گنجور

 
کلیم

گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد

اول بلا بمرغ بلند آشیان رسد

ای باغبان زبستن در پس نمی رود

غارتگر خزان چو باین گلستان رسد

حرف شب وصال که عمرش دراز باد

کوته تر است از آنکه ز دل بر زبان رسد

آخر همه کدورت گلچین و باغبان

گردد بدل بصلح چو فصل خزان رسد

مرهم بداغ غربت ما کی نهد وطن

گوهر ندیده ایم که دیگر بکان رسد

من جغد این خرابه ام آخر هما نیم

از خوان رزق تا بکیم استخوان رسد

رفتم فرو بخاک زسرکوب دشمنان

نوبت کجا بسرزنش دشمنان رسد

بی بال و پر چو رنگ زرخسار می پریم

روزیکه وقت رفتن ازین آشیان رسد

پیغام عیش دیر بما می رسد کلیم

می در بهار اگر نکشم در خزان رسد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عسجدی

دانی که چون رسد بجهان نور آفتاب

انعام عام او بجهان همچنان رسد

کان خاک بر سرآرد و بحر آب در دهن

صیت سخای او چو بدریا و کان رسد

مجیرالدین بیلقانی

گر نه ز وصل تو دل ما را امان رسد

کار دل از فراق تو جانا به جان رسد

عقل از حیات دامن امید در کشد

زان پیش کز غم تو دمم بر دهان رسد

خونم چه می خوری؟ که ازین خون به عاقبت

[...]

اهلی شیرازی

گر مرغ دل ز مزتبه بر آسمان رسد

وز آسمان بپایه معراج جان رسد

ور سدره منتهای بلندی نبخشدش

شاید به خاکبوسی آن آستان رسد

مانامه را بطایر همت سپرده ایم

[...]

صائب تبریزی

آیینه کی به چهره شبنم فشان رسد

چون آب ایستاده به آب روان رسد

ابروی شوخ اوست ز مژگان زننده تر

از تیر پیشتر به هدف این کمان رسد

خط تو مومیایی صد دلشکسته شد

[...]

طبیب اصفهانی

از خشم و کین نگاه تو کارم بجان رسد

گرنه تلافیی زنگاه نهان رسد

کم کن جفا که پیش تو حرف شکایتم

ترسم که رفته رفته زدل بر زبان رسد

در قتل ما که حسریتان شهادتیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه