گنجور

 
صغیر اصفهانی

دوشین بگوش دلم‌ آمد ز مرغ سحر

کای خفته خیز ز جا بر بند بار سفر

رفتند همسفران زیشان تو مانده قفا

غافل ز دوری ره خفته به راهگذر

ای کرده دین خدا در کار دنیی دون

عاقل نکرده چنین دیوانهٔی تو مگر

گه گه ز کاخ و سرا بگذر به مقبره ها

رو جای خویش ببین ماوای خود بنگر

بس خسروان که چو زد کوس رحیل فلک

نه زورشان باجل ره برگرفت و نه زر

بس مهوشان که نهان گشتند زیر زمین

با قد غیرت سرو با روی رشگ قمر

ای مست آز ترا باشد اجل بکمین

داری چها که بدل داری چها که بسر

فضل و هنر اگرت باید ز من بشنو

آور بدست دلی این است فضل و هنر

ماند بدون سخن مال جهان بجهان

از آن بکن عملی همراه خویش ببر

شیطان چه کرده ببین با بوالبشر پدرت

هان ای پسر از او بنما همیشه حذر

پند صغیر شنو آزار خلق مکن

کان هست نزد خدا از هر گناه بتر