گنجور

 
وفایی مهابادی

ای بت چین ای بلای جان خط و خالت

داد ز بیداد پادشاه جمالت

من چه دهم شرح غصهٔ شب هجران

ای من و هجران فدای روز وصالت

بس که ز مهر رخ تو ناله کشیدم

کاستم از غم چو ابروان هلالت

باورت ار نیست در فراق تو مردم

شاهد ما حضرت جناب خیالت

بر من و بر دل به چشم لطف نگاهی

ای من و دل فدای چشم غزالت

سوخت مرا آتش فراق تو مگذار

دست من و دامن جناب وصالت

کشتن عاشق اگر مراد تو باشد

خون «وفایی» هزار بار حلالت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode