گنجور

 
وفایی مهابادی

ای آن که خطت سبز، لبت آب حیات است

گرد شکرستان مگر این جوی نبات است

زین لب چه تکلم، چه تبسم، همه شیرین

مانا لب شیرین تو صد کوزه نبات است

یارا نرهانم زخم زلف تو دل را

زان روی که شام غم تو روز نجات است

جامی شب دوشین به من شیفته دادند

کین باده ی نوشین ز خرابات، زکات است

گر کافر زلفم پی آن لعل دلارا

عیبم مکن آب حیوان در ظلمات است

ساقی به سر پیر مغان باده بگردان

کاین شیشه چراغ شب آه درجات است

هر جا که منم در طلب روی تو هستم

گویی که منم تشنه و روی تو فرات است

زین رفتن و باز آمدنم دل بربودند

این کیست چنین دلبر و شیرین حرکات است

اوصاف جمال تو «وفایی» چه نویسد

اندازهٔ حسن تو که بیرون ز صفات است