گنجور

 
وفایی مهابادی

دلبری دارم که در عالم نظیرش کم تر است

رخ قمر، بالا صنوبر، لب شکر، تن مرمر است

زلف و رو، بالا و ابرو، وان بناگوش و لبش

عقرب و خورشید، تیر و قوس و شیر و شکر است

قامت دل کش، جمال خوش، دهان تنگ او

نخل طوبی، باغ جنت، سبزه زار کوثر است

خانه خالی، شمع سوزان، یار در بر، می به کف

هر که را ممکن بود این عیش و نوش اسکندر است

لب به لب، سینه به سینه، ناف بر بالای ناف

ای مسلمانان ازین عالم چه عالم خوش تر است

گفتم: ای نامهربان این خانه آن کیست؟ گفت:

چشمه ی حیوان اگر خواهی کمی پایین تر است

چشمه و معشوقه ی ایمان ستان در خلوتی

هر کسی داند «وفایی» را مسلمان، کافر است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode