گنجور

 
کلیم

آهم اثر نیافت ز فریاد بیوقوف

شاگرد را چه بهره ز استاد بیوقوف

در پنجه داشت ناخن و دربند تیشه بود

آه از نکرده کاری فرهاد بیوقوف

مشکل که این شکار در آید بدام تو

دل مرغ زیرکست و تو صیاد بیوقوف

شعرم بمو شکافی ادراک مدعی

خندد چو نوعروس بداماد بیوقوف

بنگر کلیم چون فلکم زار می کشد

کافر مباد کشته جلاد بیوقوف