گنجور

 
صغیر اصفهانی

یار عاشق‌کش ما دوش به صد عشوه و ناز

گفت با زمرهٔ عشاق که آرید نیاز

باری ای عاشق بیچاره مرو جز به نشیب

که به دامان وصالش نرسد دست فراز

عشق پروانه بنازم که به دلخواهی شمع

ترک جان کرده و از شوق به سوز است و گداز

صورت از دست بنه سیرت محمود بیار

تا شوی مقبل محمود حقیقی چو ایاز

کاهلی گر نخوری باده که بهر همه کس

پیر میخانه کریم است و در میکده باز

آن زمانی که رسد سِرّ حقیقت به ظهور

ای بس افسوس که بیهوده خورند اهل مجاز

رند باش و هنر‌ آموز ز رندان قدیم

تا بری گوی هنر از فلک شعبده‌باز

ای صغیرا ز برت این رخت ریا بیرون کن

آستین تو بود کوته و دست تو دراز