گنجور

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵

 

گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد

اول بلا بمرغ بلند آشیان رسد

ای باغبان زبستن در پس نمی رود

غارتگر خزان چو باین گلستان رسد

حرف شب وصال که عمرش دراز باد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۲

 

مرغ دلم که روشن ازو چشم دام بود

کشتی باین گناه که بیدانه رام بود

دیدم ز بیقراری خود در ره طلب

آسایشی که قافله را از مقام بود

بگذر ز نام و ننگ که رسوائی آورد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۷

 

وصلت غبار غم ز دل ما نمی‌برد

می صیقل است و زنگ ز مینا نمی‌برد

سرگشتگی به چرخ مرا تا نیاورد

نک گردباد راه به صحرا نمی‌برد

آخر ز دست شوخی طفلان گریختیم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸

 

گردون بشیشه تهیم سنگ کین زند

طالع بشمع کشته من آستین زند

مقبول روزگار نگشتیم و ایمنیم

ما را که برنداشته چون بر زمین زند

چاک دلم نه بخیه مرهم کند قبول

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳

 

از ضبط گریه دست دل ناتوان کشید

خاشاک سیل را نتواند عنان کشید

یک شربت آب جو بدل جمع کس نخورد

تا موج شکل زلف بر آب روان کشید

پیکان غمزه در دل ما جا گرفته است

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵

 

دوران زکار بسته اگر عقده وا کند

دست شکسته را ببریدن دوا کند

بسیار کفش آبله ها پاره می شود

تا کس سراغ آن گهر بی بها کند

زاهد زبس بمکتب تعلیم کودنست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

 

اقلیم دل به زور مسخر نمی‌شود

این فتح بی‌شکست میسر نمی‌شود

از گریه سرنوشت چه شویم که این رقم

زایل به آب چون خط ساغر نمی‌شود

روشندلان خوش آمد شاهان نگفته‌اند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۳

 

تا تیغ او به داد اسیران نمی‌رسد

یک سر به کوی عشق به سامان نمی‌رسد

جایی که پای خاطر من در میان بود

آشفتگی به زلف پریشان نمی‌رسد

از خود چو نگذری به مرادی نمی‌رسد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷

 

تا یافت عزت از تو مکان گوالیار

سوگند خورده چرخ بجان گوالیار

گرد سپاه شاه جهان گر نمی رسد

بی سرمه بود چشم بتان گوالیار

چون سفره کریم کشیده است قلعه اش

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳

 

آهم اثر نیافت ز فریاد بیوقوف

شاگرد را چه بهره ز استاد بیوقوف

در پنجه داشت ناخن و دربند تیشه بود

آه از نکرده کاری فرهاد بیوقوف

مشکل که این شکار در آید بدام تو

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲

 

هر آه حسرتی که به تنها کشیده ام

در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام

از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست

بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام

ارباب عقل محرم اهل جنون نیند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۵

 

چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم

تیغم نمی برد بچه امید بر کشم

از گریه کور گشتم و بینائیم بجاست

هر لحظه رشته مژه را در گهر کشم

عمرم بباغبان نخل قدش گذشت

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷

 

با فکر او چو سر بگریبان فرو کنم

تشریح زلف خم بخمش موبمو کنم

دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک

منهم بخاک، تخم کدوئی فرو کنم

از تیغ ابروی تو زبس زخم خورده ام

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶

 

بیجوهریم و دست ز شمشیر می بریم

موریم و پنجه هنر از شیر می بریم

داریم تحفه تو دل پاره پاره ای

سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم

تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۰

 

جنس کساد چار سوی ناروائیم

گوئی بشهر دلشکنان مومیائیم

در پرده بهتر است نمود وجود من

رنگ خجالتم چه بود، خودنمائیم

فقرم ز چهره رنگ سیاهی نشسته است

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۸

 

دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام

از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام

با شعله ام بنسبت عریانی الفت است

زان روی جا بگوشه گلخن گرفته ام

هرگز ز سنگ دلشکنانم هراس نیست

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۹

 

در دستگاه محتشمان پا نمی خوریم

خون می خوریم و آب زدریا نمی خوریم

بر روزه قناعت خود صبر می کنیم

گر جان بلب رسد غم دنیا نمی خوریم

از صد هزار رنگ تمنا که می پزیم

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۰

 

از دست دهر محنت بسیار می کشم

آئینه وار هر نفس آزار می کشم

در آتشم چو پنبه داغ از ملایمت

از طبع سازگار خود آزار می کشم

یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۴

 

کو همتی که از همه قطع نظر کنیم

وز سر گذشته چاره هر دردسر کنیم

ما را محل رحم ندانسته روزگار

گر همچو شمع از همه تن گریه سر کنیم

در نامه شکل زلف ترا می کشیم و بس

[...]

کلیم
 

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۶

 

جان کاهدم چو حق سخن را ادا کنم

گر نقد جان دهند سخن را بها کنم

با عالمی مرا سر همخانگی کجاست

کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم

چندانکه جای در دل آتش کند سپند

[...]

کلیم
 
 
۱
۲
۳
۴
۵