گنجور

 
صغیر اصفهانی

رهد ز زلف تو دل در بر من آید باز

اگر که صعوهٔ مسکین رهد ز چنگل باز

بیک نگاه تو از هوش آنچنان رفتم

که تا بصبح قیامت بخود نیایم باز

تو را بکنج لب لعل دانهٔ خالی است

که مرغ جان بهوایش همی کند پرواز

بغیر چشم تو کز غمزه صید خلق کند

بروزگار کس آهو ندیده تیرانداز

اگر تو قبله مقصود نیستی از چیست

دو ابروی تو بچشم آیدم بوقت نماز

چه مظهری تو که لعل لب تو‌ام وزد

بصد چو عیسی مریم کرامت و اعجاز

بخاکپای تو کردم نیاز هستی خویش

بنازمت که تو هستی هنوز بر سر ناز

بغیر روی توام در نظر نمی آید

چه در یمین و یسار و چه در نشیب و فراز

شگفت نیست ز منصور اگر اناالحق گفت

که از تمامی اشیا بر آید این آواز

چه رازها که ز پیر مغان شنید صغیر

بمجلسی که صبا هم نبود محرم راز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode