گنجور

 
وفایی مهابادی

بر چهره زلف خویش، پر از پیچ و تاب کرد

یعنی به حسن، حلقه به گوش آفتاب کرد

گیسو به باد داد به صد جلوه در چمن

از سرو سر کشید و به سنبل عتاب کرد

بی تاب شد ز حسرت و غم چون رسید خط

گویا که زلف یاد ز عهد شباب کرد

آوخ که یار رفت و نچیدم گلی ز وصل

کامی ندیده عمر عزیزم شتاب کرد

چشمم در آرزوی بتان بس که خون بریخت

معموره ی وجود «وفایی» خراب کرد