گنجور

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

ای آن که خطت سبز، لبت آب حیات است

گرد شکرستان مگر این جوی نبات است

زین لب چه تکلم، چه تبسم، همه شیرین

مانا لب شیرین تو صد کوزه نبات است

یارا نرهانم زخم زلف تو دل را

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

گر کائنات نامه شود صد هزار بار

وصف کمال دوست یک از صد هزار نیست

بر هر چه بنگری تو بر این لوح کاینات

غیر از کمال و معرفت کردگار نیست

گر بنگری به دیدهٔ دل در جمال او

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

زلف مشکین بین که برعارض پریشان کرده است

روضهٔ اسلام را چون کافرستان کرده است

گه تکلم گه تبسم در لبش از دلبری

یک طبق شهد و شکر اندر نمکدان کرده است

سرو در گل مانده است از حسرت و گل غرق خون

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

ای به یادت عاشقان را هر نفس

خلوت اندر خلوت اندر خلوت است

ای حدیثت کشتگان را هر زمان

شربت اندر شربت اندر شربت است

ای وصالت عاشقان را دم به دم

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

بر دل و بر دیده گفتم: هر کجا خواهی بیا

گفت: آخر روشن است این، هر کجا جای من است

گفتمش: برخاستی شوری عجب در ما زدی!

در قیامت، گفت: این هم شور از پای من است

کس نمی داند به جز دلداده ی آن زلف و خال

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

قلم به دست من اندر سواد خطه ی نظم

سکندری است جهان گیر عالم سخن است

من آن کسم که ز داغ تراشه ی قلمم

عطارد از مه نو حلقه گوش دست من است

نه هر که سنگ تراشید و نقش شیرین بست

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

ای راحت دل قوت روان لعل لبانت

خون شد دل مسکین ز غم سرو روانت

دورم ز تو بی خبر از خویش و لیکن

پیش منی و هیچ نبینم ز نشانت

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

خطا گفتم که زلفت مشک چین است

سواد چشم مستت حور عین است

تو دل خواهی، من از جان دست دارم

که در مهر وفا رسم این چنین است

جفا خواهی، وفا خواهی بفرما

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

به راه دوست کسی سر نهد سبک بار است

اسیر دام محبت مگو گرفتار است

سرم به افسر دارا فرو نمی آید

که افسر سر من خاک مقدم یار است

به هیچ روی ز من وا نمی شود غم دوست

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

دلبری دارم که در عالم نظیرش کم تر است

رخ قمر، بالا صنوبر، لب شکر، تن مرمر است

زلف و رو، بالا و ابرو، وان بناگوش و لبش

عقرب و خورشید، تیر و قوس و شیر و شکر است

قامت دل کش، جمال خوش، دهان تنگ او

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

ای بت چین ای بلای جان خط و خالت

داد ز بیداد پادشاه جمالت

من چه دهم شرح غصهٔ شب هجران

ای من و هجران فدای روز وصالت

بس که ز مهر رخ تو ناله کشیدم

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

به فریادم رس ای جان عزیز! بان لعل شیرینت

هزاران رخنه در دین کرد مژگان کج آیینت

ز درویشان نمی پرسی، نمی دانم چه دل داری؟

ز آه ما نمی پرسی؟ بگو تا چیست آیینت؟

ز بوی سنبلت خواهد بهارستان چین رونق

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

کشیده طره سر از اختیار عارض قامت

گناهکار، سیه رو بود به روز قیامت

شهید چشم توام بوسه ای نکرده ز لعلت

خراب مست شدم جرعه ای نخورده از جامت

مرو به حلقه ی عشاق و شور و فتنه میفکن

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

رفتم کنارش امروز جا گوشواره‌ام داد

این تخت و بخت و دولت ماه ستاره‌ام داد

صد شکر و شادمانی گیسو فکند یک سو

یک گوشه در گلستان راه نظاره‌ام داد

من شکر این چه گویم؟ آورد پیش رویم

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

دل که با طره ی جانان سر سودا دارد

روزگارش که پریشان گذرد جا دارد

شمع را سوزش پروانه به جایی نرساند

یار در کشتنم از ناله چه پروا دارد!

دهن تنگ ترا خنده اگر معجزه نیست

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

جز سر زلف تو دل که راه ندارد

در همه عالم کس این پناه ندارد

سر که نیارم به کس ز خاک در تو است

شاه نه شاه است اگر کلاه ندارد

تا به خرابات چشم های تو ره برد

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

هر شام و سحر روی تو دیدن مزه دارد

گل ها ز گلستان تو چیدن مزه دارد

در دام تو افتادن و تیری ز تو خوردن

در پای تو بر خاک تپیدن مزه دارد

گل گل عرق از روی نگارین چه لطیف است

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

دو هفت سال ریاضت خاک شمزینان

مرید و خانقه و مرد بایزیدم کرد

قضا فکند درین آخرم به دام بتی

به پیش پیر مغان بندهٔ عبیدم کرد

به تیر غمزه و تیغ نگاه و خنجر ناز

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

سیه شد زلف با خورشید رو تا آشنایی خودنمایی کرد

سیه رو آن که کافر آن که دعوای خدایی کرد

دلم در طره از فیض رخش بر وصل لب شاد است

ز ظلمت رهبرم بر آب حیوان روشنایی کرد

نکرد از کشتن من غمزه ی چشم تو تقصیری

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

بر چهره زلف خویش، پر از پیچ و تاب کرد

یعنی به حسن، حلقه به گوش آفتاب کرد

گیسو به باد داد به صد جلوه در چمن

از سرو سر کشید و به سنبل عتاب کرد

بی تاب شد ز حسرت و غم چون رسید خط

[...]

وفایی مهابادی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode