گنجور

 
صغیر اصفهانی

گر کنم از برگ گل اندیشهٔ پیراهنش

ترسم آسیبی رسد ز اندیشهٔ من بر تنش

از پریشانی بزلفش دارم ار نسبت چه سود

کاش میبودی چو زلفش دستم اندر گردنش

خاک راهش گشته‌ام شاید نهد پا بر سرم

او همی ترسد زمن گردی رسد بر دامنش

تا بتیر غمزه‌ام کرد آن کمان ابرو نشان

شد یقینم هست چشم التفاتی با منش

گر براندازد نقاب از چهره آن یار عزیز

صد چو یوسف خوشه چین باشند گرد خرمنش

عاشقانش را ز رخ آن شهسوار ماهرو

مات سازد تا نگیرد کس عنان توسنش

با همه شیری اسیر چشم او گشتم صغیر

الحذر از نیروی آن آهوی شیرافکنش