گنجور

 
وفایی مهابادی

قلم به دست من اندر سواد خطه ی نظم

سکندری است جهان گیر عالم سخن است

من آن کسم که ز داغ تراشه ی قلمم

عطارد از مه نو حلقه گوش دست من است

نه هر که سنگ تراشید و نقش شیرین بست

به تیشه ی هنر، این پیشه ختم کوهکن است

در آن چمن که برآید نوای بلبل مست

چه جای خودکشی جغد و شیون زغن است؟

دلم به بوسه از آن زلف پر شکن مشکن

چرا که طوطی هندوستان شکر شکن است

همیشه در نظر ناکسان دون خوار است

اگر ز بصره «حسن» یا «اویس» از قرن است

سخن بلند بگویم که شیخ و ملت شیخ

حیات این همه تنها چراغ انجمن است

چه مردمی است «وفایی» در آن خراب آباد

که کسر شهرت مردم به اختیار زن است