گنجور

 
وفایی مهابادی

به راه دوست کسی سر نهد سبک بار است

اسیر دام محبت مگو گرفتار است

سرم به افسر دارا فرو نمی آید

که افسر سر من خاک مقدم یار است

به هیچ روی ز من وا نمی شود غم دوست

به دور نقطه تو گویی که خط پرگار است

تو یوسفی و من از غم اسیر زندانم

عزیز من! تو بفرمای آخر این کار است؟

مرا به باغ و به گلزار حاجتی نبود

مرا که یاد جمال تو باغ گلزار است

اگر به هیچ نگیرم رواست شاخ نبات

که لعل خسرو شیرین لبان شکر بار است

بکن هر آن چه کنی بر من از جفاکاری

که نازنین صنم دلربا، دل آزار است

به محفلی که تویی چشم بر کف دگران

حرارتم نبرد جام اگرچه سرشار است

به خاک پای تو دادیم جان که تا گویند

به راه دوست «وفایی» به جان وفادار است