گنجور

 
صغیر اصفهانی

دلم بیمار و یاد چشم بیماری پرستارش

پرستاری چنین یارب چه باشد حال بیمارش

گرفتارم بتار طرهٔ طرار دلداری

که درهر جا دلی پیدا شود باشد گرفتارش

بنایی کوهکن بگذاشت اندر بیستون از خود

که هر کس بنگرد گوید بنازم دست معمارش

به پشت پردهٔ عصمت بود حسن از حیا پنهان

همانا عشق بایستی که تا سازد پدیدارش

ببین عشق زلیخا چون تقاضا کرد با یوسف

کشید از دامن یعقوب پیغمبر به بازارش

الا یوسف ببازار است بازآ در خریداران

زلیخا نیستی هم با کلافی شو خریدارش

لقای دوست را دانی اگر کیفیت و لذت

سراپا دیده گردی چون صغیر از بهر دیدارش