گنجور

 
وفایی مهابادی

بر دل و بر دیده گفتم: هر کجا خواهی بیا

گفت: آخر روشن است این، هر کجا جای من است

گفتمش: برخاستی شوری عجب در ما زدی!

در قیامت، گفت: این هم شور از پای من است

کس نمی داند به جز دلداده ی آن زلف و خال

آن چه از داغ تو در سر سویدای من است

گرچه هستم پر خطا دارم امید مغفرت

صد هزاران جرم بخشد آن که مولای من است

من چه گویم شرح حال خود «وفایی» پیش دوست

زان که داند هرچه در رنگ و هیولای من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode