گنجور

 
صغیر اصفهانی

من و ترا بسخن کرده او بهانهٔ خویش

که خوبگوید و خود بشنود فسانهٔ خویش

ببین ببزم که نائی چگونه از لب خود

دمد به نای و دهد گوش بر ترانهٔ خویش

من و خرابی دل بعد ازین که آن دلبر

خراب کرد دلم را و ساخت خانهٔ خویش

بدامن ار فکنم طفل اشگ این نه عجب

دهم بدامن خود جای نازدانهٔ خویش

گرفته مرغ دلم خو چنان بدان خم زلف

که یاد می‌نکند هیچ ز آشیانهٔ خویش

بهشت آن تو زاهد همین بس است مرا

که خواند پیر مغانم بر آستانهٔ خویش

بیاب از دل درویش گوهر مقصود

که ساخته است حق این گنج را خزانهٔ خویش

روا بود که دهد هر دو کون را از کف

صغیر در طلب دلبر یگانهٔ خویش