گنجور

 
صغیر اصفهانی

کسی که سرمه نکرد از غبار رهگذرش

نبود اهل نظر خاک عالمی بسرش

بسینه دل ز طپیدن هم او فتاد افغان

که ماند در قفس اینمرغ و ریخت بال و پرش

ببرد حاصل ایام زندگانی خویش

کسی که در همهٔ عمر دید یک نظرش

اگر نه وصف لبش را به غنچه گفت صبا

ز چیست چوندل من گشت پر ز خون جگرش

بود حرام کنند ار سخن ز آب بقا

در آن مقام که صحبت رود ز خاک درش

به روزگار بیاموخت هر کسی هنری

صغیر عاشقی‌ آموخت این بود هنرش