گنجور

 
وفایی مهابادی

به فریادم رس ای جان عزیز! بان لعل شیرینت

هزاران رخنه در دین کرد مژگان کج آیینت

ز درویشان نمی پرسی، نمی دانم چه دل داری؟

ز آه ما نمی پرسی؟ بگو تا چیست آیینت؟

ز بوی سنبلت خواهد بهارستان چین رونق

ز روی چون گلت دارد گلستان و چمن زینت

به بازی زلف مشکین است گرد عارضت جولان

چه شیرین است- یارب!- زین دو ریحان برگ نسرینت

به بزم عاشقان شب چشم مستت بی قرارم کرد

هنوزم سر گران است از خمار جام دوشینت

تو خود شکر، عرق چون گل، منم زین گلشکر بی دل

خدارا دردمندان را نسیمی از عرق چینت

نگاهی کن به چشم مرحمت ای خسرو خوبان!

به تلخی جان شیرین داد چون فرهاد، مسکینت

من و دل چون «وفایی» هر دو سرگردان و مخموریم

من از چشم می آلود و دل از گیسوی مشکینت