گنجور

 
کلیم

کو همتی که از همه قطع نظر کنیم

وز سر گذشته چاره هر دردسر کنیم

ما را محل رحم ندانسته روزگار

گر همچو شمع از همه تن گریه سر کنیم

در نامه شکل زلف ترا می کشیم و بس

گر شرح حال در هم خود مختصر کنیم

گر منت وظیفه گرانی چنین کند

ترک وظیفه خواری فیض سحر کنیم

یک گام بی متابعت او نمی رویم

گر سایه را بخویش رفیق سفر کنیم

بنشین دمی بدیده گوهر فشان ما

تا رشته میان ترا پرگهر کنیم

گر اشک را بکام دل خویش سر دهیم

در سنگ آبیاری تخم شرر کنیم

روی تنک بلاست که صد ره شدیم پست

ما را نداد دل که غم از دل بدر کنیم

در چاره صداع زیاده سری کلیم

مشتی ز خاک کوی قناعت بسر کنیم