گنجور

 
وفایی مهابادی

زلف مشکین بین که برعارض پریشان کرده است

روضهٔ اسلام را چون کافرستان کرده است

گه تکلم گه تبسم در لبش از دلبری

یک طبق شهد و شکر اندر نمکدان کرده است

سرو در گل مانده است از حسرت و گل غرق خون

سرو بالایم مگر رو در گلستان کرده است

هیچ وقتی با اسیران، دیلم کافر نکرد

آن چه با من غمزه ی آن نامسلمان کرده است

بس که نالید از رخت خون شد دلم در طره ات

از غم گل بین چه با خود، مرغ شب خوان کرده است

داغم از خال لبت، ای جان شیرینم لبت

زان همی نالم که هندو غارت جان کرده است

چهره و زلفت مرا تنها نه چون پروانه سوخت

ای بسا خون ها که این شمع شبستان کرده است

این چه غوغایی است کاندر عالم افتاده مگر:

چشم مستت رو به کوی می پرستان کرده است

گر «وفایی» جان فدای طاق ابروی تو کرد

کفر نبود بر هلال عید قربان کرده است