریم گوش جان همه بر نالهٔ جرس
خرم دمی که رخت سوی آشیان کشم
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲
قبله ی عشاق طاق ابروی یار است و بس
مذهب این دلدادگان را عشق دلدار است و بس
هر کسی باشد بذوقی زنده و عشاق را
آنچه دارد زنده ذوق دیدن یار است و بس
خواهی ار دیدار او را دیدهٔ خودبین به بند
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
خبر عشق ز هر دل بهوا بسته مپرس
رسم این راه جز از مرد ز خود رسته مپرس
خواهی ار آگهی از ا ین ره پرخوف و خطر
جز از آنراه نوردان جگر خسته مپرس
هست جوئی بره عشق که آن هستی تست
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴
از آب دیده تا ندهی شستشوی خویش
پاکان نمی دهند تو را ره بکوی خویش
در آرزوی گنج عبث جستجو کنی
ای بیخبر چرا نکنی جستجوی خویش
عمر ابد ز چشمهٔ حیوان مجو مریز
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵
من و ترا بسخن کرده او بهانهٔ خویش
که خوبگوید و خود بشنود فسانهٔ خویش
ببین ببزم که نائی چگونه از لب خود
دمد به نای و دهد گوش بر ترانهٔ خویش
من و خرابی دل بعد ازین که آن دلبر
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
چو غنچه خون دلت گر غذاست خندان باش
چو گل بگلشن ایام دامن افشان باش
تهی است کاسهٔ وارون آسمان زنهار
ز خوان دهر همان دست شسته مهمان باش
میان مبند چو مور از برای ران ملخ
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
دلم بیمار و یاد چشم بیماری پرستارش
پرستاری چنین یارب چه باشد حال بیمارش
گرفتارم بتار طرهٔ طرار دلداری
که درهر جا دلی پیدا شود باشد گرفتارش
بنایی کوهکن بگذاشت اندر بیستون از خود
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸
آنکه گشتیم و نجستیم در اطراف جهانش
نیک در خویش چو دیدیم بدل بود مکانش
جذبهٔ عشق چنان برده دوئی را زمیانه
که بخود مینگرم دیده چو گردد نگرانش
کسی آگاه از این صحبت من نیست جز آنکو
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
کسی که سرمه نکرد از غبار رهگذرش
نبود اهل نظر خاک عالمی بسرش
بسینه دل ز طپیدن هم او فتاد افغان
که ماند در قفس اینمرغ و ریخت بال و پرش
ببرد حاصل ایام زندگانی خویش
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
در گردنش آویخته گیسوی بلندش
یا گردن خورشید درآمد بکمندش
رخ آتش و آن خال سیاه است سپندش
تا آنکه حسودان نرسانند گزندش
شکرستان لبش رسته خط از مشک
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱
در خمر طرهٔ طرار کمند اندازش
دل چنان رفت که در خواب ندیدم بازش
خواهی ار حال من و یار بدانی اینست
او بخون پیکر من میکشد و من نازش
چرخ را بیضه وش آورده بزیر پر خویش
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
سلطان نفس خود شو و مالک رقاب باش
روشن ضمیر خویش کن و آفتاب باش
خواهی بقاف قرب رسی از تمام خلق
سیمرغ وار در پس قاف حجاب باش
تا کی روی بمدرسه از بهر قیل و قال
[...]

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳
گر کنم از برگ گل اندیشهٔ پیراهنش
ترسم آسیبی رسد ز اندیشهٔ من بر تنش
از پریشانی بزلفش دارم ار نسبت چه سود
کاش میبودی چو زلفش دستم اندر گردنش
خاک راهش گشتهام شاید نهد پا بر سرم
[...]
