گنجور

 
وفایی مهابادی

هر شام و سحر روی تو دیدن مزه دارد

گل ها ز گلستان تو چیدن مزه دارد

در دام تو افتادن و تیری ز تو خوردن

در پای تو بر خاک تپیدن مزه دارد

گل گل عرق از روی نگارین چه لطیف است

بر برگ سمن ژاله چکیدن مزه دارد

دست تو گرفتن، سر زلف تو کشیدن

وه وه! لب لعل تو گزیدن مزه دارد

قربان تو و رفت تو باشم که زآهو

رم کردن و استادن و دیدن تو مزه دارد

یک شیشه ی می در کفن ما بگذارید

در حشر هم، این باده کشیدن مزه دارد

عاشق شدن و در رخ ترسا نگریدن

می خوردن و زنار بریدن مزه دارد

در میکده رفتن، دو سه پیمانه کشیدن

وحشی شدن از خویش و رمیدن مزه دارد

قربان گلم در سر بازار محبت

کاغشته به خون، جامه دریدن مزه دارد

پر سوخته بی خود شدن از نشئه ی صهبا

تا کنگره ی عرش پریدن مزه دارد

خوش زمزمه ای بود که می خواند «وفایی»

بر کندن و پیوستن و دیدن مزه دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode